البته حقوق جزا نشان می دهد که انسان توانایی محدودی برای انجام جرم دارد. اما آیا ذهن در اصل صرفا پدیدار ثانوی اعصاب است؟ باید توجه کنیم که این فرضیهی عصب شناختی که احساس گناه وجود ندارد و همه چیز توهم است، چه کمک کاذبی به حقوق جزا می کند. من از جنایات هولناکی که نازیها علیه بشریت انجام دادند سخن نمی گویم اما خود راس گزارش می دهد که ماجرای وحشتناکی در مطبوعات آلمان منتشر شده است که دسته ای از مردان و زنان بزرگسال در سارلند پس از تجاوز گروهی به یک پسر بچهی ۵ ساله او را به قتل رسانده اند. بنابراین آیا این هیولاها و تمام بزرگسالانی که هر ساله در آلمان حداقل ۱۵۰۰۰ کودک را مورد سوء استفاده قرار می دهند، به دلیل مکانیسم دستگاه کناره ای در انجام این کار بی اختیار بوده اند و بنابراین با یک دست آویز کاملا علمی بری از گناه و فاقد هر گونه مسئولیتند؟ قربانیان و والدین آنها وقت چندانی ندارند تا به مسئله ی کم اهمیت بودن گناه سوءاستفاده از کودکان به لحاظ عصب شناختی بپردازند. به جای اینکه به نحو متفاوتی دربارهی مسئولیت و گناه (یا به نحو مثبت دربارهی شایستگی ها) تأمل کنیم، تنها تمسک به نقض هنجارهای اجتماعی به نظر می رسد که در مواجهه با هنجارهای کلی اجتماعی بی ثمر خواهد بود.عصب شناسان می توانند با دقت بیشتر به روش هایی اشاره کنند که با آن روش ها روشن تر می شود که هیچ کدام از مدلها و اندازه گیری آنها از مغز ما ساحت محوری آگاهی را در بر نمی گیرد. مقامات روان پزشکی همچون هانس لودویگ روبر از برلین دریافتند که برخی از پژوهشگران مغز به طرز مشکوکی تمایل دارند که به عنوان مفسر مغز مطرح شوند و به کمک چند عکس رنگارنگ به مخاطبان غیر متخصص و روزنامه نگاران مبهوت اعلام کنند که اختیار باطل است و مسئولیت کیفری افسانه است... واقعیت این است که از تصاویر مقطع نگاری کارکردی با نشر پوزیترون تا پرسش از مسئولیت کیفری راه درازی در پیش داریم. پس ما چه زمانی به لحاظ کیفری مسئولیت داریم؟ «زمانی که در وضعی باشیم که تصمیم هایمان را بر ملاحظات عقلانی متکی کنیم یا به عبارت دیگر زمانی که بتوانیم تمایلات خود را نقد کنیم.»
درمانگاه دانشگاه توبینگن در ژانویهی ۲۰۰۵ به خاطر نصب و راه اندازی یکی از جدیدترین قطعات تجهیزات تشخیصی در اروپا (به قیمت 3.4 میلیون یورو) سرشار از سرور بود. این دستگاه ترکیبی از یک کامپیوتر مقطع نگار (CT) و مقطع نگار تشدید پوزیترون (PET) بود که کوچکترین گروه سلولهای سرطانی را در مراحل اولیه شناسایی می کرد. اما متأسفانه فرضیه های عصب شناختی که مدعی اند فهم ما از آزاد بودنمان توهم است، تا حدودی سزاوار سرزنش اند. مغزپژوهی به خاطر این واقعیت که به کمک چنین ابزارهایی پیشرفتی رویایی داشته است، نه تنها امروزه در مبارزه با بیماری های مهمی همچون آلزایمر، پارکینسون، روان گسیختگی، افسردگی و بازیافتن استقلال و آزادی در تصمیم گیری امیدهایی به وجود آورده است، بلکه از جهاتی مایهی نگرانی نیز هست که ما آدمیان تبدیل به ربات هایی با یک زندگی سرد شویم که تحت هدایت نرونها در معرض هر گونه مداخلهی ممکن برای دست کاری آگاهی قرار داشته باشیم و بنابراین هویت و استقلال مان از دست برود.
خوشبختانه با وجود این، مغزپژوهان به نحو روزافزون از مشکلات چنین روندهای تقلیل گرایانه ای آگاه می شوند که خصوصا به مشترکات (و کمتر به تفاوت ها) بین مغز انسان و مغز انسان نماها علاقه مند هستند. اینکه آدمیان می توانند بهتر فکر کنند اما میمونها بهتر می توانند بالا بروند یکی از این یکسان پنداشتن های مضحک انسان با میمون است. به این ترتیب اکنون پس از ارزیابی پیشرفت های مغزپژوهی، وقت آن است که به همان اندازه پرده از محدودیتهای آن برداریم.
محدودیتهای مغزپژوهی
تصاویر کارکردی تشدید مغناطیسی، اطلاعاتی- اغلب بسیار خام - در این باره به ما می دهد که چیزها در «کجای» مغز قرار دارند اما نمی تواند بگوید که تحقق شناخت توسط مکانیسمهای عصبی را «چگونه» باید توضیح داد. هرگز نمی توان به راحتی از روی الگوهای رنگارنگی که مقطع نگار از فعالیت مغز شخص ایجاد کرده، احساسات و اندیشههای آن شخص را خواند. روشهای اندازه گیری بسیار غیر مستقیم نواحی مغز شبیه این است که کسی بکوشد روشی را کشف کند که با آن استفاده از کامپیوتر را به اندازه گیری جریان الکتریسیته ی مورد استفاده اش محدود کند. در حالی که کاربردهای مختلفی دارد. البته تأملات بی شماری دربارهی بنیان های زیست شناختی خودآگاهی صورت گرفته است اما آیا این گمانه زنی های جالب واقعا می توانند شکاف میان فرآیندهای فیزیکی و آگاهی را پر کنند؟ خیر. عصب شناسان می توانند با دقت بیشتر به روش هایی اشاره کنند که با آن روش ها روشن تر می شود که هیچ کدام از مدلها و اندازه گیری آنها از مغز ما ساحت محوری آگاهی را در بر نمی گیرد. منظور از آگاهی، آگاهی از ویژگی هایی نظیر رنگ یا بو، تفکر یا هیجان است. دیوید چالمرز اهل توسان (شهری در ایالت آریزونا آمریکا) می گوید که لازم است بپذیریم که «تجربهی آگاهی، ویژگی کاهش ناپذیر هستی است.» ما نباید انتظار داشته باشیم که همچون فرانسیس کریک و جیمز واتسون که راز وراثت را توضیح دادند، رابطهی بین مغز و آگاهی در یک لحظه آشکار شود. حتی کریستوف لاک، همکار کریک، چنین توقعی ندارد. بنابراین مغزپژوهی در سال ۲۰۰۴ به نحوی سازنده و حیرت انگیز به اصلاح خود پرداخت.منبع: علم و دین، هانس کوک، ترجمه رضا یعقوبی، چاپ اول، نشر تمدن علمی، تهران 1395