داستانی درباره«ناشکری» به قلم فاطمه دولتی

همیشه و در همه حال باید قدردان نعمت هایی باشیم که خداوند به ما عطا فرموده است، حتی اگر در نظرمان این نعمت ها اندک هستند، اما نباید ناشکر باشیم. داستان زیر را بخوانید تا قدر نعمت هایی که خداوند به شما داده است را بیشتر بدانید و او را سپاس گویید.
يکشنبه، 28 شهريور 1400
تخمین زمان مطالعه:
نویسنده : فاطمه دولتی
تصویر گر : نگین حسن زاده
موارد بیشتر برای شما
داستانی درباره«ناشکری» به قلم فاطمه دولتی
الناز نگاهی به تصویر خودش توی آینه انداخت و چانه اش لرزید، ولو شد روی تخت و پتو را تا گردنش بالا کشید، چشم‌هایش را که روی هم می‌گذاشت، چهره ی دخترک توی پارک پشت پلک‌هایش نقش می‌بست، با آن لب‌های خندان و چشم‌های رنگی و صورتی که روسری فیروزه ای قابش کرده بود زیباترین دختر دنیا بود یا حداقل زیباتر از الناز.

کوچک تر که بود پوست سبزه و لب های نازک و بی رنگش اهمیت چندانی نداشت؛ اما چند ماهی می‌شد که فکر می‌کرد صورت زشتی دارد، افسرده شده بود. کم بیرون می‌رفت، کم می‌خندید، کم تر از همیشه بازی می‌کرد و بیش تر از همیشه بهانه می‌گرفت. وقتی هم کلاسی‌ها حالش را می‌پرسیدند، فکر می‌کرد مسخره اش می‌کنند، توی خیابان کسی به او لبخند می‌زد فکر می‌کرد به او می‌خندد. حس می‌کرد با داشتن این صورت، بدبخت ترین دختر دنیاست. الناز چشم هایش را بست، لبش را به دندان گرفت و  قطره ی اشک روی گونه اش قل خورد.

***

الناز ایستاد رو به روی دخترک چشم آبی و خیره خیره نگاهش کرد. بی اراده زبانش چرخید: خدایا! چی می‌شه جای ما با هم عوض شه؟

دخترک به حرف الناز خندید، اصلاً لبخند از روی لب‌هایش کنار نمی‌رفت، الناز خواست حرفی بزند؛ اما در یک لحظه همه جا تاریک شد. الناز تکان شدیدی خورد پرت شد به جلو، نور که برگشت الناز چشم چرخاند، نشسته بود جای دخترک و دختر به جای الناز ایستاده بود، از چشم‌های آبی و پوست سفید دختر خبری نبود، الناز به دست‌هایش نگاه کرد. انگشتانش کشیده بود و بلند، آینه ی کوچک جیبی اش را بیرون آورد و به تصویر خود نگاه کرد، خدا آرزویش را برآورده کرده بود، دخترک شده بود الناز و الناز شده بود دخترک.

قلب الناز پر از شادی شد، می‌خواست از دخترک دل جویی کند، می‌خواست حرفی بزند؛ اما دختر مثل یک قاصدک رها دوید سمت گل‌های پارک، نشست کنار باغچه و کفش دوزک کوچکی را لمس کرد. الناز شانه بالا انداخت؛ یعنی از این که صورت زشتی داشت ناراحت نبود؟ نمی‌خواست از این که چشم‌هایش آبی نیست و شبیه الناز شده گله کند؟ دخترک اما انگار از زمین جدا بود، زیر لب شعر می‌خواند و گل‌ها را بو می‌کرد. الناز چشم از دخترک برداشت و سعی کرد بلند شود، می‌خواست برود پیش دخترک، برود خانه، برود پیش دوستانش، برود و زیبایی اش را به رخ آن ها بکشد. او از امروز شادترین و خوش بخت ترین دختر دنیا بود؛ اما الناز هرچه تلاش کرد نمی‌توانست حرکت کند. پاهایش مثل چوب سنگین و خشک بود. الناز نگاهی به صندلی که رویش نشسته بود انداخت، صندلی چرخ دار از تکان‌های الناز کمی جابه جا شد، النار چنگ زد به چرخ‌های ویلچر، چیزی گلویش را فشرد، دوست داشت جیغ بزند، گریه کند، الناز نگاه خیره اش را دوخت به دخترک، دخترکی که شبیه او بود، دخترکی که لبخند می‌زد و دنبال پروانه‌ها می‌دوید.

***

دانه‌های درشت عرق نشسته بود روی پیشانی الناز، جیغ بی­جانی کشید و چشم‌هایش را باز کرد. هوا گرم­تر از هر شب بود؛ اما الناز حس می‌کرد از درون یخ زده. به­ سرعت روی تخت نشست و دکمه­ ی چراغ خواب را زد. الناز دست کشید روی پاهایش و با احتیاط انگشت‌هایش را تکان داد، انگشت‌ها آرام و نرم تکان خوردند، الناز بغضش ترکید، دست کشید روی پاهایش و از تخت پرید بیرون، می‌توانست راه برود، از آن پاهای سنگین و بی­ حس خبری نبود. الناز گریه می‌کرد و می‌خندند، امروز توی پارک زیبایی دخترک را دیده بود؛ اما صندلی چرخ­دارش را نه. الناز بغضش را قورت داد و ایستاد جلوی آینه، صورتش خیس بود؛ اما چشم‌هایش از شادی برق می‌زد. الناز نگاهی به الناز توی آینه انداخت، چقدر خودش را دوست داشت. او می‌خواست از این به بعد شادترین دختر دنیا باشد، دختری که خوش­بخت بود.

منبع:
مجله باران


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما