داستانک (2)؛ پوتين

روبه رو،يک ميدان مين بود . رزمنده ها بايد عبور مي کردند. فرصتي نبود.چند نفر داوطلب شدند که راه را بازکنند. در ميان داوطلب هاي رزمنده ي بسيجي،يک نوجوان جلوتراز بقيه بود. مي خواست وارد ميدان مين شود و راه را باز کند. هنوز چند قدمي جلوتر نرفته بود که برگشت. پوتين هايش را از پا، کند. پوتين ها نو و تازه بود.آن را کناري گذاشت و گفت"« اين ها حيف است. نوي نوست. چند ساعت بيشتر نيست که از تدارکات لشگر گرفته ام. اينها بماند. شايد بعد از من به پاي يکي از شماها بخورد و
يکشنبه، 27 دی 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستانک (2)؛ پوتين
داستانک (2)؛ پوتين
داستانک (2)؛ پوتين

نويسنده: احمد عربلو




روبه رو،يک ميدان مين بود . رزمنده ها بايد عبور مي کردند. فرصتي نبود.چند نفر داوطلب شدند که راه را بازکنند. در ميان داوطلب هاي رزمنده ي بسيجي،يک نوجوان جلوتراز بقيه بود. مي خواست وارد ميدان مين شود و راه را باز کند. هنوز چند قدمي جلوتر نرفته بود که برگشت. پوتين هايش را از پا، کند. پوتين ها نو و تازه بود.آن را کناري گذاشت و گفت"« اين ها حيف است. نوي نوست. چند ساعت بيشتر نيست که از تدارکات لشگر گرفته ام. اينها بماند. شايد بعد از من به پاي يکي از شماها بخورد و ازآن استفاده کنيد...»
اين را گفت و با پاي برهنه و صورتي پر از لبخند،به سوي ميدان مين رفت...
منبع:نشريه شاهد نوجوان ،شماره 54




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.