
- «چی شده دلناز جان؟!»
- «هیچی مامانی، هیچی، هیچی!»
- «وا مادر! چه خبرته؟ باشه فهمیدم حوصله نداری.»
می رود توی آشپزخانه، من هم گوشی را از جیب کوله بیرون می کشم، به مامان پیامک میزنم: «رسیدم»، بعد مچاله می شوم روی تشکچه مامانی. آفتاب پهن شده توی خانه، همه جا از تمیزی برق می زند، مثل همیشه. غبارها توی آفتاب می رقصند، حتماً مثلِ همه ی صبح ها مامانی با جارودستی افتاده به جان خانه و همه جا را جارو زده. گاه دلم می خواهد تا همیشه خانه مامانی بمانم، دیشب که بحثم با مامان بالا گرفت با خودم عهد کردم صبح زود بیایم خانهی مامانی. همین شد که هفت صبح شال و کلاه کردم و با تاکسی تلفنی آمدم اینجا. جمعهها ظهر همه ی خانواده جمع می شوند خانهی مامانی، دایی ها، خاله ها همراه بچّه هایشان؛ امّا تا ظهر خانه خلوت است.
مامانی می نشیند کنارم، این را از انگشتانش که لای موهایم فرومی رود می فهمم. سینی کوچک گُلگُلی اش را می گذارد جلویم.
- «پاشو خوشگل دخترِ سحرخیز! پاشو یه لقمه بذار دهنت!»
بوی شیر و مربّای بِه خانگی و نان کنجدی و کرهی محلّی معده ام را مالش می دهد؛ امّا دلم نمی خواهد بلند شوم، میخواهم ساعتها انگشتان مامانی موهایم را نوازش کند. مامانی لقمهی کوچکی می گیرد جلوی صورتم. می نشینم و به یاد بچّگیها دهنم را باز می کنم.
- «هاااااام. دهن باز.... لقمه اومد.»
دستانش مثل قبل نیست، میلرزد. لبخند می زنم و بوسه ای پشت دستانِ چروکش می کارم. لقمه ی دیگری برایم می گیرد و می گوید: «نکن مادر، نکن دلنازم!»
می دانم اگر حرفی نزنم او سؤالی نمی پرسد، تَهِ کاسهی مربّا را درمی آورم و شیرم را سَر می کشم. نمکی می خندد و می گوید: «خوبه از گشنگی ضعف نکردی مادر!» بعد بلند می شود و سینی به دست می ورد سمت آشپزخانه. لباس خانگیام را تن می کنم و راه می افتم دنبالش.
- «کاری داری برات انجام بدم؟!»
سبد هویجها را می گذارد جلویم.
- «اینا رو پوست بگیر. می خوام مربّا درست کنم. ناهار هم فسنجون داریم با پلوی زعفرونی، سالاد شیرازیش هم با شما دلناز خانوم.»
یک هویج چاق برمی دارم و شروع می کنم به پوست گرفتن.
- «مامانی! این هویجه شبیه زن دایی نیست؟»
ابرو بالا می اندازد. لبش را می گزد و می گوید: «پشت عروسم بد نگو.»
می خندم. حامی سرسخت همه ی خانواده است. هویجها را پوست می گیرم و با خودم فکر می کنم کاش مامان هم مثل مامانی هوایم را داشت! کاش بابا را راضی می کرد لپتاپ مورد علاقه ام را بخرد، همان لپتاپ سفید و سبک را! دیگر از گوشی و تبلت قدیمی ام خسته شده ام؛ ولی مامان حرفش یک کلام است: «سال دیگه می خریم برات.» همه ی دوستانم لپتاپ دارند. چند سال است کارهای مدرسه را با لپتاپ شخصی شان انجام می دهند؛ ولی من… بغض می کنم. چانه ام می لرزد.
مامانی می نشیند کنارم. سؤالی نمی پرسد.
- «مامانی! دخترت خیلی سخت گیره. خیلی زور می گه. خیلی.... اصلاً منو نمی فهمه. اصلاً نیازهام رو نمی دونه. مامانی...»
به هق هق می افتم. دستم را نوازش می کند و من حرف می زنم.
بهش می گم: «به بابا بگو برام لپتاپ بخره. خداشاهده همه ی کارهای مدرسه ام مونده. مگه پانزدهسالگی چه فرقی با شانزدهسالگی داره؟» می گه: «باید شانزدهساله بشی.» من قراره امسال المپیاد شرکت کنم. به لپتاپ نیاز دارم؛ ولی مامان انگار نه انگار.
هویج لاغری را جلوی صورتم می گیرد. اشک هایم بند آمده. می خندد و می گوید: «این شبیه توه، لاغر و کمر باریک.»
می خندم به حرف مامانی شیرینزبانم. سبک شده ام. انگار دنبال یک گوش شنوا می گشتم و آن مامانی بود.
***
آبغورهی سالاد را می زنم و می گذارم توی یخچال. خانه شلوغ شده. صدای پچپچ مامانی را می شنوم و گوش تیز می کنم.
- «چرا آنقدر این بچّه رو اذیّت می کنی؟ هان؟ خودت بچّه بودی کم توقع داشتی؟ خب این تاپتاپ رو براش بخر دیگه. حالا چی میشه مگه؟ یعنی با این همه نمرهی بیست یه تاپتاپ حقش نیست؟»
از «تاپتاپ» گفتنش خندهام می گیرد. دهانش به لپتاپ گفتن نمی چرخد. می روم سمت دخترخاله ها؛ امّا قلبم پُر از شوق است. مامانی از همان بچّگی پشت و پناهم بود. هر وقت کار بدی کردم به آغوشش پناه بردم، هر وقت دلتنگ بودم سر روی دامنش گذاشتم، هر وقت کمک خواستم همراهیام کرد، حتّی او همراه شوخی ها و شیطنت هایم هم بود؛ امّا امروز همین که حرفم را فهمید و غصّه ام را به گوش مادر رساند، دنیا می ارزد.
ساعت که روی یک می ایستد، مامانی صدایم می زند. من و دیگر دخترها مشغول پهن کردن سفره می شویم. اوّل بشقاب ها، بعد قاشق و چنگال و لیوان. عطر برنج زعفرانی می پیچد توی خانه. سالاد شیرازی ها را توی کاسه ها می ریزم و به مدرسه فکر می کنم که بابا صدایم می زند:« دلناز جان بیا!»
- «بله بابا!»
گوشی اش را به سمتم می گیرد. یک فروشگاه اینترنتی است پر از لپتاپ. یک لپتاپ سفید گوشهی صفحه به من چشمک می زند.
- «کدوم یکی رو می خوای بابا؟»
چشمهایم برق می زند. روی لپتاپ سفید می زنم و می گویم: «این، اینو دوست دارم.»
بابا سری تکان می دهد و لبخند می زند. می دوم سمت آشپزخانه، مامانی آخرین کاسهی فسنجان را می کشد. بغلش می کنم.
- «چی شده مامانی؟ خوبی؟»
صورت پُر از چین و چروکش را غرق بوسه می کنم. همه نگاهمان می کنند و من خجالتزده زیر گوشش می گویم: «انگار مامان راضی شده، بابا رو هم راضی کرده، مرسی مامانی!»
می خندد، از همان خندههای نمکی، بعد بلند به چشمان منتظری که نگاهمان می کنند می گوید: «ناهار امروز شیرینی تاپتاپ دلناز خانومهها...»؛ صدای خندهی جمع بلند می شود و من درحالیکه از «تاپتاپ» گفتن مامانی کیف می کنم، زیر لب از خدا تشکّر می کنم، نه به خاطر لپتاپ، به خاطر مامانی، به خاطر خوبی های بی حدّ و اندازه اش، به خاطر دستان مهربان چروکیده اش که معنای خوشبختی می دهد، به خاطرِ وجود مادربزرگی که مانند مربّای هویج شیرین است.
منبع:
مجله باران