شهيد صياد شيرازي به روايت خواهرش
نسبت به ايشان يك نوع دوست داشتن توأم با احترام و محبت داشتيم،به زباني ديگر،اين شهيد يك جذبه خاصي داشت و برايخواهر و برادرها نقش پدر را ايفا مي كرد. با مخارج دوره دانشجويي و زندگي در تهران به گونهاي هزينهها را تنظيم كرده بود كه براي هر كسي حداقل هديهاي بياورد و اكثر هديههايش از حد معمولي فراتر بودند. شهيد براي من يك عروسك در بچگي خريده بود كه در آن موقع هديهاي بينظير بود. او ميدانست هر كسي چه ميخواهد و به چه چيزي علاقه دارد و همان را براي او تهيه ميكرد. يك بار كه شهيد از تهران به خانه آمد، يك پنج ريالي به من هديه داد. اين هديه به قدري برايم ارزش داشت كه ميگفتم اين را چون داداش علي داده، نبايد خرج كنم و به كسي بدهم.
*****
پشتكار و توجه او به خانواده با تمام سختيها و مشكلات كار و عدم حضور هميشگياش درخانه، بسيار پررنگ بود. از آنجا كه به زبان و رياضي مسلط بود و رشته دبيرستان او هم رياضي بود، به ما خيلي در اين زمينه كمك درسي ميداد. يادم هست در آن سالي كه به اصفهان نقل مكانكرديم، بعد از اين كه از پادگان ميآمد، با همان خستگي، بچهها را دور خود جمع ميكرد و مثل بچه مكتبيها به ما درس مي داد و اشكالاتمان را رفع ميكرد. نسبت به مطالعه و درس خود نيز بسيار كوشا بود. وقتي به خانه ميآمد، يك قرآن انگليسي در جيبش بود و آن را مرور ميكرد تا هم زبان كه فرّار است، فراموش نشود و هم قرآن را مطالعه كرده باشد.
*****
به همه اهل خانواده و دوستان افتخار ميكرد و خيرخواهشان بود. وقتي برادر سوممان (جعفر) به خاطر كوشش و تلاش فردي و نظمي كه در دوره معلمي خود داشت، بدون كنكور در دانشگاه صنعتي شريف (آريامهر سابق،) بورسيه شد، ايشان در آمريكا دوره آموزشي را طي ميكرد و وقتي خبر به او مي رسد، سر سفره افطار نشسته بوده و با شنيدن خبر، اشك ازچشمانش جاري مي شود، چون با سطح مادي خانواده كه در حد متوسط بود،موفقيت برادرمان جايافتخار زيادي داشت.
*****
اواخر رژيم شاه، نام او در ليست سياه براي اعدام قرار گرفته بود. كارهايش انقلابي بودند، جزئي از نيروهاي انقلابي بود، به طوري كه جزو دوازده نفري بود كه در ليست سياه بودند و اگر انقلاب نميشد، خدا ميدانست چه بلائي سرش مي آمد.كاملا تحت نظر بود. اين اواخر يكي ازدوستان صميمياش را كه به خانه ما رفت و آمد ميكرد، به عنوان جاسوس براي او گذاشته بودند تا مراقب كارهايش باشد، يعني او را وادار كرده بودند، ولي هر كسي را كه براي او جاسوس ميگذاشتند،خودش به او اطلاع ميداد كه جاسوسياش را ميكند تا گزارش غلط بدهد و به نوعي به ضرر برادرم نشود. جاسوسان دلشان نميآمد به او آسيب برسد.قبل از انقلاب ايشان در بازداشتگاه بود. زماني كه انقلاب شد، ايشان با سردار صفوي در اصفهان بود و هميشه با هم بودند و به كردستان ميرفتند و فتوحاتشان با هم بود.ايشان قبل از انقلاب،به خاطر نظم و موفقيت هاي نظامي اش،جزو افسرهاي نمونه بود. مقيد به وظيفه و كارش بود،نمونه شناخته شده بود و اين انتخاب قبل از آن بود كه متوجه بشوند كه جزو نيروهاي انقلاب است. به هر حال بعد از نمونه شدن از او خواستند نزد شاه بيايد و از او جايزه بگيرد يا عكس شاه را به ماشين خود بزند، وليايشان تقيه كرد و گفت: "چه اجباري است؟ من كه شاه را دوست دارم، چه نيازي به زدن عكس روي ماشين است؟ " ديگر از كارهاي انقلابي او، شركت در تظاهرات با لباس شخصي بود كه وقتي متوجه شدند، بازداشتنش كردند.
*****
يك روز ميخواستند براي جشن فارغالتحصيلي از خانواده دانشجويان دعوت كنند. فرمانده به آنها گفت: "لطفاً به مادر و خواهرتان بگوييد چادر سر نكنند. " همان جا شهيد داشت فكر ميكرد كه راه را اشتباه آمده كه به ارتش وارد شده.در همين موقع يك فرمانده ديگر از جايگاه بالا رفت و قاطعانه اعلام كرد: "ما هم مادر و خواهر چادري داريم و هيچ لزومي ندارد كه در اين جشن شركت كنيم. " آنجا دل شهيد آرام گرفت كه هنوز افراد همفكري هستند كه با او همراه بوده و مانند او روحيه انقلابي خود را حفظ كرده باشند.
*****
يك روز دم در منزل ما يك تاكسي آمد و گفت: "جناب سروان شماييد؟ " ايشان جواب داد: "بله ". بعد آن آقا يك جعبه پرتقال را پائين آورد.برادرم گفت: "مگر اينها را براي من نياوردهاي؟ " جواب داد: "چرا " . گفت: "پس همه اينها را ميبري بين دانشآموزان مدرسه تقسيم ميكني ".
*****
در آمريكا با اين كه همدورهايهاي آمريكايي داشت، از نظر درسي اول و شاگرد ممتاز بود. در ميان آنها به عنوان كسي شناخته شده بود كه پرستيژش با همه فرق داشت.از هر نظر ممتاز و بانظم بود.درست است كه نظامي بود، ولي يك نظامي منحصر به فرد بود. اين اواخر يك بار كه خواستم كفش او را تميز كنم، گفت: "اين كار را نكن، اين كار خصوصي است و من خودم متخصص كفش واكس زدن و برق انداختن هستم. ".
*****
در سال 51 براي يك دوره شش ماهه آموزش لجستيك، راهي آمريكا شد.همان موقع هم موقعيت و شرايط محيط روي ايشان تأثير نگذاشت، بلكه ايشان روي محيط تأثير گذاشت. در آنجا هم زبانزد همه بود.او به يك مرد مذهبي معروف بود و در ميان نظاميان آنجا،مشخص بود كه اهل تقيد به مذهب است. رفتنش به آمريكا مصادف با ماه مبارك رمضان بود، ولي لحظهاي از وظايف خود در اين ماه كوتاهي نميكرد. در مجتمع آپارتماني كه در آنجا چند وقتي زندگي كرد، يك خانم ايتاليايي هم بود. اعمال برادرم را كه مي¬ديد خوشش مي آمد و از بقيه دوستان و ساكنان پرسيده بود: "چرا دوستتان اين طوري است؟ " البته خود خانم مقيد به مذهبش بود،روزي برادرم را به صرف افطار دعوت كرد، چون ميدانست او هنگام غروب غذا ميخورد.برايش بوقلمون درست كرده بود و او را ميهمان كرد.
*****
با تمام سختيها و مشغلههاي بيرون و مسئوليتهاي سنگين، در خانه نيز به ايفاي نقش خود ميپرداخت، نمونه بود و وظايف خود را به خوبي انجام ميداد. در طي يك سالي كه بنا به دلايلي خانه نشين بود، حتي يك بار صدايش بلند نشد. همواره همه را به آرامش و صلح و مدارا دعوت ميكرد. جمعهها خودش گوشت تهيه و كباب درست ميكرد وآشپزي و نظافت آشپزخانه را هم به عهده ميگرفت.همه جا را حسابي مي شست و بعد به حاج خانم ميگفت: " مرتب كردن و تزئين آن با شما! " و يا صبح زود پلهها را جارو ميزد و تميز ميكرد. وقتي ميپرسيدي: " اين چه كاري است؟ جواب ميداد: "حاج خانم خسته است. كمي هم من كمك كنم ".
*****
وقتي براي عقد دخترش (مريم) ميخواستند به قم بروند، ايشان به من گفتند عوض مادر كه راهشان دور است و نميتوانند بيايند، شما بيائيد.البته ايشان بيشتر با خواهر بزرگم در ارتباط بود.اين اواخر من به درس طلبگي روي آورده بودم و ايشان مشوقم بود.من سعي ميكردم بيشتر به ايشان نزديك شوم و در مسافرتها در جوارشان باشم. در آن تابستان گرم كه براي ازدواج دخترش راهي قم شديم،ايشان تسبيحي را به دست پسر بزرگش مهدي داد و گفت: "صدتا لا حول و لا قوه الا بالله بگو براي سلامتي مسافران و خروج سالممان از شهر. " در اتوبان قمـ تهران،هنگام ظهر، همين كه صداي اذان از راديو بلند شد، ماشين را به كناري زد و مقدمات نماز جماعت را فراهم كرد.همه امكانات را هم با خود به همراه آورده بود. خانمش به من گفت: "شما نگران نباشيد. علي خودش همه چيز را مهيا ميكند. " اين بهترين شيوه امر به معروف و نهي از منكر بود كه شهيد بااخلاص خود عملاً به همه مي آموخت.
*****
يك وقتي مادر مريض بودند و ميخواستيم ايشان را نزد دكتر ببريم.ايشان ابتدا مادر را به قم برد تا زيارتي بكنند و سپس به تهران بيايند و مداوا شوند. ميگفت: "مادر ابتدا بايد شفايشان را از خدا و اهل بيت بگيرند و بعد نزد دكتر برويم ".
*****
در اصفهان كه بوديم به خاطر مشغله زياد كاري مريض شد و ده روز ماه مبارك رمضان را نتوانست روزه بگيرد و در بيمارستان بستري شد و به ما گفت: "به مادر نگوييد من در بيمارستانم "،اما مادر متوجه شدند كه او به مأموريت نرفته و به ايشان دروغ گفتهاند و به بيمارستان رفتند. وقتي برادرم، مادرمان را ديد، گفت: "چرا به اينجا آمديد؟ برويد. " بعد از بهبود، اولين كاري كه كرد اين بود كه سريعاً روزههايش را ادا كرد.بسيار مقيد بود.
*****
در شهرستان درگز ما مدتي در خدمت طلبههاي حوزه علميه بوديم. 22 بهمن سال 77 برادرم به شهرستان آمد و بچههاي طلبه به من گفتند: "شايد برادر شما بتوانند وقتي براي ديدار با مقام معظم رهبري براي ما بگيرند. " ايشان براي سخنراني در منزل امام جمعه آمده بود. بچهها در آن هواي سرد باراني، با حالت راهپيمايي تا منزل امام جمعه رفتند و درخواست خود را مطرح كردند. برادرم وقتي آنهارا ديد، لبخند شيريني زد و گفت: "انشاءالله به زودي ميسر ميشود. " ما فكر ميكرديم اين وعده حالا حالاها محقق نشود، ولي ايشان هفته بعد،روز چهارشنبه به من زنگ زد كه قرار ديدار را گذاشته است. ما ديگر سر از پا نميشناختيم و تدارك سفر را ديديم، ولي از آنجايي كه من ميخواستم هر هشتاد طلبه را ببرم، با مشكل هزينه مواجه شدم. ايشان گفت: "نگران هزينهها نباش. درست ميشود. " بالاخره همه بچهها راهي سفر شدند، سفري كه با نظم فوقالعاده و برنامهريزي دقيق انجام شد و ما ذرهاي معطل نشديم و خيلي به ما خوش گذشت. در بقيه سفرها چنين نظمي نديدم. هر لحظه با من در تماس بود تا بچهها را در حوزه اسكان داديم.ايشان تمام لوازم راحتي و پذيرايي را حاضر كرده بود.بعد هم بچهها را به قم برديم.اينها كساني بودند كه شايد به عمرشان به سفر مشهد هم نرفته بودند و اين برايشان يك سفر كامل و بزرگ و به يادماندني محسوب ميشد.در پايان سفر، شهيد طي يك نامه محرمانه از من خواست كه كوچكترين حرفي راجع به نقش ايشان در تدارك اين سفر به كسي نزنم و بگذارم نزد خدا مخفي باقي بماند. ما بعداً فهميديم كه تمام هزينههاي سفر را ايشان شخصاً پرداخته بود و چنين ثوابي را در پايان عمر مباركش براي خود نزد خدا رقم زد.
*****
آن موقع كه خانهمان در انزلي بود، يك بار داداش زنگ زد و گفت: "خواهر! ما ساعت يك تا پنج منزل شمائيم ". من زياد به اخلاق داداش وارد نبودم كه يك تا پنج يعني از ساعت يك تا ساعت پنج پيش من ميمانند. فكر كردم يعني كه در اين فاصله ميرسند خانه ما. بلند شدم و با چه ذوقي شروع به كار كردم. اول فكر كردم غذا چه درست كنم.به فكرم رسيد ماهي درست كنم. آنها رسيدند و من چقدر خوشحال بودم كه بالاخره يك روز داداش پيش ما ميماند. داداش آمد و گفت: "خب، حاج آقا كجاست؟ " گفتم: "سر كار است. ميآيد. " گفت: "يك زنگي به او بزن كه زودتر بيايد كه ما ببينيمشان. " گفتم: "حالا چه عجلهاي است؟ " گفت: "نه، من ساعت پنج بايد بروم. به شما گفتم كه ساعت يك تا پنج ميآيم پيش شما. " تا اين را گفت، بغض كردم و گفتم: "يعني شما بعد از اين همه مدت فقط چهار ساعت پيش من مي ماني؟ " و زدم زيرگريه و گفتم: "خب، بله، حق داريد. به هر حال خانه ما خيلي محقر است. ما نميتوانيم آن طور كه جاهاي ديگر از شما پذيرايي ميكنند، مثل يك تيمسار از شما پذيرايي كنيم. " رفتم توي آشپزخانه. سرِِ گاز ايستاده بودم و ماهي سرخ ميكردم و اشكهايم همين طور ميآمد. شايد يك سال و نيم ميشد كه خانه ما نيامده بود. عفت خانم ناراحت شد، گفت: "حاجآقا! صديقه خانم خيلي ناراحت است.حق هم دارد. نميشود قرارتان را به هم بزنيد؟ " بعد از خانه ما قرار بود بروند استانداري رشت. داداش آمد توي آشپزخانه. اصلاً نگاهش نكردم و تند تند ماهيها را توي تابه جابهجا كردم. خم شد و صورت خيس از اشك مرا بوسيد و گفت: "ماهيها رو نسوزوني خواهر. " خندهام گرفته بود. داداش هم خنديد و گفت: "چشم! ما امشب ميمانيم پيش شما. حالا خوب شد؟ " شب را ماندند. حتي با هم رفتيم بلوار انزلي. به او گفتم: "داداش، موقع اذان است.در مسجد اينجا نماز جماعت برگزار مي شود. " گفت: "واقعاً؟ چه جالب! پس براي نماز ميرويم آنجا. " رفتيم. هنوز ننشسته بوديم كه مردم داداش را شناختند و ريختند و دورش را گرفتند. داداش با بيشتر آنها دست داد و روبوسي كرد. وسط دو نماز هم از او خواستند سخنراني كند. رفت پشت تريبون و شروع كرد به حرف زدن. من كه خواهرش بودم، تعجب كرده بودم. طوري حرف زد و چيزهايي گفت كه انگار از قبل مي دانسته ميخواهد اينجا سخنراني كند.
برگرفته از : شاهد ياران
منبع : http://www.farsnews.net
/خ
*****
پشتكار و توجه او به خانواده با تمام سختيها و مشكلات كار و عدم حضور هميشگياش درخانه، بسيار پررنگ بود. از آنجا كه به زبان و رياضي مسلط بود و رشته دبيرستان او هم رياضي بود، به ما خيلي در اين زمينه كمك درسي ميداد. يادم هست در آن سالي كه به اصفهان نقل مكانكرديم، بعد از اين كه از پادگان ميآمد، با همان خستگي، بچهها را دور خود جمع ميكرد و مثل بچه مكتبيها به ما درس مي داد و اشكالاتمان را رفع ميكرد. نسبت به مطالعه و درس خود نيز بسيار كوشا بود. وقتي به خانه ميآمد، يك قرآن انگليسي در جيبش بود و آن را مرور ميكرد تا هم زبان كه فرّار است، فراموش نشود و هم قرآن را مطالعه كرده باشد.
*****
به همه اهل خانواده و دوستان افتخار ميكرد و خيرخواهشان بود. وقتي برادر سوممان (جعفر) به خاطر كوشش و تلاش فردي و نظمي كه در دوره معلمي خود داشت، بدون كنكور در دانشگاه صنعتي شريف (آريامهر سابق،) بورسيه شد، ايشان در آمريكا دوره آموزشي را طي ميكرد و وقتي خبر به او مي رسد، سر سفره افطار نشسته بوده و با شنيدن خبر، اشك ازچشمانش جاري مي شود، چون با سطح مادي خانواده كه در حد متوسط بود،موفقيت برادرمان جايافتخار زيادي داشت.
*****
اواخر رژيم شاه، نام او در ليست سياه براي اعدام قرار گرفته بود. كارهايش انقلابي بودند، جزئي از نيروهاي انقلابي بود، به طوري كه جزو دوازده نفري بود كه در ليست سياه بودند و اگر انقلاب نميشد، خدا ميدانست چه بلائي سرش مي آمد.كاملا تحت نظر بود. اين اواخر يكي ازدوستان صميمياش را كه به خانه ما رفت و آمد ميكرد، به عنوان جاسوس براي او گذاشته بودند تا مراقب كارهايش باشد، يعني او را وادار كرده بودند، ولي هر كسي را كه براي او جاسوس ميگذاشتند،خودش به او اطلاع ميداد كه جاسوسياش را ميكند تا گزارش غلط بدهد و به نوعي به ضرر برادرم نشود. جاسوسان دلشان نميآمد به او آسيب برسد.قبل از انقلاب ايشان در بازداشتگاه بود. زماني كه انقلاب شد، ايشان با سردار صفوي در اصفهان بود و هميشه با هم بودند و به كردستان ميرفتند و فتوحاتشان با هم بود.ايشان قبل از انقلاب،به خاطر نظم و موفقيت هاي نظامي اش،جزو افسرهاي نمونه بود. مقيد به وظيفه و كارش بود،نمونه شناخته شده بود و اين انتخاب قبل از آن بود كه متوجه بشوند كه جزو نيروهاي انقلاب است. به هر حال بعد از نمونه شدن از او خواستند نزد شاه بيايد و از او جايزه بگيرد يا عكس شاه را به ماشين خود بزند، وليايشان تقيه كرد و گفت: "چه اجباري است؟ من كه شاه را دوست دارم، چه نيازي به زدن عكس روي ماشين است؟ " ديگر از كارهاي انقلابي او، شركت در تظاهرات با لباس شخصي بود كه وقتي متوجه شدند، بازداشتنش كردند.
*****
يك روز ميخواستند براي جشن فارغالتحصيلي از خانواده دانشجويان دعوت كنند. فرمانده به آنها گفت: "لطفاً به مادر و خواهرتان بگوييد چادر سر نكنند. " همان جا شهيد داشت فكر ميكرد كه راه را اشتباه آمده كه به ارتش وارد شده.در همين موقع يك فرمانده ديگر از جايگاه بالا رفت و قاطعانه اعلام كرد: "ما هم مادر و خواهر چادري داريم و هيچ لزومي ندارد كه در اين جشن شركت كنيم. " آنجا دل شهيد آرام گرفت كه هنوز افراد همفكري هستند كه با او همراه بوده و مانند او روحيه انقلابي خود را حفظ كرده باشند.
*****
يك روز دم در منزل ما يك تاكسي آمد و گفت: "جناب سروان شماييد؟ " ايشان جواب داد: "بله ". بعد آن آقا يك جعبه پرتقال را پائين آورد.برادرم گفت: "مگر اينها را براي من نياوردهاي؟ " جواب داد: "چرا " . گفت: "پس همه اينها را ميبري بين دانشآموزان مدرسه تقسيم ميكني ".
*****
در آمريكا با اين كه همدورهايهاي آمريكايي داشت، از نظر درسي اول و شاگرد ممتاز بود. در ميان آنها به عنوان كسي شناخته شده بود كه پرستيژش با همه فرق داشت.از هر نظر ممتاز و بانظم بود.درست است كه نظامي بود، ولي يك نظامي منحصر به فرد بود. اين اواخر يك بار كه خواستم كفش او را تميز كنم، گفت: "اين كار را نكن، اين كار خصوصي است و من خودم متخصص كفش واكس زدن و برق انداختن هستم. ".
*****
در سال 51 براي يك دوره شش ماهه آموزش لجستيك، راهي آمريكا شد.همان موقع هم موقعيت و شرايط محيط روي ايشان تأثير نگذاشت، بلكه ايشان روي محيط تأثير گذاشت. در آنجا هم زبانزد همه بود.او به يك مرد مذهبي معروف بود و در ميان نظاميان آنجا،مشخص بود كه اهل تقيد به مذهب است. رفتنش به آمريكا مصادف با ماه مبارك رمضان بود، ولي لحظهاي از وظايف خود در اين ماه كوتاهي نميكرد. در مجتمع آپارتماني كه در آنجا چند وقتي زندگي كرد، يك خانم ايتاليايي هم بود. اعمال برادرم را كه مي¬ديد خوشش مي آمد و از بقيه دوستان و ساكنان پرسيده بود: "چرا دوستتان اين طوري است؟ " البته خود خانم مقيد به مذهبش بود،روزي برادرم را به صرف افطار دعوت كرد، چون ميدانست او هنگام غروب غذا ميخورد.برايش بوقلمون درست كرده بود و او را ميهمان كرد.
*****
با تمام سختيها و مشغلههاي بيرون و مسئوليتهاي سنگين، در خانه نيز به ايفاي نقش خود ميپرداخت، نمونه بود و وظايف خود را به خوبي انجام ميداد. در طي يك سالي كه بنا به دلايلي خانه نشين بود، حتي يك بار صدايش بلند نشد. همواره همه را به آرامش و صلح و مدارا دعوت ميكرد. جمعهها خودش گوشت تهيه و كباب درست ميكرد وآشپزي و نظافت آشپزخانه را هم به عهده ميگرفت.همه جا را حسابي مي شست و بعد به حاج خانم ميگفت: " مرتب كردن و تزئين آن با شما! " و يا صبح زود پلهها را جارو ميزد و تميز ميكرد. وقتي ميپرسيدي: " اين چه كاري است؟ جواب ميداد: "حاج خانم خسته است. كمي هم من كمك كنم ".
*****
وقتي براي عقد دخترش (مريم) ميخواستند به قم بروند، ايشان به من گفتند عوض مادر كه راهشان دور است و نميتوانند بيايند، شما بيائيد.البته ايشان بيشتر با خواهر بزرگم در ارتباط بود.اين اواخر من به درس طلبگي روي آورده بودم و ايشان مشوقم بود.من سعي ميكردم بيشتر به ايشان نزديك شوم و در مسافرتها در جوارشان باشم. در آن تابستان گرم كه براي ازدواج دخترش راهي قم شديم،ايشان تسبيحي را به دست پسر بزرگش مهدي داد و گفت: "صدتا لا حول و لا قوه الا بالله بگو براي سلامتي مسافران و خروج سالممان از شهر. " در اتوبان قمـ تهران،هنگام ظهر، همين كه صداي اذان از راديو بلند شد، ماشين را به كناري زد و مقدمات نماز جماعت را فراهم كرد.همه امكانات را هم با خود به همراه آورده بود. خانمش به من گفت: "شما نگران نباشيد. علي خودش همه چيز را مهيا ميكند. " اين بهترين شيوه امر به معروف و نهي از منكر بود كه شهيد بااخلاص خود عملاً به همه مي آموخت.
*****
يك وقتي مادر مريض بودند و ميخواستيم ايشان را نزد دكتر ببريم.ايشان ابتدا مادر را به قم برد تا زيارتي بكنند و سپس به تهران بيايند و مداوا شوند. ميگفت: "مادر ابتدا بايد شفايشان را از خدا و اهل بيت بگيرند و بعد نزد دكتر برويم ".
*****
در اصفهان كه بوديم به خاطر مشغله زياد كاري مريض شد و ده روز ماه مبارك رمضان را نتوانست روزه بگيرد و در بيمارستان بستري شد و به ما گفت: "به مادر نگوييد من در بيمارستانم "،اما مادر متوجه شدند كه او به مأموريت نرفته و به ايشان دروغ گفتهاند و به بيمارستان رفتند. وقتي برادرم، مادرمان را ديد، گفت: "چرا به اينجا آمديد؟ برويد. " بعد از بهبود، اولين كاري كه كرد اين بود كه سريعاً روزههايش را ادا كرد.بسيار مقيد بود.
*****
در شهرستان درگز ما مدتي در خدمت طلبههاي حوزه علميه بوديم. 22 بهمن سال 77 برادرم به شهرستان آمد و بچههاي طلبه به من گفتند: "شايد برادر شما بتوانند وقتي براي ديدار با مقام معظم رهبري براي ما بگيرند. " ايشان براي سخنراني در منزل امام جمعه آمده بود. بچهها در آن هواي سرد باراني، با حالت راهپيمايي تا منزل امام جمعه رفتند و درخواست خود را مطرح كردند. برادرم وقتي آنهارا ديد، لبخند شيريني زد و گفت: "انشاءالله به زودي ميسر ميشود. " ما فكر ميكرديم اين وعده حالا حالاها محقق نشود، ولي ايشان هفته بعد،روز چهارشنبه به من زنگ زد كه قرار ديدار را گذاشته است. ما ديگر سر از پا نميشناختيم و تدارك سفر را ديديم، ولي از آنجايي كه من ميخواستم هر هشتاد طلبه را ببرم، با مشكل هزينه مواجه شدم. ايشان گفت: "نگران هزينهها نباش. درست ميشود. " بالاخره همه بچهها راهي سفر شدند، سفري كه با نظم فوقالعاده و برنامهريزي دقيق انجام شد و ما ذرهاي معطل نشديم و خيلي به ما خوش گذشت. در بقيه سفرها چنين نظمي نديدم. هر لحظه با من در تماس بود تا بچهها را در حوزه اسكان داديم.ايشان تمام لوازم راحتي و پذيرايي را حاضر كرده بود.بعد هم بچهها را به قم برديم.اينها كساني بودند كه شايد به عمرشان به سفر مشهد هم نرفته بودند و اين برايشان يك سفر كامل و بزرگ و به يادماندني محسوب ميشد.در پايان سفر، شهيد طي يك نامه محرمانه از من خواست كه كوچكترين حرفي راجع به نقش ايشان در تدارك اين سفر به كسي نزنم و بگذارم نزد خدا مخفي باقي بماند. ما بعداً فهميديم كه تمام هزينههاي سفر را ايشان شخصاً پرداخته بود و چنين ثوابي را در پايان عمر مباركش براي خود نزد خدا رقم زد.
*****
آن موقع كه خانهمان در انزلي بود، يك بار داداش زنگ زد و گفت: "خواهر! ما ساعت يك تا پنج منزل شمائيم ". من زياد به اخلاق داداش وارد نبودم كه يك تا پنج يعني از ساعت يك تا ساعت پنج پيش من ميمانند. فكر كردم يعني كه در اين فاصله ميرسند خانه ما. بلند شدم و با چه ذوقي شروع به كار كردم. اول فكر كردم غذا چه درست كنم.به فكرم رسيد ماهي درست كنم. آنها رسيدند و من چقدر خوشحال بودم كه بالاخره يك روز داداش پيش ما ميماند. داداش آمد و گفت: "خب، حاج آقا كجاست؟ " گفتم: "سر كار است. ميآيد. " گفت: "يك زنگي به او بزن كه زودتر بيايد كه ما ببينيمشان. " گفتم: "حالا چه عجلهاي است؟ " گفت: "نه، من ساعت پنج بايد بروم. به شما گفتم كه ساعت يك تا پنج ميآيم پيش شما. " تا اين را گفت، بغض كردم و گفتم: "يعني شما بعد از اين همه مدت فقط چهار ساعت پيش من مي ماني؟ " و زدم زيرگريه و گفتم: "خب، بله، حق داريد. به هر حال خانه ما خيلي محقر است. ما نميتوانيم آن طور كه جاهاي ديگر از شما پذيرايي ميكنند، مثل يك تيمسار از شما پذيرايي كنيم. " رفتم توي آشپزخانه. سرِِ گاز ايستاده بودم و ماهي سرخ ميكردم و اشكهايم همين طور ميآمد. شايد يك سال و نيم ميشد كه خانه ما نيامده بود. عفت خانم ناراحت شد، گفت: "حاجآقا! صديقه خانم خيلي ناراحت است.حق هم دارد. نميشود قرارتان را به هم بزنيد؟ " بعد از خانه ما قرار بود بروند استانداري رشت. داداش آمد توي آشپزخانه. اصلاً نگاهش نكردم و تند تند ماهيها را توي تابه جابهجا كردم. خم شد و صورت خيس از اشك مرا بوسيد و گفت: "ماهيها رو نسوزوني خواهر. " خندهام گرفته بود. داداش هم خنديد و گفت: "چشم! ما امشب ميمانيم پيش شما. حالا خوب شد؟ " شب را ماندند. حتي با هم رفتيم بلوار انزلي. به او گفتم: "داداش، موقع اذان است.در مسجد اينجا نماز جماعت برگزار مي شود. " گفت: "واقعاً؟ چه جالب! پس براي نماز ميرويم آنجا. " رفتيم. هنوز ننشسته بوديم كه مردم داداش را شناختند و ريختند و دورش را گرفتند. داداش با بيشتر آنها دست داد و روبوسي كرد. وسط دو نماز هم از او خواستند سخنراني كند. رفت پشت تريبون و شروع كرد به حرف زدن. من كه خواهرش بودم، تعجب كرده بودم. طوري حرف زد و چيزهايي گفت كه انگار از قبل مي دانسته ميخواهد اينجا سخنراني كند.
برگرفته از : شاهد ياران
منبع : http://www.farsnews.net
/خ