داستانی درباره شب یلدا به قلم یوسف یزدیان وشاره

یوسف یزدیان وشاره یکی از خاطرات زیبای دوران کودکی اش را که درباره شب چله است به زیبایی هر چه تمام تر برای شما نوجوانان عزیز به تصویر کشیده است.
پنجشنبه، 6 آبان 1400
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
داستانی درباره شب یلدا به قلم یوسف یزدیان وشاره
سر شبی است. تازه یارمه ‏پلوی دست پخت خاله‏ جان را خورده ‏ایم. دفتر و کتابم را پهن کرده ‏ام روی کرسی و تندتند مشق ‏هایم را می ‏نویسم. تا هنوز شب ‏نشینی ‏های شب چلّه‏‏ نیامده ‏اند، باید تمام شان کنم و با خیال راحت بنشینم کنارشان و خوش باشم. هرچند خاله‏ جانم با آن چغلی‏ های نان وآبدارش نگذاشته نان درست از گلویم پایین برود، هرطور هست باید این یک شب یلدا را خوش بگذارانم. چه کیفی دارد نشستن زیر کرسی داغ و چشم دوختن به دهان عموحاجی و دایی‏ ها و شنیدن ماجراهای عجیب وغریبی که هر کدام توی زندگی‏ خودشان داشته‏ اند. 

همان طور که دارم صفحه ی سپید دفترم را از روی درس پنگوئن‏ ها سیاه می‏ کنم، به بابا می‏ گویم: «بعضی بچه‏ ها می‏ گویند ما شب چله‏ ها هندوانه می ‏خوریم، چرا ما نمی‏ خوریم؟!»

جواب می‏ دهد: «مگر آیه نازل شده است که شب چله باید هندوانه خورد؟»

می‏ گویم: «می‏ گویند اگر هندوانه بخوری، دیگر هیچ وقت توی زمستان مریض نمی ‏شوی.» با نگاه سرزنش ‏بارش جواب می ‏دهد: «این حرف‏ ها را باور نکن بچه‏ جان! هندوانه همه ‏اش آب است، از این معجزه‏ ها که می‏ گویی ندارد.» مکثی می‏ کند و ادامه می ‏دهد: «عوضش ما انار می‏ خوریم که جناب هندوانه باید جلویش دست به سینه بایستد، بچه جان!»

یک لحظه به یاد آن انارهایی می ‏افتم که بابا به خیال خودش جایی قایم شان کرده بود؛ اما منِ کله گُنده پیدای شان کرده بودم و تنهایی دخل همه‏ ی شان را آورده بودم؛ با این همه، خودم را می ‏زنم به آن راه و با حرارت خاصی می‏ گویم: «آخ جان انار!» بلافاصله هم با قیافه‏ ای حق به جانب حرفم را پی می‏ گیرم و می ‏پرسم: «ما که تهِ آن دو تا جعبه ی اناری را که اول مدرسه‏ ها خریده بودی درآورده بودیم... مگر باز هم انار داریم؟!»

 سری می‏ جنباند و با اطمینان خاطر پاسخ می ‏دهد: «حالا به اندازه ‏ای داریم که در این شب چلّه ‏ای پیش مهمان‏ ها آبروی مان نرود.»

بابا را مجسم می‏ کنم، بعد از ورود میهمان‏ های شب چله‏، فانوس کم ‏نورش را گذاشته توی تاقچه کاه دانی و دارد یکی یکی انارهای چروکیده را از زیر علف خشکه ‏ها در می ‏آورد و به زمین و زمان ناسزا می‏ گوید. یک باره دلهره‏ ای به جانم می‏ افتد که ناخودآگاه، خودکار از دستم رها می‏ شود. زل می ‏زنم به ترک‏ های جورواجور سقف گِل و خشتی اتاق که هرکدام به شکل مار و عقرب‏ های مهیبی درآمده‏ اند و از آن بالا بدجوری نگاهم می‏ کنند. زودی نگاهم را برمی‏ گردانم به خطوط درهم برهم کنج دیوار که همیشه برایم به شکل موشی جست وجوگر باقی مانده ‏اند؛ موشی که مرا می‏ برد به عصرهای اواخر مهرماه. به ساعت‏ هایی که از مدرسه ی علوی وشاره برمی‏ گشته‏ ام.

دیده‏ ام یک دفعه انارهای توی جعبه‏ ها کم شده ‏اند. حدس زده‏ ام بابا باید انارها را برای روز مبادایی ذخیره کرده باشد. با خودم قرار می‏ گذارم هرطور هست پیدای شان کنم: « پیدای شان کنی شاهی پسر!» بالاخره با کندوکاوهای زیاد، جای انارهای مخفی را پیدا کرده‏‏ ام. هرروز دور از چشم بابا و زن‏ بابا یکی از آن‏ انارهای درشت و پرآب را از جای امن شان بیرون آورده ‏ام، با خیال راحت نشسته‏ ام و در همان تاریک روشن کاه دانی، آب‏ لمبوی‏ شان کرده ‏ام و آب شان را مکیده ‏ام. چه کیفی دارد نوشیدن آب انار!

سخت در افکار خودم غوطه‏ ور شده‏ ام که صدای آشنایی، از هپروتم درمی ‏آورد و چرت چند ثانیه ‏ای‏ بابا را هم از سرش می ‏پراند: «یاالله... یاالله... مش قاسم ... یوسف جان... مهمان نمی‏ خواهید... آهای...؟!»

- «بله بله، بفرمایید...بفرمایید... انتظار دارد مثل خودش هوارهوار کنیم. ورخیز بساطت را از روی کرسی جمع کن بچه جان که دایی اکبرت آمد.»

- «چه زود آمده‏ اند! هنوز مشق‏ هایم را ننوشته ‏ام.»

بلند می‏ شوم و می ‏روم به استقبال دایی اکبر و زن دایی که توی ایوان دارند برف‏ های لباس شان را می ‏تکانند. پشت سر آن‏ ها، عموحاجی و زن ‏عمو با مرضیه کوچولوی خندان شان هم از راه رسیده ‏اند و صدای کفش ‏های شان همه جا را برداشته است. پاهای شان را محکم می‏ کوبند به سنگ فرش ایوان تا یخ و برف شان بریزد.

دایی اکبر تا خرخره می ‏رود زیر کرسی. چند لحظه بعد، دایی حبیب و دایی عباس هم با زن دایی ها از راه می‏ رسند و از نو بازار سلام و تعارف و احوال پرسی‏ هایی که تمامی ندارند، گرم می‏ شود.

عموحاجی کتابی را از پَرِ شالش بیرون می ‏آورد و می‌‏گذارد روی کرسی، من هم که عاشق کتاب. زود بَرَش می‏ دارم و نگاهش می‏ کنم. جلدش چرمی است و رنگ ورورفته. هیچ نوشته ‏ای هم رویش نیست. کتاب را که باز می‏ کنم، انگار به دنیای ناشناخته ‏ای پا می‏ گذارم؛ حتی یک جمله‏ اش را هم نمی ‏توانم بخوانم.

عموحاجی رو می‏ کند به مهمان‏ ها و می‏ گوید: «این کتاب را به تازگی از یک آشنای آشتیانی گرفته‏ ام. رفته بودم خانه ی‏ شان. دیدم روی تاقچه ی اتاق شان دارد خاک می‏ خورد. وقتی دید با اشتیاق بَرَش داشته ‏ام و نگاهش می‏ کنم، گفت: ما که سواد خواندنش را نداریم، ناقابل است، برای شما.»

دایی حبیب می‏ گوید: «حالا اسم این کتاب چی هست؟ اگر داستان حسین کرد شبستری باشد حرف ندارد!»

عموحاجی می‏ گوید: «والله اسمش را نمی ‏دانم؛ چون صفحات اولش افتاده... حالا این ملایوسف ما که شروع کند به خواندنش، آن وقت می ‏فهمی حتما از داستان حسین کرد بهتر است.»

صفحاتش را که ورق می‏ زنم، یک پر طاووس قشنگ از میان ورق‏ های کهنه و زردرنگش می‏ افتد روی کرسی. با خوش حالی تمام پر طاووس را برمی ‏دارم و محو تماشایش می ‏شوم. به عمو می‏ گویم: «این کتاب را برای من آورده ‏ای عموحاجی؟!» عمو جواب می ‏دهد: «قابل شما را ندارد عمو جان! مال خودت.»

- «آخ جان... با همین پر طاووسش؟!»

- «پر طاووسش هم مال خودت؛ ولی آوردمش از این شب چلّه‏ ای بهره‏ ای برده باشیم. آوردمش آن را برای همگی‏ مان بخوانی. بخوان عموجان! از همان اولش بخوان بدانیم چه نوشته ‏اند.»

- «من بخوانم؟! ولی من... این خط‏ های شکسته...» زود حرف نیمه‏ کاره ‏ام را درز می‏ گیرم و جواب می‏ دهم: «هنوز تکلیف مدرسه‏ ام را انجام نداده ‏ام... اول باید مشق‏ هایم را بنویسم، بعد...»

- «باشه عموجان! کارت را که تمام کردی آن وقت بخوان.»

بابا هم می ‏آید به کمکم، می‏ گوید: «حالا بگذارید من حکایت تنبل پای زردآلو را برای تان نقل کنم، آن وقت حکایت های کتاب را هم بشنوید.»

نفس راحتی می‏ کشم. کتابِ جادویی به‏ دست، می‏ روم سراغ دفتر و کتاب ‏های خودم که با آمدن میهمان ‏ها در گوشه‏ ی اتاق گذاشته‏ ام.

- «عجب گیری افتادم ها! مشکل انارها کم بود، حالا این کتاب عهد دقیانوس هم قوزبالاقوز شد. حتماً پیش همه آبرویم می ‏رود. وقتی نمی ‏توانم یک جمله ‏اش را هم بخوانم، آن وقت...»

زیرچشمی مهمان‏ ها را می ‏پایم که مات حرف‏ های بابا شده ‏اند و من و این کتاب لعنتی را موقتاً فراموش کرده ‏اند. با همه ی سروصداها می ‏ترسم گروپ گروپ ‏های قلبم را بشنوند و با نگاه های معنی دار‏شان مسخره ‏ام کنند.

 
- «نگاهش کنید. کلاس پنجمی است؛ ولی نمی‏ تواند کتاب بخواند!»
 
با آن که تکالیف زیادی دارم که باید انجام بدهم، ولی این فکرهای ناجور دست از سرم برنمی ‏دارند. دارم وانمود می‏ کنم مشق می‏ نویسم. کتاب را گذاشته ام میان کتاب فارسی و خیره شده ‏ام به نوشته‏ های عجیب وغریبی که هرچه زور می ‏زنم، قادر به خواندن شان نیستم.

 خاله‏ جان، سینی شب‏ چله را می‏ گذارد روی کرسی و مشغول صحبت با زن‏ عمو و زن‏دایی‏ ها می ‏شود.

تنقّلات شب چله بدجوری چشمک می ‏زنند. بگذار هرچه می‏ خواهند بگویند. بلند می‏ شوم می ‏روم سراغ سینی روی کرسی و مشت‏ هایم را پُر می‏ کنم از جوزه‏ قند و باسلق و برمی‏ گردم سر جایم. هیچ کس به جز مرضیه کوچولو نگاهم نمی‏ کند. یکی دو تا از این شرینی‏ های خوش مزه را می‏ گذارم توی دستش که لبخند می ‏زند و دوباره خم می ‏شوم روی کتاب جادو و خط ‏های کشیده و درهم برهمش.

بابا مثل این که حکایت اولش را تمام کرده و حالا تعارف پشت تعارف که مهمان‏ ها یک چیزی میل کنند، خودش هم دست به‏ کار می‏ شود. با آن دندان‏ های مصنوعی‏ اش شروع می‏ کند به تخمه شکستن و تعریف کردن از این در و آن در. همین ویژگی قصه‏ گو بودنش هست که هرجا باشد، از فامیل و آشنا گرفته تا بعضی غریبه‏ ها دورش جمع می‏ شوند تا حکایت‏ های شنیدنی‏ اش را بشنوند. با آن که خیلی از قصه‏ هایش برایم تکراری است، ولی حالا دوست دارم هی پشت سر هم بگویدشان و همه را انگشت به دهان کند. خدا کند تا خود صبح حرف بزند و انارهای شب چله ‏ای از یادش برود؛ اما از اقبال بد من، دقایقی طول نمی‏ کشد که از جایش بلند می‏ شود. سبد چوبی روی تاقچه را برمی‏ دارد و با فانوس روشن از در اتاق می ‏رود بیرون. ای داد بیداد! الآن است که برود توی کاه دانی و با انارهای چروکیده و خشک و توخالی روبه رو شود. معلوم است دیگر چه می‏ شود. کسی است که کلاه سرش نمی ‏رود، مو را از ماست می ‏کشد. با همه ی ترفندهایی که به کار بسته ‏ام، حتماً می‎‏فهمد من بوده‏ ام که دخل شان را آورده‏ ام، آن وقت جلوی عموحاجی و دایی‏ ها داد و بیداد راه می ‏اندازد و آبرویم را می‏ برد.

فکری به خاطرم می ‏رسد. کاسه ی بزرگ رویی را برمی ‏دارم و راه می‏افتم به سمت در:

- «شب چله ‎ای برف و شیره می‎‏چسبد. می ‏روم برف تازه بیاورم، برف و شیره درست کنیم.»
 
خاله‏ جان چپ چپ نگاهم می‏ کند. چقدر هوا تاریک و سرد است! از توی ایوان، بابا را می‏ پایم که هنوز از کاهدانی بیرون نیامده است. چکمه‏ های لاستیکی ‏ام را می‏ پوشم. باید آماده باشم که اگر خواست دعوایم کند از در حیاط بزنم بیرون و بروم خانه ی آبجی فاطمه. پشیمانم از خوردن انارها توی کاه دانی. ای کاش می‏ توانستم آن کتاب را بخوانم! شاید می‏ توانستم از تویش وردی پیدا کنم که وقتی بخوانمش، همه ی انارهای خشک و پوسیده تبدیل شوند به انارهای تازه و آبدار. خدایا خداوندا! غلط کردم. دیگر پنهانکی هیچ کار نمی ‏کنم. قول می‏ دهم بی‏ اجازه ی بابا و زن ‏بابا نفس هم نکشم تا چه رسد به این که قایمکی بروم سراغ هرچه خوردنی و پوشیدنی است. اصلاً از این به بعد، همیشه سر سفره ی‏ غذا هم دست به سینه می ‏ایستم جلوی زن بابایم و می‏ گویم: «اگر خاتون بزرگ این دولت سرا رخصت دهند، تکه نانی بر دهان بگذارم! خدایا توبه!»

بابا از توی کاه دانی بیرون آمده و می‏ خواهد بیاید بالا توی خانه که توی تنورستان تاریک کنار ایوان قایم می‏ شوم. وقتی از جلویم رد می‏شود، می‏ بینم سبدش پر است از انار.

شاید در روشنایی اندک فانوس ندیده که انارهایش پوک و خشکیده شده است. الان است که در روشنایی توی خانه به اشتباهش پی ببرد. آن وقت است که از ناراحتی به جوش بیاید و سر و صدا راه بیندازد؛ ولی نه. می بینم خوش حال و خندان وارد اتاق می‏ شود و در را پشت سرش می‏ بندد. با عجله می ‏پرم توی ایوان و از شیشه ی پنجره، سبد روی کرسی را نگاه می‏ کنم. عجیب است! همه ی انارهای توی سبد از اول شان هم چاق ‏تر و قشنگ‏ تر شده‏ اند. شاید معجزه ‏ای رخ داده باشد. از خوش حالی بی‏ اختیار وارد اتاق می ‏شوم. بابا دارد از موشی صحبت می‏ کند که دخل بعضی چیزها را توی خانه آورده و باید سر وقت به حسابش برسد. وقتی می‏ خواهم بنشینم پای دفتر و کتاب هایم، قاه قاه خنده‏ های دایی حبیب بلند می ‏شود: «مگر نرفتی برف تازه بیاوری، چرا با کاسه ی خالی برگشتی دایی؟!»

واااای... آن قدر حواسم به آن انارهای موش ‏خورده بوده که یادم رفته اصلاً برفی توی کاسه بریزم. فوری از اتاق می ‏زنم بیرون و با یک کاسه از برف‏ های تازه ی روی دیوار مطبخ برمی‏ گردم. کاسه ی پربرف را می‏ گذارم توی تاقچه و می‏ روم سراغ کار خودم. تا می ‏آیم نفس راحتی بکشم، عموحاجی می‏ گوید:

- «عموجان! حالا دیگر موقع خواندن کتابی است که برایت آورده ‏ام.» نیم ‏نگاهی به مردها می‏ اندازم که با دهان‏ های باز، چشم ‏های شان را دوخته ‏اند به من و این کتاب مرموز.

 فکری به خاطرم می ‏رسد. خودم را به گوشه ی اتاق می‏ کشانم تا از آن ها دور باشم. کتاب فارسی خودم را می‏ گذارم بین صفحات آن کتاب و داستانی از کلیله و دمنه را که در کتاب فارسی‏ مان آمده برای شان می‏ خوانم. بعد از خواندن، چه تعریف‏ه ایی که از این کتاب نمی ‏کنند و چه آفرین‏ ها که به من و خواننده‏ اش نمی‏ گویند!

 چند روز بعد معلوم می‏ شود بابا انارها را دوجا زیر کاه ها قایم کرده بوده و من همان موشی بوده ‏ام که تنها یکی از آن دوجا را کشف کرده بودم. موش دوپایی که به بابایش قول داده از این پس آبروداری کند و از این جور کارهای بچگانه‏ دست بردارد.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط