صندوقچه ي آهني مادربزرگ
نويسنده:طاهره خردور
1-صداي چيزي را شنيدم.اين مادربزرگ بود که با يک کليد سياه داشت درصندوقچه ي آهني را باز مي کرد.مادربزرگ گفت مي خواهد توي آن را گردگيري کند.
2-من هم کنار مادربزرگ نشستم.مادربزرگ از توي آن يک عينک برداشت با يک تسبيح که دانه هاي ريز و درشت داشت و انگشتري به سرآن گره خورده بود.مادربزرگ گفت:«آقام آن را از کربلا آورده.»اما من که نفهميدم چرا انگشتر به تسبيح گره خورده.
3-توي صندوقچه ي مادربزرگ يک عالم پارچه هاي رنگي و چند تا پارچه ي سفيد بود.مادربزرگ مي گفت پارچه هاي رنگي مال بچه هام است و پارچه ي سفيد را هم وقت سفر مي پوشم.اما مادربزرگ کجا مي خواست برود من که نفهميدم.
4-توي صندوقچه ي مادربزرگ يک کتاب خيلي قديمي بود.بيش تر ورقه هاي آن با نخ به هم بسته شده بود.آن يک کتاب شعربود.من نمي دانم مادربزرگ مي توانست کتاب را بخواند يا نه؟
5-توي صندوقچه ي مادربزرگ يک دوربين بود.گفتم:«مي شود از من هم عکس بگيري؟»مادربزرگ گفت:« اين دوربين عکس نمي گيرد.فقط عکس مي بيني؛عکس هاي مکه.» اما نمي دانم چطوري اين همه عکس رفته توي دوربين .تو مي داني؟
6-مادربزرگ بارديگر آهي کشيد.همه را يک بار ديگر توي صندوقچه ي آهني گذاشت. صندوقچه را قفل کرد و گفت:«اين صندوقچه هم مثل من قديمي شده است.حالا که گردگيري تمام شده،بايد قلبم را هم گردگيري کنم.»
من نمي دانم چطوري قلب مادربزرگ گردگيري مي شود.خيلي عجيب است .مگه نه؟
تو از مادربزرگ خودت بپرس که چه جوري مي شود قلب مان را گردگيري کنيم.
منبع:نشريه سنجاقک،شماره 56
/خ
2-من هم کنار مادربزرگ نشستم.مادربزرگ از توي آن يک عينک برداشت با يک تسبيح که دانه هاي ريز و درشت داشت و انگشتري به سرآن گره خورده بود.مادربزرگ گفت:«آقام آن را از کربلا آورده.»اما من که نفهميدم چرا انگشتر به تسبيح گره خورده.
3-توي صندوقچه ي مادربزرگ يک عالم پارچه هاي رنگي و چند تا پارچه ي سفيد بود.مادربزرگ مي گفت پارچه هاي رنگي مال بچه هام است و پارچه ي سفيد را هم وقت سفر مي پوشم.اما مادربزرگ کجا مي خواست برود من که نفهميدم.
4-توي صندوقچه ي مادربزرگ يک کتاب خيلي قديمي بود.بيش تر ورقه هاي آن با نخ به هم بسته شده بود.آن يک کتاب شعربود.من نمي دانم مادربزرگ مي توانست کتاب را بخواند يا نه؟
5-توي صندوقچه ي مادربزرگ يک دوربين بود.گفتم:«مي شود از من هم عکس بگيري؟»مادربزرگ گفت:« اين دوربين عکس نمي گيرد.فقط عکس مي بيني؛عکس هاي مکه.» اما نمي دانم چطوري اين همه عکس رفته توي دوربين .تو مي داني؟
6-مادربزرگ بارديگر آهي کشيد.همه را يک بار ديگر توي صندوقچه ي آهني گذاشت. صندوقچه را قفل کرد و گفت:«اين صندوقچه هم مثل من قديمي شده است.حالا که گردگيري تمام شده،بايد قلبم را هم گردگيري کنم.»
من نمي دانم چطوري قلب مادربزرگ گردگيري مي شود.خيلي عجيب است .مگه نه؟
تو از مادربزرگ خودت بپرس که چه جوري مي شود قلب مان را گردگيري کنيم.
منبع:نشريه سنجاقک،شماره 56
/خ