نگهدار اسرار نهضت (قسمت سوم)

مدتی حضرت امام تحت فشار بود که رساله عربی بدهد. مرحوم آقا شیخ نصرالله خلخالی بسیار مصر بود. می گفت که شما رساله فارسی دارید در قم چاپ شد. شما هم که تحریر الوسیله را نوشتید حاضر و آماده، دو جلد هم هست بدهید آن را ما چاپ کنیم.
چهارشنبه، 29 آبان 1398
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نگهدار اسرار نهضت (قسمت سوم)

گفتگو با آیت الله عمید زنجانی

آقا شیخ نصرالله یک دکتر عرب شیعه را پیدا کرد که در این مدت مرید امام شد. دکتر "سقفط" (اگر اشتباه نکنم). او به امام ارادت خاصی پیدا کرد. بهترین دکتر آن است که ارادت داشته باشد. خلاصه مرتب امام را زیر نظر داشت. اما از یکسال به بعد حاج آقا مصطفی خیلی نقش داشت. رویش هم به امام باز بود. به نظر من در بازیافت سلامتی امام بسیار مؤثر و نقش بسیار اساسی داشت. بعد از یکسال همسر امام و حاج احمد آقا از قم آمدند، خانم امام به امام خیلی رسیدند. حاج احمد آقا هم خیلی جوان بود. امام هم توصیه کرد که ایشان به کارهای بیت کاری نداشته باشد، برود به درسش برسد. در قم کمی خوانده بود ولی در نجف جدی شروع کرد به درس خواندن و با بیرونی و بیت امام هم کاری نداشت. این وظیفه بر عهده حاج آقا سید مصطفی خمینی بود. گاهگاهی هم حاج آقا مصطفی شوخی می کرد با این تعبیر می گفت بابا یک داغ برای یک خانه برای همیشه بس است. خب من هستم دیگه. احمد آقا را دیگر چرا عمامه به سرش گذاشتید. فردا سر ارث پدر با هم دعوا می کنیم (خنده مصاحبه شونده). مرحوم آقای حجت وقتی فوت کردند دو تا پسر بزرگ داشتند که هر دو هم در نجف تحصیل کرده بودند. وقتی مرحوم آقای حجت فوت کرد آنها به جان هم افتادند خیلی بد شد. حتی به حیثیت و مقام و منزلت مرحوم آقای حجت که خیلی مهم بود لطمه زد. حاج آقا مصطفی اشاره به آن داشت. می گفت مثل آقا سید حسن و آقا سید محسن می افتیم به جان هم سر ارث پدر (خنده مصاحبه شونده). آن زمان فاصله سنی حاج احمد آقا با حاج آقا مصطفی زیاد بود. و تقریبا احمد آقا به برادر بزرگتر به چشم پدری نگاه می کرد. حاج آقا مصطفی در بیرونی خیلی تشخص نداشت. خود را در جایگاه برتری قرار نمی داد ولی ما می دانستیم که بیرونی را اداره می کند. صحبت هایی که بیرونی می شد، افرادی متفرقی که می آمدند و احیانا صحبت هایی می کردند اینها را زیر نظر داشت.
 
مدتی حضرت امام خمینی تحت فشار بود که رساله عربی بدهد. مرحوم آقا شیخ نصرالله خلخالی بسیار مصر بود. می گفت که شما رساله فارسی دارید در قم چاپ شد. شما هم که تحریر الوسیله را نوشتید حاضر و آماده، دو جلد هم هست بدهید آن را ما چاپ کنیم. امام می فرمودند که خیر. من مقلدی در عراق ندارم، اگر هم داشته باشم خودشان می آیند و می پرسند. بالاخره فشار دوستان زیاد تر شد؛ اما امام حاضر نشدند تحریر الوسیله چاپ شود، ولی حاضر شدند که آن کتاب خلاصه شود و در کتابچه مثلا ۲۵۰ صفحه ای چاپ شود. نمی دانم به چه علت این مسوولیت را بر عهده بنده گذاشتند. سال ۶۹-۱۳۶۵ بود که حضرت امام مرا احضار کردند و تحریر الوسیله با دستخط خودشان را دادند به من گفتند شما بنشینید در یکی از اتاق های بیرونی و این کتاب را خلاصه کنید. آقا شیخ حسن صانعی را هم خواستند (یا آقا شیخ عبدالعلی دقیقا یادم نیست) و گفتند یک اتاق برای ایشان اختصاص بدهید. اتاق کوچکی بود. شاید مثلا هشت متری. سه ماه طول کشید. چون مورد به مورد باید از تحریر الوسیله استخراج می شد و مسئله کوتاه میشد یا دو مسئله به هم ضمیمه می شد که مثلا ۱۲۰۰ صفحه تحریر الوسیله به ۲۵۰ صفحه خلاصه شود. در اثنای این کار کتاب "زبده الأحکام" که خلاصه تحریر الوسیله بود مشغول بودم. مرحوم حاج آقا مصطفی، گعده اش را آورد به اتاق من؛ می آمد و می نشست و دوستان هم جمع می شدند. در آن شلوغی هم که من نمی توانستم بنویسم. ابتدا قلم را گذاشتم زمین که آقایان متوجه شوند که خب من کار نمی کنم. دیدیم خیر، اصلا موضوع عمدی است.
 
احساس کردم حاج آقا مصطفی از این کار راضی نیست به چه دلیلی، نمی دانم. ایشان چیزی نگفتند. فقط از این عمل که ایشان آمدند و نشستند در اتاقی که اختصاص به من داده شد، با دوستان شروع به گفتن و خندیدن کردند از این احساس کردم که ایشان راضی نیست. ما قلم و کاغذ را جمع کردیم رفتیم به حجره خودمان در مدرسه مرحوم آیت الله بروجردی. تقریبا نصف آن کتاب را آنجا کار کردم و نصف دیگر را در حجره خودم. خب بعد از آن دیگر چیزی از حاج آقا مصطفی نه دیدم و نه شنیدم. لذا در آن تصور خودم تردید کردم که ایشان از نوشتن کتاب ناراضی بودند.
 
معمولا مرحوم حاج آقا مصطفی معمولا مسایل را غیر مستقیم تفهیم می کردند. یا حرکتی دال بر نارضایتی کردند که من متوجه نشدم. خلاصه من کار را تمام کردم و خدمت امام تحویل دادم. مدتی طول کشید و خبری نشد. من سال 1348 به ایران برگشتم. بعد از آن این کتاب چاپ شد، با عنوان زبده الاحکام؛ کار خوبی هم که کردند این بود که اسم مرا هم در کتاب قید نکردند. امام هم اول کتاب مرقوم فرمودند که عمل به این رساله مجزی (اسقاط تکلیف) است. چند ماه پس از ورود امام با اصرار دوستان که باز مرحوم حاج آقا مصطفی پشت سر نقش داشت به اصرار دوستان ماها که از قم در درس امام بودیم در نجف هم علاقه داشتیم که درس امام ادامه پیدا کند، خدمت امام رفتیم تقاضای درس کردیم. ایشان زیر بار نرفتند. دوستان گفتند که ما در قم خدمت شما بودیم و بحث درس خارج مکاسب ناقص مانده است. از همان جا شما شروع کنید. ما به طلبه های نجف کاری نداریم، ما طلبه های شما هستیم. بالاخره امام درس را در مسجد شیخ انصاری که نزدیک خانه امام بود و نزدیک به کتابخانه مرحوم آقای امینی (کتابخانه امیرالمومنین) بود، شروع کرد. یک منظره خیلی بدی هم داشت که امام بصورت خیلی عجیب خودش را سازگار می کرد با شرایط مختلف برای پیشرفت نهضت. پشت مسجد شیخ انصاری جای اجتماع خرکدارها بود. یعنی کسانی که الاق داشتند و آنها را اجاره می دادند تا مصالح ساختمانی حمل شوند. ایستگاه اینها پشت مسجد انصاری بود (خنده مصاحبه شونده). ما از این وضع ناراحت بودیم. امام که می آمدند مجبور بودند از آنجا رد شوند. خر نعره می زد. یکی جفتک می زد. خلاصه منظره خیلی بدی داشت. ولی امام انگار نه انگار؛ با وقار کامل به درس می آمدند در ساعت معین. در درس مرحوم حاج آقا مصطفی در شور بخشیدن به درس خیلی مهارت داشت و خودش را هم ملزم می دانست. جمعیت کم بود لذا احتیاج داشت که این درس شور پیدا کند. امام عینة مثل قم درس میداد، با همان حرارت. یعنی شاید سه دقیقه اول عبای امام روی دوشش بود، بعد دیگه عبا می افتاد دستها بالای سر بود. مرحوم حاج آقا مصطفی عقب می نشست شروع می کرد با صدای بلند که همه بشنوند حرف می زد و شوری به درس می داد. امام هم دوست داشت که درسشان سکون نباشد.
 
منبع: امید اسلام، معاونت پژوهشی موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، چاپ و نشر عروج، چاپ اول، تهران، 1390


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.