بنگاه خيريه شهبانو
« پشت پرده تخت طاووس » عنوان اثري است كه در مؤسسه اطلاعات منتشر شده است. اين كتاب به قلم مينو صميمي از مسئولان دفتر فرح پهلوي نوشته شده و توسط دكترحسين ابوترابيان ترجمه شده است.
مينو صميمي (متولد آذر 1325) دختر « صادق صميمي » ( رئيس اسبق موزه ايران باستان ) در اين كتاب پس از نقل مجمل زندگينامهي خود ـ از دوران نوجواني تا پايان تحصيلات عالي در سوئيس و بازگشت به ايران ـ ابتدا به شرح دورهاي ميپردازد كه متعاقب استخدام در وزارت خارجه به عنوان منشي سفارت ايران در سوئيس بكار مشغول بوده است.
وي طي شش سال خدمت در سفارت ايران (از 1346 تا 1352) به سبب تسلط كامل به سه زبان فرانسه، آلماني و انگليسي، نقش مهمي در رتق و فتق امور مربوط به سفرهاي متعدد شاه و فرح به كشور سوئيس داشته است؛ و مسائل گوناگوني از آنچه طي اين سفرها رخ ميداده در كتابش آورده كه هر يك به سهم خود براي آگاهي به حقايق اوضاع دربار از اهميت خاصي برخوردار است.
نويسنده در سال 1352 به دعوت فرح به ايران باز ميگردد و سرپرستي دبيرخانه و دفتر روابط عمومي «سازمان ملي حمايت از كودكان» را (كه زير نظر فرح اداره ميشد) به عهده ميگيرد، تا آنگاه كه در سال 1355 مستقيماً وارد تشكيلات دفتر مخصوص فرح ميشود و به عنوان منشي مخصوص او در امور بينالمللي بكار ميپردازد.
در طول دو سالي كه مينو صميمي مقام منشي امور بينالمللي فرح را به عهده داشت، با جريانهاي پشت پرده بي شماري در دربار آشنا ميشود و آنطور كه خود مدعي است، سرانجام پي ميبرد كه: در دربار پهلوي مرزي بين خدمت براي رژيم و استفادههاي شخصي وجود ندارد و مقامات درباري از طريق كانالهايي كه وجود آوردهاند ثروت عمومي را به جيب هاي خود سرازير ميكنند.
مينو صميمي در بخشي از كتاب خود راجع به هزينه برگزاري مراسم « سال جهاني كودك » كه قرار بود توسط دفتر فرح در شهرهاي مختلف ايران ترتيب يابد، به موضوع اعانات مردمي اشاره كرده مينويسد :
... من بيشتر راضي بودم كه پولي بابت برگزاري جشنها و مراسم تشريفاتي مصرف نكنيم و تمام اعانات مردم را يكسره در اختيار خانوادههاي مستمند و محروم جنوب شهر تهران قرار دهيم. ولي نه اينكه تمام پولها به سويي سرازير شود كه در نهايت جيب مدير عامل و مدير امور مالي سازمان را پر كند... و اين حقيقت تلخي بود كه اتفاق افتاد.
قبلاً شايعات زيادي راجع به اختلاس مبالغ كلان در سازمان شنيده بودم. اما دراين مورد خودم با چشمانم ديدم كه چه پول هنگفتي هدر رفت؛ و به جاي كمك به خانوادههاي محروم ـ و يا حتي فراهم كردن وسيلهي شادي و تفريح كودكان ـ كلاً در جيب حضرات انباشته شد.
تازه در آن موقع بود كه فهميدم چرا از همان آغاز فعاليت براي تنظيم برنامههاي مراسم «سال جهاني كودك» احساس ميكردم مدير عامل و بقيهي رؤساي سازمان مرا به چشم يك بيگانهي خارج از باند خود نگاه ميكنند. افكار، شيوه عمل، و احساس مسئوليت شديدي كه در كارها نشان ميدادم، مثل خاري به چشمانشان فرو ميرفت و سعي داشتند تا آنجا كه ميتوانند در راهم سنگ بياندازند و فعاليتهايم را به بنبست بكشانند.
بعد از آن، روابط من با رؤساي سازمان موقعي بحرانيتر شد كه يك آگهي مناقصهي جهاني براي خريد شير خشك مورد مصرف سازمان منتشر كرديم، و پيشنهادهاي متعددي در اين باب از سوي كمپانيهاي مختلف اروپايي به دستمان رسيد.
وظيفهي من ترجمه و تنظيم پيشنهادهاي واصله بر حسب قيمت و كيفيت محصولات بود و در نهايت نيز ميبايست هر آنچه تهيه كرده بودم، در فهرستي بنويسم تا براي كسب اجازه خريد به مدير عامل سازمان ارائه دهم.
ما بيشتر به شيرخشكي نياز داشتيم كه براي مصرف كودكان معلول ذهني مفيد باشد؛ و چون از نظر بودجه نيز كاملاً تأمين بوديم، لذا حدس ميزدم مدير عامل پس از ملاحظهي فهرست تنظيمي من، بهترين نوع شير خشك را سفارش خواهد داد. ولي وقتي جلسهي مربوط به تعيين برندهي مناقصه تشكيل شد، با كمال تعجب ديدم مدير عامل ارزانترين شير خشك را ـكه از نظر كيفيت در پايينترين حد قرار داشت ـ انتخاب كرد.
كمپاني سوئدي سازندهاي اين نوع شير خشك در پيشنهاد مناقصهي خود خصوصاً متذكر شده بود كه چنين محصولي در كشور سوئد فقط براي تغذيهي گوسالههاي شير خوار مورد مصرف دارد و از آن در تغذيهي كودكان استفاده نميشود. ولي مدير عامل، نه تنها به اين نكته اهميت نداد، كه در گزارش صورتجلسه حتي اشارهاي هم به تأكيد كمپاني سوئدي ـ در باب مصرف آن براي تغذيهي گوسالهها ـ نكرد.
در جلسهي آن روز موقعي كه مدير عامل از حاضران خواست تا هر يك پاي گزارش نهايي را امضاء كنند، من چون اصلاً نميتوانستم بر مطلبي كه به نظرم كاملاً غير قابل قبول ميآمد، صحه بگذارم، از اين كار طفره رفتم. اين امر جو بسيار خصومتآميزي عليه من در جلسه پديد آورد.
همه از هر طرف مرا هدف حمله قرار دادند و تهمت كارشكني و فرار از مسئوليت به من زدند. من هم البته در مقابلشان ايستادم و با لحني خشمآلود، ضمن پاسخ به همكارانم، خصوصاً خاطر نشان ساختم كه: اگر خودداري از امضاي يك سند تحريف شده درباب خريد شير خشك ويژهي «گوسالهها» براي تغذيهي كودكان معنايش «فرار از مسئوليت» است، پس افتخار ميكنم كه از مسئوليت فرار كردهام.
در پايان جلسه، چون كماكان بر موضع اولي خود پاي ميفشردم و زير بار امضاي سند مناقصه نميرفتم؛ مدير عامل از جايش برخاست و به طرفم آمد؛ و بعد كه دودستش را روي شانههايم گذاشت، با لحني طنزآلود خطاب به من گفت: «حدس ميزنم شما از ترس بازرسان شاهنشاهي است كه زير بار امضاي سند نميرويد. ولي نگران نباشيد. آنها اگر اينجا آمدند و به حسابهايمان رسيدند، مطمئناً همه با هم چوب خواهيم خورد و بعد هم به اتفاق يكديگر در زندان آب خنك نوش جان خواهيم كرد...»
با شنيدن اين حرف مدير عامل، چون احساس كردم ادامهي خدمتم در سازمان واقعاً بيمعناست و ديگر هيچ راهي جز كندن دل از جايي كه با اشتياق فراوان در آن زحمت ميكشيدم، برايم باقي نمانده است، بلافاصله از جلسه بيرون آمدم و به اتاقم رفتم. در آنجا نيز پس از قفل كردن در اتاق، نشستم و مشغول نوشن استعفانامهاي به اين مضمون شدم كه: چون در سازمان حمايت از كودكان با بعضي اعمال مغاير با «اهداف انساني و خيرخواهانهي شهبانو!» مواجه شدهام، بنابراين خود را در موقعيتي نميبينيم كه قادر به ادامهي خدمت در سازمان باشم... بعد هم كيف و وسايلم را جمع كردم و سازمان را براي هميشه ترك گفتم.
در منزل نامهاي هم براي ملكه نوشتم و در آن ـ به زعم خود ـ با افشاي موارد گوناگون خلافكاري در سازمان، علل استعفاء از كارم را به اطلاع وي رساندم. ولي البته بعدها پيبردم اين نامه نه هرگز به دست ملكه رسيد، و نه حتي ـ موقعي كه در دفتر مخصوص ملكه مشغول كار شدم ـ توانستم ردپاي نامهي خودم را در بايگاني دفترش بيابم ... حدسم اين بود كه اعضاي دفتر ملكه نامه مرا بلافاصله سر به نيست كردهاند.
در عوض، يك روز صبح مأموري از ساواك به منزلم آمد و گفت: قصد دارد دربارهي علت استعفايم از سازمان حمايت از كودكان تحقيقاتي انجام دهد. ولي ضمن گفتگو با او دريافتم كه ساواك چون مرا به چشم يك فرد ياغي مينگرد، هدف ديگري جز ادب كردنم تعقيب نميكند.
مأمور ساواك با لحني تهديدآميز ميگفت: رفتارم موقع ترك محل خدمت در سازمان تحت سرپرستي شهبانو، نشانهاي بود مبني بر عدم وفاداري به شهبانو و در نتيجه عدم وفاداريم به رژيم شاهنشاهي. در پاسخ او هر چه كوشيدم موقعيت خودم و اوضاع حاكم بر سازمان را برايش تشريح كنم، اصلاً موفقيتي بدست نياوردم. و لذا در پايان، چون هيچ گريز راهي به نظرم نميرسيد،ناچار به مأمور ساواك قول دادم منبعد هر شغلي به من پيشنهاد شود چشم بسته آن را بپذيريم و ابداً هم در معقولات دخالت نكنم.
آنچه به گردن گرفتم به اين دليل چاره ناپذير بود كه ميدانستم ساواك از قدرت كافي براي جلوگيري از كار كردنم در هر جايي ـ ولو بخش خصوصي ـ برخوردار است؛ و حتي ميتواند براحتي مرا از ادامهي تحصيل در دانشگاه بازداشته، در نهايت به يك «عنصر نامطلوب» تبديل كند.
ابتدا سادهلوحانه تصور ميكردم، ساواك خيلي خوشحال است از اينكه ميبيند يك نفر به خاطر دفاع از «آرمانهاي شهبانو!» به مبارزه با يك گروه فاسد برخاسته است. ولي خيلي زود فهميدم حقيقت چيز ديگري است،و تشكيلات ساواك به جاي آن كه رأساً درصدد مقابله با جريانهاي فسادانگيز برآيد ـ تا از اين طريق، هم نارضايتي روزافزون مردم را كاهش دهد، و هم موجب استمرار حاكميت شاه و رژيم سلطنت شود ـ برعكس، هيچ وظيفهاي براي خود جز مداخلات مكارانه براي سرپوش نهادن بر واقعيتهاي تلخ نميشناسد... با توجه به چنين شيوهاي فقط ميشد حدس زد كه ساواك دارد گور شاه را ميكند.
ضمن خدمت در سازمان حمايت از كودكان با موارد متعدد ديگر از شيوه عمل افراد متنفذ رژيم برخورد داشتم، كه ميكوشيدند جيبشان را به هر شكل شده ـ ولو به بهاي زندگي افراد محروم و مستمند ـ پركنند. و گرچه اين موارد در مقايسه با دزديهاي كلان، فقط اختلاسهاي كوچك به حساب ميآمد، ولي باز هم مرا تكان ميداد و به خشم ميآورد.
يك روز بسيار سرد در زمستان 1975 كه بنا داشتم با وزير رفاه اجتماعي1 ملاقات كنم، در راهروهاي وزارتخانه با گروه كثيري از افراد بدبخت و نيازمند مواجه شدم كه در گوشه و كنار به انتظار رفع مشكلات خود صف كشيده بودند. يكي ميخواست اجازه بگيرد مادر پيرش را براي عملي جراحي به يك بيمارستان دولتي ببرد. ديگري كه شنيده بود وزارت رفاه اجتماعي به افراد معلول عصاي زير بغل ميدهد، تقاضاي يك جفت عصا براي برادر خود داشت كه موقع بنايي در اثر حادثهاي پاهايش را از دست داده بود. عدهي زيادي از اهالي جنوب شهر تهران نيز در راهروها سرگردان بودند تا مقامات وزارتخانه براي تأمين مسكنشان در سرماي زمستان چارهاي بيانديشند.زيرا كلبههاي گلي و محقر آنان بر اثر جاري شدن سيلاب از مناطق اعياننشين شمال شهر ـ و عدم وجود كانالهاي سيل گير در جنوب شهر ـ به كلي از بين رفته بود.
در اتاق انتظار وزير عدهاي از مقامات وزارتخانهها به انتظار ملاقات با او نشسته بودند، و منشي وزير سعي داشت آنها را به بهانههاي رنگارنگ مشغول نگهدارد تا به دليل معطلي زياده از حد بيحوصله نشوند. زيرا بطوري كه بعداً فهميدم، همان موقع جناب وزير به اتفاق دو تن از دوستان نزديك خود و دو دختر در حمام سونا به سر ميبرد؛ كه اين حمام در پشت دفتر كار وزير اختصاصاً براي استفادهي او ساخته شده بود.
ولي خلافكاري اين وزير فقط در تبديل وزارت رفاه اجتماعي به «وزارت رفاه شخصي» خلاصه نميشد. او دست به كارهاي ديگري هم ميزد كه براي همنوعانش خسارت فراواني به بار ميآورد. وبخصوص در اين مورد بايد به يكي از فعاليتهايش اشاره كنم كه امور مربوط به واردات دارو را در بر ميگرفت؛ ولي البته نه داروهاي معمولي، بلكه آن دسته از داروهايي را به ايران وارد ميكرد كه به دليل عوارض جانبي نامطلوب، از بازار فروش كشورهاي اروپايي جمعآوري شده بود.
سه سال بعد همين وزير يكي از اولين كساني بود كه متعاقب دستگيري توسط انقلابيون مسلمان، در زندان اوين محبوس شد و دادگاه انقلاب نيز تمام اموالش را مصادره كرد.
مينو صميمي در بخش ديگري از كتاب خود در بيان رواج فساد اخلاقي در ميان مقامات حكومت رژيم شاه مينويسد:
من هر بار در خيابان به فردي روحاني بر ميخوردم، گرچه كاملاً احساس ميكردم به خاطر بيحجابي من از ديدنم خشمگين است؛ ولي در عين حال ميدانستم كه آنچه بيشتر خشم آنان را برانگيخته، گسترش روز افزون عادت خوشگذراني به سبك غربي در ميان طبقات سطح بالاي جامعه است؛ كه مصرف مشروبات الكلي، آزادي روابط بين پسران و دختران، و ظهور زنان نيمه لخت در كنار دريا و استخرهاي شنا از نمونههاي آن بود.
مقامات روحاني كشور همواره شاه و پدرش را مسئول چنين لاقيديهايي در كشور ميدانستند. ولي آنها ـ به اعتقاد من ـ بر خلاف شايعات موجود هرگز مخالف اين نبودند كه چرا زنان از حقوق اجتماعي برخوردار شدهاند. اعتراض روحانيون عمدتاً اموري را در بر ميگرفت كه باعث ترغيب مردم به تقليد از الگوهاي غربي ـ و بخصوص روشهاي خوشگذراني به سبك غرب ـ ميشد.
به طور نمونه، يكي از مسائلي كه واقعاً روحانيون را به خشم آورد؛ به ماجراي ازدواج دو پسر در سال 1968 مربوط ميشد، كه فرزندان دو ژنرال سرشناس بودند، و اتفاقاً يكي از آنها ـ كيوان خسرواني ـ به عنوان طراح لباس شهبانو معروفيت داشت.
اين ازدواج غير عادي در هتل كمودور تهران صورت گرفت. و پايتخت كشور شاهنشاهي ايران در حالي شاهد اين رويداد بود كه هم احكام اسلام به ممنوعيت همجنسبازي صراحت داشت و هم در بيشتر كشورهاي اروپائي هنوز همجنسبازي يك اقدام غيرقانوني تلقي ميشد.
/س
مينو صميمي (متولد آذر 1325) دختر « صادق صميمي » ( رئيس اسبق موزه ايران باستان ) در اين كتاب پس از نقل مجمل زندگينامهي خود ـ از دوران نوجواني تا پايان تحصيلات عالي در سوئيس و بازگشت به ايران ـ ابتدا به شرح دورهاي ميپردازد كه متعاقب استخدام در وزارت خارجه به عنوان منشي سفارت ايران در سوئيس بكار مشغول بوده است.
وي طي شش سال خدمت در سفارت ايران (از 1346 تا 1352) به سبب تسلط كامل به سه زبان فرانسه، آلماني و انگليسي، نقش مهمي در رتق و فتق امور مربوط به سفرهاي متعدد شاه و فرح به كشور سوئيس داشته است؛ و مسائل گوناگوني از آنچه طي اين سفرها رخ ميداده در كتابش آورده كه هر يك به سهم خود براي آگاهي به حقايق اوضاع دربار از اهميت خاصي برخوردار است.
نويسنده در سال 1352 به دعوت فرح به ايران باز ميگردد و سرپرستي دبيرخانه و دفتر روابط عمومي «سازمان ملي حمايت از كودكان» را (كه زير نظر فرح اداره ميشد) به عهده ميگيرد، تا آنگاه كه در سال 1355 مستقيماً وارد تشكيلات دفتر مخصوص فرح ميشود و به عنوان منشي مخصوص او در امور بينالمللي بكار ميپردازد.
در طول دو سالي كه مينو صميمي مقام منشي امور بينالمللي فرح را به عهده داشت، با جريانهاي پشت پرده بي شماري در دربار آشنا ميشود و آنطور كه خود مدعي است، سرانجام پي ميبرد كه: در دربار پهلوي مرزي بين خدمت براي رژيم و استفادههاي شخصي وجود ندارد و مقامات درباري از طريق كانالهايي كه وجود آوردهاند ثروت عمومي را به جيب هاي خود سرازير ميكنند.
مينو صميمي در بخشي از كتاب خود راجع به هزينه برگزاري مراسم « سال جهاني كودك » كه قرار بود توسط دفتر فرح در شهرهاي مختلف ايران ترتيب يابد، به موضوع اعانات مردمي اشاره كرده مينويسد :
... من بيشتر راضي بودم كه پولي بابت برگزاري جشنها و مراسم تشريفاتي مصرف نكنيم و تمام اعانات مردم را يكسره در اختيار خانوادههاي مستمند و محروم جنوب شهر تهران قرار دهيم. ولي نه اينكه تمام پولها به سويي سرازير شود كه در نهايت جيب مدير عامل و مدير امور مالي سازمان را پر كند... و اين حقيقت تلخي بود كه اتفاق افتاد.
قبلاً شايعات زيادي راجع به اختلاس مبالغ كلان در سازمان شنيده بودم. اما دراين مورد خودم با چشمانم ديدم كه چه پول هنگفتي هدر رفت؛ و به جاي كمك به خانوادههاي محروم ـ و يا حتي فراهم كردن وسيلهي شادي و تفريح كودكان ـ كلاً در جيب حضرات انباشته شد.
تازه در آن موقع بود كه فهميدم چرا از همان آغاز فعاليت براي تنظيم برنامههاي مراسم «سال جهاني كودك» احساس ميكردم مدير عامل و بقيهي رؤساي سازمان مرا به چشم يك بيگانهي خارج از باند خود نگاه ميكنند. افكار، شيوه عمل، و احساس مسئوليت شديدي كه در كارها نشان ميدادم، مثل خاري به چشمانشان فرو ميرفت و سعي داشتند تا آنجا كه ميتوانند در راهم سنگ بياندازند و فعاليتهايم را به بنبست بكشانند.
بعد از آن، روابط من با رؤساي سازمان موقعي بحرانيتر شد كه يك آگهي مناقصهي جهاني براي خريد شير خشك مورد مصرف سازمان منتشر كرديم، و پيشنهادهاي متعددي در اين باب از سوي كمپانيهاي مختلف اروپايي به دستمان رسيد.
وظيفهي من ترجمه و تنظيم پيشنهادهاي واصله بر حسب قيمت و كيفيت محصولات بود و در نهايت نيز ميبايست هر آنچه تهيه كرده بودم، در فهرستي بنويسم تا براي كسب اجازه خريد به مدير عامل سازمان ارائه دهم.
ما بيشتر به شيرخشكي نياز داشتيم كه براي مصرف كودكان معلول ذهني مفيد باشد؛ و چون از نظر بودجه نيز كاملاً تأمين بوديم، لذا حدس ميزدم مدير عامل پس از ملاحظهي فهرست تنظيمي من، بهترين نوع شير خشك را سفارش خواهد داد. ولي وقتي جلسهي مربوط به تعيين برندهي مناقصه تشكيل شد، با كمال تعجب ديدم مدير عامل ارزانترين شير خشك را ـكه از نظر كيفيت در پايينترين حد قرار داشت ـ انتخاب كرد.
كمپاني سوئدي سازندهاي اين نوع شير خشك در پيشنهاد مناقصهي خود خصوصاً متذكر شده بود كه چنين محصولي در كشور سوئد فقط براي تغذيهي گوسالههاي شير خوار مورد مصرف دارد و از آن در تغذيهي كودكان استفاده نميشود. ولي مدير عامل، نه تنها به اين نكته اهميت نداد، كه در گزارش صورتجلسه حتي اشارهاي هم به تأكيد كمپاني سوئدي ـ در باب مصرف آن براي تغذيهي گوسالهها ـ نكرد.
در جلسهي آن روز موقعي كه مدير عامل از حاضران خواست تا هر يك پاي گزارش نهايي را امضاء كنند، من چون اصلاً نميتوانستم بر مطلبي كه به نظرم كاملاً غير قابل قبول ميآمد، صحه بگذارم، از اين كار طفره رفتم. اين امر جو بسيار خصومتآميزي عليه من در جلسه پديد آورد.
همه از هر طرف مرا هدف حمله قرار دادند و تهمت كارشكني و فرار از مسئوليت به من زدند. من هم البته در مقابلشان ايستادم و با لحني خشمآلود، ضمن پاسخ به همكارانم، خصوصاً خاطر نشان ساختم كه: اگر خودداري از امضاي يك سند تحريف شده درباب خريد شير خشك ويژهي «گوسالهها» براي تغذيهي كودكان معنايش «فرار از مسئوليت» است، پس افتخار ميكنم كه از مسئوليت فرار كردهام.
در پايان جلسه، چون كماكان بر موضع اولي خود پاي ميفشردم و زير بار امضاي سند مناقصه نميرفتم؛ مدير عامل از جايش برخاست و به طرفم آمد؛ و بعد كه دودستش را روي شانههايم گذاشت، با لحني طنزآلود خطاب به من گفت: «حدس ميزنم شما از ترس بازرسان شاهنشاهي است كه زير بار امضاي سند نميرويد. ولي نگران نباشيد. آنها اگر اينجا آمدند و به حسابهايمان رسيدند، مطمئناً همه با هم چوب خواهيم خورد و بعد هم به اتفاق يكديگر در زندان آب خنك نوش جان خواهيم كرد...»
با شنيدن اين حرف مدير عامل، چون احساس كردم ادامهي خدمتم در سازمان واقعاً بيمعناست و ديگر هيچ راهي جز كندن دل از جايي كه با اشتياق فراوان در آن زحمت ميكشيدم، برايم باقي نمانده است، بلافاصله از جلسه بيرون آمدم و به اتاقم رفتم. در آنجا نيز پس از قفل كردن در اتاق، نشستم و مشغول نوشن استعفانامهاي به اين مضمون شدم كه: چون در سازمان حمايت از كودكان با بعضي اعمال مغاير با «اهداف انساني و خيرخواهانهي شهبانو!» مواجه شدهام، بنابراين خود را در موقعيتي نميبينيم كه قادر به ادامهي خدمت در سازمان باشم... بعد هم كيف و وسايلم را جمع كردم و سازمان را براي هميشه ترك گفتم.
در منزل نامهاي هم براي ملكه نوشتم و در آن ـ به زعم خود ـ با افشاي موارد گوناگون خلافكاري در سازمان، علل استعفاء از كارم را به اطلاع وي رساندم. ولي البته بعدها پيبردم اين نامه نه هرگز به دست ملكه رسيد، و نه حتي ـ موقعي كه در دفتر مخصوص ملكه مشغول كار شدم ـ توانستم ردپاي نامهي خودم را در بايگاني دفترش بيابم ... حدسم اين بود كه اعضاي دفتر ملكه نامه مرا بلافاصله سر به نيست كردهاند.
در عوض، يك روز صبح مأموري از ساواك به منزلم آمد و گفت: قصد دارد دربارهي علت استعفايم از سازمان حمايت از كودكان تحقيقاتي انجام دهد. ولي ضمن گفتگو با او دريافتم كه ساواك چون مرا به چشم يك فرد ياغي مينگرد، هدف ديگري جز ادب كردنم تعقيب نميكند.
مأمور ساواك با لحني تهديدآميز ميگفت: رفتارم موقع ترك محل خدمت در سازمان تحت سرپرستي شهبانو، نشانهاي بود مبني بر عدم وفاداري به شهبانو و در نتيجه عدم وفاداريم به رژيم شاهنشاهي. در پاسخ او هر چه كوشيدم موقعيت خودم و اوضاع حاكم بر سازمان را برايش تشريح كنم، اصلاً موفقيتي بدست نياوردم. و لذا در پايان، چون هيچ گريز راهي به نظرم نميرسيد،ناچار به مأمور ساواك قول دادم منبعد هر شغلي به من پيشنهاد شود چشم بسته آن را بپذيريم و ابداً هم در معقولات دخالت نكنم.
آنچه به گردن گرفتم به اين دليل چاره ناپذير بود كه ميدانستم ساواك از قدرت كافي براي جلوگيري از كار كردنم در هر جايي ـ ولو بخش خصوصي ـ برخوردار است؛ و حتي ميتواند براحتي مرا از ادامهي تحصيل در دانشگاه بازداشته، در نهايت به يك «عنصر نامطلوب» تبديل كند.
ابتدا سادهلوحانه تصور ميكردم، ساواك خيلي خوشحال است از اينكه ميبيند يك نفر به خاطر دفاع از «آرمانهاي شهبانو!» به مبارزه با يك گروه فاسد برخاسته است. ولي خيلي زود فهميدم حقيقت چيز ديگري است،و تشكيلات ساواك به جاي آن كه رأساً درصدد مقابله با جريانهاي فسادانگيز برآيد ـ تا از اين طريق، هم نارضايتي روزافزون مردم را كاهش دهد، و هم موجب استمرار حاكميت شاه و رژيم سلطنت شود ـ برعكس، هيچ وظيفهاي براي خود جز مداخلات مكارانه براي سرپوش نهادن بر واقعيتهاي تلخ نميشناسد... با توجه به چنين شيوهاي فقط ميشد حدس زد كه ساواك دارد گور شاه را ميكند.
ضمن خدمت در سازمان حمايت از كودكان با موارد متعدد ديگر از شيوه عمل افراد متنفذ رژيم برخورد داشتم، كه ميكوشيدند جيبشان را به هر شكل شده ـ ولو به بهاي زندگي افراد محروم و مستمند ـ پركنند. و گرچه اين موارد در مقايسه با دزديهاي كلان، فقط اختلاسهاي كوچك به حساب ميآمد، ولي باز هم مرا تكان ميداد و به خشم ميآورد.
يك روز بسيار سرد در زمستان 1975 كه بنا داشتم با وزير رفاه اجتماعي1 ملاقات كنم، در راهروهاي وزارتخانه با گروه كثيري از افراد بدبخت و نيازمند مواجه شدم كه در گوشه و كنار به انتظار رفع مشكلات خود صف كشيده بودند. يكي ميخواست اجازه بگيرد مادر پيرش را براي عملي جراحي به يك بيمارستان دولتي ببرد. ديگري كه شنيده بود وزارت رفاه اجتماعي به افراد معلول عصاي زير بغل ميدهد، تقاضاي يك جفت عصا براي برادر خود داشت كه موقع بنايي در اثر حادثهاي پاهايش را از دست داده بود. عدهي زيادي از اهالي جنوب شهر تهران نيز در راهروها سرگردان بودند تا مقامات وزارتخانه براي تأمين مسكنشان در سرماي زمستان چارهاي بيانديشند.زيرا كلبههاي گلي و محقر آنان بر اثر جاري شدن سيلاب از مناطق اعياننشين شمال شهر ـ و عدم وجود كانالهاي سيل گير در جنوب شهر ـ به كلي از بين رفته بود.
در اتاق انتظار وزير عدهاي از مقامات وزارتخانهها به انتظار ملاقات با او نشسته بودند، و منشي وزير سعي داشت آنها را به بهانههاي رنگارنگ مشغول نگهدارد تا به دليل معطلي زياده از حد بيحوصله نشوند. زيرا بطوري كه بعداً فهميدم، همان موقع جناب وزير به اتفاق دو تن از دوستان نزديك خود و دو دختر در حمام سونا به سر ميبرد؛ كه اين حمام در پشت دفتر كار وزير اختصاصاً براي استفادهي او ساخته شده بود.
ولي خلافكاري اين وزير فقط در تبديل وزارت رفاه اجتماعي به «وزارت رفاه شخصي» خلاصه نميشد. او دست به كارهاي ديگري هم ميزد كه براي همنوعانش خسارت فراواني به بار ميآورد. وبخصوص در اين مورد بايد به يكي از فعاليتهايش اشاره كنم كه امور مربوط به واردات دارو را در بر ميگرفت؛ ولي البته نه داروهاي معمولي، بلكه آن دسته از داروهايي را به ايران وارد ميكرد كه به دليل عوارض جانبي نامطلوب، از بازار فروش كشورهاي اروپايي جمعآوري شده بود.
سه سال بعد همين وزير يكي از اولين كساني بود كه متعاقب دستگيري توسط انقلابيون مسلمان، در زندان اوين محبوس شد و دادگاه انقلاب نيز تمام اموالش را مصادره كرد.
مينو صميمي در بخش ديگري از كتاب خود در بيان رواج فساد اخلاقي در ميان مقامات حكومت رژيم شاه مينويسد:
من هر بار در خيابان به فردي روحاني بر ميخوردم، گرچه كاملاً احساس ميكردم به خاطر بيحجابي من از ديدنم خشمگين است؛ ولي در عين حال ميدانستم كه آنچه بيشتر خشم آنان را برانگيخته، گسترش روز افزون عادت خوشگذراني به سبك غربي در ميان طبقات سطح بالاي جامعه است؛ كه مصرف مشروبات الكلي، آزادي روابط بين پسران و دختران، و ظهور زنان نيمه لخت در كنار دريا و استخرهاي شنا از نمونههاي آن بود.
مقامات روحاني كشور همواره شاه و پدرش را مسئول چنين لاقيديهايي در كشور ميدانستند. ولي آنها ـ به اعتقاد من ـ بر خلاف شايعات موجود هرگز مخالف اين نبودند كه چرا زنان از حقوق اجتماعي برخوردار شدهاند. اعتراض روحانيون عمدتاً اموري را در بر ميگرفت كه باعث ترغيب مردم به تقليد از الگوهاي غربي ـ و بخصوص روشهاي خوشگذراني به سبك غرب ـ ميشد.
به طور نمونه، يكي از مسائلي كه واقعاً روحانيون را به خشم آورد؛ به ماجراي ازدواج دو پسر در سال 1968 مربوط ميشد، كه فرزندان دو ژنرال سرشناس بودند، و اتفاقاً يكي از آنها ـ كيوان خسرواني ـ به عنوان طراح لباس شهبانو معروفيت داشت.
اين ازدواج غير عادي در هتل كمودور تهران صورت گرفت. و پايتخت كشور شاهنشاهي ايران در حالي شاهد اين رويداد بود كه هم احكام اسلام به ممنوعيت همجنسبازي صراحت داشت و هم در بيشتر كشورهاي اروپائي هنوز همجنسبازي يك اقدام غيرقانوني تلقي ميشد.
پي نوشت :
1ـ در سالهاي آخر كابينهي هويدا، نام وزارت بهداري به «وزارت بهداري و رفاه اجتماعي» تبديل شد.
/س