داستانك جنگي
نويسنده: احمد عربلو
فرمانده
پرسيدم: «پدربزرگ! ميگويند توى جنگ، فرماندهان بزرگى بودند كه سن خيلى كمى داشتند. شما خاطرهاى از آنها داريد؟»
لبخند زد و گفت: «بله! خيلى هم زياد بودند. آن موقع، نوجوانها خيلى زود بزرگ شدند، مرد ميشدند، فرمانده ميشدند...»
بعد مكثى كرد و گفت: «در جايى از قول يكى از رزمندههاى زمان دفاع مقدس خواندم كه مىگفت: «داخل سنگر فرماندهى كه شدم، يك نوجوان بسيجى را ديدم كه آنجا نشسته بود. گفتم: «پاشو برو بيرون، اينجا الان جلسه است!» لبخندى زد و چيزى نگفت.
يكى از كسانى كه آنجا بود سرش را نزديك گوشم آورد و آهسته گفت: «اين نوجوان، فرمانده گردان تخريب است!»
من هاج و واج به پدر بزرگ نگاه مىكردم.
مهمان!
ديدم كه على وارد سنگر شد. سلام كرد. بلند شد.او را در آغوش كشيدم. بوى عطر عجيبى مىداد. پرسيدم: «على جان، كجا بودى اين همه مدت؟»
لبخندى زد و گفت: «يك جاى خوب. خيلى خوب.»
اشك امانم نمىداد. على را كه چند ماه پيش شهيد شده بود. داخل سنگرم مىديدم.
از خواب پريدم. نيمه شب بود. از سنگر بيرون آمدم. همسنگرم حسين، جلوى در سنگر نشسته بود.صورتش را ميان دستهايش گرفته بود و آهسته گريه مىكرد. پرسيدم: «حسين، چى شده؟ اينجا چكار مىكنى؟ چرا گريه مىكنى؟!» سرش را بلند كرد. تمام پهناى صورتش پر از اشك بود. گفت:
ـ باور مىكنى؟ على آمده بود اينجا! هر دو، يك خواب ديده بوديم.
غذاي خوشمزه
بدجور گرسنه بوديم. ماشين غذا دير كرده بود. چيزى براى خوردن نداشتيم. چشمانمان را به آن طرف خاكريز دوخته بوديم. مصطفى رفته بود آن طرف از سنگرهاى دشمن غذا بياورد!
بعد از چند دقيقه دوان دوان آمد، با يك قوطى رب! خوشحال شديم. ريختيم سرش و همه را خورديم!
قمقمه
اول صبح آرام و خونسرد، مشغول وضو گرفتن با ته ماندهى آب قمقمهاش بود. گفتم: «اين آب حيف است. فردا عمليات داريم. شايد دو، سه روز بىآب بمانيم. آن وقت مىخواهى چكار كنى؟!»
با همان آرامش گفت: «من، فردا مسافر هستم! اين آب به دردم نمىخورد!»
چند ساعت بعد هنوز ظهر نشده، او پرندهى سبكبالى شد و پرواز كرد و رفت.
دوست من، زنبور!
بعد از نبردى شديد، يكى از قلههاى مهم را تصرف كرديم. خسته بوديم. داخل يك سنگر شديم تا كمى استراحت كنيم. يك زنبور بدون تعارف وارد سنگر شد! صداى ويز ويزش بلند شد. آنقدر كه از زنبور مىترسيديم از توپ و تانك و خمپاره نمىترسيديم. چفيههايمان را از سر و گردنمان باز كرديم و توى هوا تكان داديم تا زنبور را از سنگر بيرون كرديم. ترسيديم كه نكند دوباره برگردد. كمى دنبالش رفتيم تا مطمئن شويم كه ديگر بر نمىگردد. ناگهان صداى سوت يك خمپاره بلند شد. خمپاره را دشمن بعثى شليك كرده بود. سنگرى كه تا لحظاتى قبل داخل آن بوديم پر از دود و آتش شد و ما صحيح و سالم مانديم.
از آن روز به بعد تمام زنبورهاى دنيا را دوست دارم!
پتو!
از آب رودخانه كه آمديم بيرون تا خاكريزهايى كه در روبهرويمان بود، يك نفس دويديم. سرما بيداد مىكرد. داشتيم از سر ما يخ مىزديم.
گفتم: «اى كاش پتويى، چيزى داشتيم.»
دوستم گفت: «برو بابا! چه حال خوشى دارى. اينجا و پتو؟»
يكدفعه يك گلولهى توپ، به خاكريز خورد.انفجار، مقدار زيادى خاك را بلند كرد و روى همهى ما ريخت. با زحمت، سرهايمان را از زير خاك بيرون آورديم. تنمان توى خاك بود. دوستم كه گفته بود برو بابا، با صداى بلند خنديد و گفت: «بيا! اين هم پتو!»
منبع:نشريه شاهد نوجوان،شماره ي 56
پرسيدم: «پدربزرگ! ميگويند توى جنگ، فرماندهان بزرگى بودند كه سن خيلى كمى داشتند. شما خاطرهاى از آنها داريد؟»
لبخند زد و گفت: «بله! خيلى هم زياد بودند. آن موقع، نوجوانها خيلى زود بزرگ شدند، مرد ميشدند، فرمانده ميشدند...»
بعد مكثى كرد و گفت: «در جايى از قول يكى از رزمندههاى زمان دفاع مقدس خواندم كه مىگفت: «داخل سنگر فرماندهى كه شدم، يك نوجوان بسيجى را ديدم كه آنجا نشسته بود. گفتم: «پاشو برو بيرون، اينجا الان جلسه است!» لبخندى زد و چيزى نگفت.
يكى از كسانى كه آنجا بود سرش را نزديك گوشم آورد و آهسته گفت: «اين نوجوان، فرمانده گردان تخريب است!»
من هاج و واج به پدر بزرگ نگاه مىكردم.
مهمان!
ديدم كه على وارد سنگر شد. سلام كرد. بلند شد.او را در آغوش كشيدم. بوى عطر عجيبى مىداد. پرسيدم: «على جان، كجا بودى اين همه مدت؟»
لبخندى زد و گفت: «يك جاى خوب. خيلى خوب.»
اشك امانم نمىداد. على را كه چند ماه پيش شهيد شده بود. داخل سنگرم مىديدم.
از خواب پريدم. نيمه شب بود. از سنگر بيرون آمدم. همسنگرم حسين، جلوى در سنگر نشسته بود.صورتش را ميان دستهايش گرفته بود و آهسته گريه مىكرد. پرسيدم: «حسين، چى شده؟ اينجا چكار مىكنى؟ چرا گريه مىكنى؟!» سرش را بلند كرد. تمام پهناى صورتش پر از اشك بود. گفت:
ـ باور مىكنى؟ على آمده بود اينجا! هر دو، يك خواب ديده بوديم.
غذاي خوشمزه
بدجور گرسنه بوديم. ماشين غذا دير كرده بود. چيزى براى خوردن نداشتيم. چشمانمان را به آن طرف خاكريز دوخته بوديم. مصطفى رفته بود آن طرف از سنگرهاى دشمن غذا بياورد!
بعد از چند دقيقه دوان دوان آمد، با يك قوطى رب! خوشحال شديم. ريختيم سرش و همه را خورديم!
قمقمه
اول صبح آرام و خونسرد، مشغول وضو گرفتن با ته ماندهى آب قمقمهاش بود. گفتم: «اين آب حيف است. فردا عمليات داريم. شايد دو، سه روز بىآب بمانيم. آن وقت مىخواهى چكار كنى؟!»
با همان آرامش گفت: «من، فردا مسافر هستم! اين آب به دردم نمىخورد!»
چند ساعت بعد هنوز ظهر نشده، او پرندهى سبكبالى شد و پرواز كرد و رفت.
دوست من، زنبور!
بعد از نبردى شديد، يكى از قلههاى مهم را تصرف كرديم. خسته بوديم. داخل يك سنگر شديم تا كمى استراحت كنيم. يك زنبور بدون تعارف وارد سنگر شد! صداى ويز ويزش بلند شد. آنقدر كه از زنبور مىترسيديم از توپ و تانك و خمپاره نمىترسيديم. چفيههايمان را از سر و گردنمان باز كرديم و توى هوا تكان داديم تا زنبور را از سنگر بيرون كرديم. ترسيديم كه نكند دوباره برگردد. كمى دنبالش رفتيم تا مطمئن شويم كه ديگر بر نمىگردد. ناگهان صداى سوت يك خمپاره بلند شد. خمپاره را دشمن بعثى شليك كرده بود. سنگرى كه تا لحظاتى قبل داخل آن بوديم پر از دود و آتش شد و ما صحيح و سالم مانديم.
از آن روز به بعد تمام زنبورهاى دنيا را دوست دارم!
پتو!
از آب رودخانه كه آمديم بيرون تا خاكريزهايى كه در روبهرويمان بود، يك نفس دويديم. سرما بيداد مىكرد. داشتيم از سر ما يخ مىزديم.
گفتم: «اى كاش پتويى، چيزى داشتيم.»
دوستم گفت: «برو بابا! چه حال خوشى دارى. اينجا و پتو؟»
يكدفعه يك گلولهى توپ، به خاكريز خورد.انفجار، مقدار زيادى خاك را بلند كرد و روى همهى ما ريخت. با زحمت، سرهايمان را از زير خاك بيرون آورديم. تنمان توى خاك بود. دوستم كه گفته بود برو بابا، با صداى بلند خنديد و گفت: «بيا! اين هم پتو!»
منبع:نشريه شاهد نوجوان،شماره ي 56