داشت در اوج ِ آسمان بلند
بال می زد پرنده ای زیبا
چشم یک رهگذر به او افتاد
بر لب آورد خنده ای زیبا
در قفس، مرغِ عشق ِآبی گفت:
«خوش به حالت پرنده ی آزاد
می پری هرکجا که می خواهی
آرزو می کنم که باشی شاد»
در دل ِ مرد، بال و پر می زد
یک پرنده که سخت تنها بود
پیش او مرغ ِعشق ِآبی رنگ
در قفس، یک اسیرِ زیبا بود
از فروشنده، رهگذر پرسید:
«این قفس با پرنده اش چند است؟»
در قفس، مرغ عشق ِ غمگین گفت:
«بد به حال کسی که در بند است»
لحظه ای بعد با تبسّم ِمرد
درِ فولادیِ قفس وا شد
مرغِ عشقِ اسیر پر زد و رفت
مرد ماند و دلی که تنها شد...
بال می زد پرنده ای زیبا
چشم یک رهگذر به او افتاد
بر لب آورد خنده ای زیبا
در قفس، مرغِ عشق ِآبی گفت:
«خوش به حالت پرنده ی آزاد
می پری هرکجا که می خواهی
آرزو می کنم که باشی شاد»
در دل ِ مرد، بال و پر می زد
یک پرنده که سخت تنها بود
پیش او مرغ ِعشق ِآبی رنگ
در قفس، یک اسیرِ زیبا بود
از فروشنده، رهگذر پرسید:
«این قفس با پرنده اش چند است؟»
در قفس، مرغ عشق ِ غمگین گفت:
«بد به حال کسی که در بند است»
لحظه ای بعد با تبسّم ِمرد
درِ فولادیِ قفس وا شد
مرغِ عشقِ اسیر پر زد و رفت
مرد ماند و دلی که تنها شد...
منبع: مجله باران