- - «چشم به هم بزنین ساعت پنجه. قطار برای ما صبر نمیکنه.»
- - «خانم! پلوور آبی من رو بردار، هوا سرد بشه میافتم رو دستت.»
شیطنتم گل کرد. دستم را روی شانه اش گذاشتم:
- - «نکنه می ترسی آمپول بنویسه؟! آخآخ از وقتی که مامان بخواد آمپول رو بزنه!»
- - «حرف درنیارید! شاید من از آمپول بترسم؛ ولی دست خانمم طلاست.»
- - «زود برگردی ها! نری با صغری و کبری به حرف زدن.»
اگر ستارههای کنار عدد و رقم ها را نمی دیدم، حرف بابا را گوش می کردم و نمیرفتم سراغ دکتر نصیری که بگوید: «زود درمان را شروع کنید. چرا اینقدر دیر؟» عینکش را روی چشمش جابهجا کرد و برگهی آزمایش را به صورتش نزدیک کرد: «دردش هم باید فراوون باشه. دارو می خوره الان؟» گفتم: «دو سه تا قرص داره که دردش رو آروم کنه. مامانم داروی گیاهی هم بهش میده.» دکتر عینک را از چشمش برداشت: «این چیزا بیفایده است. باید بیمارستان بستری بشه و داروهای خاص رو بخوره.»
این چند دقیقه که روی نیمکت نشسته ام، چند بار این حرف ها را مرور کرده ام؛ ولی هنوز نفهمیدم چطور باید به مامان بفهمانم که باید مشهد را بی خیال شود. اصلاً نمی دانم چه جور حالی بابا کنم! نمی دانم چطور با این درد راه افتاده و بلیت گرفته، چه وقت سفر است؟ ساعتم را نگاه می کنم. خودم را از نیمکت می کَنم. از سر کوچه تا خانه جمله هایم را هزار جور می چینم. جای فعل و فاعل را عوض می کنم؛ اما فرقی نمی کند. گفتن همه اش سخت است. چطور به مامان بگویم شاید شوهرت دیگر نتواند راه برود؟ شاید هم چشم هایش نبیند! حوصله ی گریه و زاری ندا را که اصلاً ندارم. جلوی در که می رسم، تاکسی منتظر است. چشم های برقدار مامان و صورت گلانداخته ی ندا مُنصرفم میکند. توی چشم های بابا نگاه نمیکنم. خودم را توی صندلی عقب کنار مامان میچپانم.
ندا غرغر می کند که چرا دیر آمدم. حوصله کَل کَل ندارم. تا راه آهن حرف نمی زنم. حتّی توی قطار هم، روی تخت بالا میخوابم تا حرف نزنم؛ حتّی وقتی بوی کُتلت های مامان کوپه را برداشته بود.
***
ندا و مامان هنوز خواب هستند. بابا صدایم کرد: «پدر و دختری بریم حرم؟» چشم هایم را مالیدم و بیرون را نگاه کردم. آسمان سفید بود. هنوز زردی آفتاب دیده نمی شد. این دو روز از چشم های بابا فرار کردم. هر بار که حرم رفتیم خواستم به مامان بگویم و نشد.
تا حرم راهی نبود و بابا این بار ویلچر نخواست. نمازش را ایستاده خواند. سلام که داد صدای نقاره ها بلند شد. گفتم همین جا همه چیز را به خودش می گویم. خودش به مامان بگوید. کار من نیست. سر از سجده که برداشت بسمالله گفتم؛ اما بابا پیشدستی کرد:
- - «چقدر این روزا برام خانم شدی دختر! چقدر خوب صبر میکنی!»
- - «خودم همه چی رو می دونم پناه دل بابا!»
- - «همه چی رو؟!»
- - «همه رو! مامانتم آماده کردم.»
دستش را روی طاسی سرش کشید و به مُهر جلویش اشاره کرد: «من کار خودم رو میکنم و خدا هم کار خودش.» خونسردی بابا حرصم را درآورده بود. سرش را نزدیکم آورد: «همین قدر که فهمیدم دخترم مثل کوه پشتمه برام بسه، همه چیزِ بابا!» دوباره قامت بست و من به پاهایش خیره شدم.
منبع: مجله باران