پدربزرگ عینکش را از چشم برداشت و داد دستِ آرزو: «علیک سلام! اینو پاک کن بابا تا بهت بگم.» بعد با خنده گفت: «ناراحتی برگردم.»
آرزو برگی از جعبهی دستمال کاغذی کشید و عینک را جلوی دهانش «ها» کرد: «نه بابا مرتضی! خیلی هم خوبه. فقط تعجّب کردم، شما اومدید! آخه بابا صبح چیزی نگفت که شما میآیید دنبالم.»
پدربزرگ دستی به آیینهی ماشینش کشید: «آخه قرارم نبود. کاری داشتم، که میخواستم انجامش بدم. گفتم...»، ساکت شد و رفت تو فکر. آرزو چرخید طرف پدر بزرگ: «خب!»
گفتم: «اوّل بابات بره یه پرسوجو کنه...بپرسه.»
آرزو عینک پدربزرگ را بالا جلوی نور گرفت. داد دستش: «کدوم؟ همون کار که اون شب ما و عمو اینا خونهتون بودیم؛ با مامانجون حرفشو میزدید؟»
پدر بزرگ عینک را به چشمش زد: «هان چه روشن شد! دختر جون خیر ببینی؛ اینم ببند» و اشاره به کمربند کرد و راه افتاد. «آره همون کاره، چه خوب یادته کلک!! مگه فهمیدی چه کاری میخواستم بکنم؟!»
آرزو دستمال را تو دستش گلوله کرد: «معلّممون یه چیزایی توضیح داده...گفته یه طور هدیه دادنِ...یعنی یه طور...»
چشمهایش را بست و ابروهایش را به هم کشید...«یادم رفت، آهان بخشش...بخشیدن...کمک کردن، همین چیزا دیگه!»
پدربزرگ خندید و همانطور که به جلو نگاه میکرد گفت: «باریکلا...باریکلاهمینه، درسته!»
***
وقت ظهر بود و خیابان شلوغ و پرترافیک. چراغ قرمز شد و پدربزرگ ایستاد. آرزو نگاهش به بابا مرتضی بود و هنوز داشت به حرفهای خانم معلم فکر میکرد که دستی با یک شاخهی گل از شیشهی ماشین تو آمد و پشت سرش صدای التماس آمیزِ دختری تو ماشین پخش شد.
- - «تورو خدا بخرید. گل...گل دارم...تورو خدا!»
آرزو خودش را کشیده بود سمتِ بابا مرتضی. پدربزرگ ابروهایش را تو هم کرده بود و خیره به دختر نگاه میکرد. دختر بچّه ترسید و دستش را از شیشه بیرون کشید. گلِ رز به پنجره گیر کرد و گلبرگهایش ریخت روی زانوی آرزو. دختر تند رفت و بین ماشینها گم شد. چراغ سبز شد و صدای بوق ماشینها بلند شد. آرزو دنبال دختر، اینور و اونور بینِ ماشینها نگاه کرد. ازش خبری نبود. فکر کرد لابد الان دستش رو با گل، تو یه ماشین دیگهای برده و داره التماس میکنه.
اخمهای پدربزرگ هنوز توی هم بود. به آرزو نگاه کرد که داشت با گلبرگهای کفِ دستش بازی میکرد. نچنچ کرد: «عجب، همسن تو بود!» و سرش را اینور و اونور تکان داد. آرزو گلبرگهای کفِ دستش را کنار پنجره فوت کرد. باد همه را پخش کرد. ماشین پشت سرِشان بوق زد. پدربزرگ بیشتر تو هم رفت و توی آیینه اشاره کرد، که بیاید رد شود.
آرزو نگاهی به پشت سرش، تو خیابان کرد. هنوز به فکر دختر بود. صورتش را به طرف بابا مرتضی گرداند و با تعجّب گفت: «یعنی دختره داشت کار میکرد؟!...هر روز کارش اینه؟!» و با خودش گفت: «پس مدرسهاش...؟!»
پدربزرگ تو فکر بود. هیچی نگفت. اصلاً حواسش به آرزو نبود.
بعد جایی کنار خیابان ایستاد. انگشتهایش را به پیشانی کشید و بیشتر تو فکر فرورفت. آرزو با تعجّب نگاهش کرد و گفت: «چرا وایسادی بابا مرتضی؟»
پدر بزرگ موبایلش را برداشت و شماره گرفت. سینهاش را صاف کرد: «سلام بابا! آره اومدم دنبالِ آرزو... میگم بابا دیگه لازم نیست سؤال کنیم. خودم فهمیدم خرجِ کجا کنم.»
چند لحظه مکث کرد. به آرزو نگاه کرد و به رویش لبخند زد و دوباره تو موبایلش گفت: «تصمیم گرفتم یه جایی...یه مجتمع...اصلاً یه خونهی بزرگ، برای بچههای کار...دختر پسرهای کوچیک...اصلاً بابا برگرد بیا خونه. میخوام مفصّل تصمیمم رو براتون بگم. فکر خوبی کردم، اگه خدا بخواد.» بعد خداحافظی کرد و به آرزو که با تعجّب نگاه میکرد، خندید: «غصّه نخور باباجان...قصد داشتم یه کاری بکنم. یه پولی رو میخواستم وقف...همون که خانم معلّمتون گفته براتون... حالا فکر خوبی کردم...این بچهها یه سرپناه میخوان...باید درس بخونن... یه جایی میسازیم بزرگ...اون دختره، گلفروشه...دخترا و پسرا مثلِ اون جمع بشن اونجا...زندگی، درس...اسمشو میذاریم، میذاریم... حالا بریم.»
ماشین حرکت کرد. اخمهای پدربزرگ دیگر تو هم نبود.
منبع: مجله باران