تشرف حسن بن فضيل يمانى
حسن بن فضيل يمانى مى گويد: پـدرم بـه خط خود عريضه اى خدمت حضرت بقية اللّه ارواحنافداه نوشت و جواب آن رسيد.
پس از مـدتـى بـه خط من عريضه اى نوشت .
جواب آن هم رسيد.
بعد از آن به خط مردى از فقهاى شيعه عـريضه اى نوشت , اما جواب آن نيامد.
وقتى دقت كرديم ,معلوم شد كه آن مرد به مذهب قرامطه , كـه طـايـفه اى از اسماعيليه و ملاحده اند,ميل پيدا كرده است و علت نيامدن جواب , همين بوده است .
حسن بن فضيل مى گويد: بعد از آن , به طوس مشرف شدم و با خود عهد كردم كه تادليل قاطعى نـبـينم و مقصودم حاصل نشود, خارج نشوم .
در اثناى توقف , ترسيدم كه مبادا طول آن باعث شود كـه حـج از من فوت شود, لذا دلتنگ شدم .
تا آن كه روزى نزدمحمد بن احمد كه از وكلاى ناحيه مـقـدسه بود, رفتم و با او در اين باره صحبت كردم .
فرمود: به فلان مسجد برو در آن جا مردى را ملاقات مى كنى و تشويش تو رفع مى شود.
به آن مسجد رفتم ناگاه مردى داخل شد.
وقتى مرا ديد, خنديد و فرمود: دلتنگ نشو,زيرا امسال بـه حـج مـشرف مى شوى و با سلامت نزد اهل و عيال خود برمى گردى .
اين كلمات را كه شنيدم مـطمئن شدم و با خود گفتم : همين است والحمدللّه , يعنى اين مردبايد حضرت صاحب الامر (ع ) باشد.
پس از آن به عسكر (سامرا) رفتم ناگاه كيسه اى براى من رسيد كه در آن چند دينار ويك پيراهن بـود.
ناراحت شدم و با خودم گفتم : آيا جزاى من و شان من همين بود؟ وجهالتم باعث شد كه آن كـيـسـه را رد كـنم و نامه اى در اين باره نوشتم و كيسه و نامه را به شخص آورنده دادم .
او آنها را گرفت و رفت و اصلا به من در مورد اين عكس العمل چيزى نگفت .
بـعد از رفتنش خيلى نادم و پشيمان شدم و با خود گفتم : با اين كار كافر شدم , زيرامولاى خود را رد كـردم .
دوباره نامه اى نوشتم و از كار بد خود معذرت خواهى و توبه كردم و استغفار نمودم .
و از شـدت پـشيمانى دستهاى خود را به يكديگر مى ماليدم و باخود فكر مى كردم و مى گفتم اگر آن ديـنـارها را به من برگردانند, خرج نمى كنم و نزدپدرم مى برم تا آنچه را كه صلاح مى داند, عمل كند, چون او در اين باره از من داناتراست .
ناگاه آن كسى كه كيسه را آورده بود, آمد و گفت : بد كردى , خيلى وقتها عطاى كم را براى تبرك مى دهند, نه رفع احتياجات .
بعد نامه اى به من داد كه در آن نـوشـته بود: به خاطر رد احسان خطا كردى , اما به خاطر استغفارت , خدا تو را بيامرزد.
حال كـه قصد و تصميم تو آن است كه دينارها را به مصرف خود نرسانى و خرج راه نكنى , آنهارا به تو باز نمى گردانيم , ولى پيراهن را چون براى احرام است مجددا فرستاديم .
حسن بن فضيل مى گويد: راجع به دو مطلب ديگر نامه اى نوشتم و البته مطلب سومى هم داشتم و به گمان آن كه حضرت آن را دوست ندارند, از آن ذكرى به ميان نياوردم ,اما وقتى جواب رسيد مطلب سوم هم در آن پاسخ داده شده بود.
منبع: کمال الدین ، ج 2, ص 152
/س
پس از مـدتـى بـه خط من عريضه اى نوشت .
جواب آن هم رسيد.
بعد از آن به خط مردى از فقهاى شيعه عـريضه اى نوشت , اما جواب آن نيامد.
وقتى دقت كرديم ,معلوم شد كه آن مرد به مذهب قرامطه , كـه طـايـفه اى از اسماعيليه و ملاحده اند,ميل پيدا كرده است و علت نيامدن جواب , همين بوده است .
حسن بن فضيل مى گويد: بعد از آن , به طوس مشرف شدم و با خود عهد كردم كه تادليل قاطعى نـبـينم و مقصودم حاصل نشود, خارج نشوم .
در اثناى توقف , ترسيدم كه مبادا طول آن باعث شود كـه حـج از من فوت شود, لذا دلتنگ شدم .
تا آن كه روزى نزدمحمد بن احمد كه از وكلاى ناحيه مـقـدسه بود, رفتم و با او در اين باره صحبت كردم .
فرمود: به فلان مسجد برو در آن جا مردى را ملاقات مى كنى و تشويش تو رفع مى شود.
به آن مسجد رفتم ناگاه مردى داخل شد.
وقتى مرا ديد, خنديد و فرمود: دلتنگ نشو,زيرا امسال بـه حـج مـشرف مى شوى و با سلامت نزد اهل و عيال خود برمى گردى .
اين كلمات را كه شنيدم مـطمئن شدم و با خود گفتم : همين است والحمدللّه , يعنى اين مردبايد حضرت صاحب الامر (ع ) باشد.
پس از آن به عسكر (سامرا) رفتم ناگاه كيسه اى براى من رسيد كه در آن چند دينار ويك پيراهن بـود.
ناراحت شدم و با خودم گفتم : آيا جزاى من و شان من همين بود؟ وجهالتم باعث شد كه آن كـيـسـه را رد كـنم و نامه اى در اين باره نوشتم و كيسه و نامه را به شخص آورنده دادم .
او آنها را گرفت و رفت و اصلا به من در مورد اين عكس العمل چيزى نگفت .
بـعد از رفتنش خيلى نادم و پشيمان شدم و با خود گفتم : با اين كار كافر شدم , زيرامولاى خود را رد كـردم .
دوباره نامه اى نوشتم و از كار بد خود معذرت خواهى و توبه كردم و استغفار نمودم .
و از شـدت پـشيمانى دستهاى خود را به يكديگر مى ماليدم و باخود فكر مى كردم و مى گفتم اگر آن ديـنـارها را به من برگردانند, خرج نمى كنم و نزدپدرم مى برم تا آنچه را كه صلاح مى داند, عمل كند, چون او در اين باره از من داناتراست .
ناگاه آن كسى كه كيسه را آورده بود, آمد و گفت : بد كردى , خيلى وقتها عطاى كم را براى تبرك مى دهند, نه رفع احتياجات .
بعد نامه اى به من داد كه در آن نـوشـته بود: به خاطر رد احسان خطا كردى , اما به خاطر استغفارت , خدا تو را بيامرزد.
حال كـه قصد و تصميم تو آن است كه دينارها را به مصرف خود نرسانى و خرج راه نكنى , آنهارا به تو باز نمى گردانيم , ولى پيراهن را چون براى احرام است مجددا فرستاديم .
حسن بن فضيل مى گويد: راجع به دو مطلب ديگر نامه اى نوشتم و البته مطلب سومى هم داشتم و به گمان آن كه حضرت آن را دوست ندارند, از آن ذكرى به ميان نياوردم ,اما وقتى جواب رسيد مطلب سوم هم در آن پاسخ داده شده بود.
منبع: کمال الدین ، ج 2, ص 152
/س