مثل یک روز آفتابی

در این بخش، نویسنده‌ی محبوب نوجوانان، خانم مرضیه نفری از‌ دوران نوجوانی‌ و ویژگی های آن برای‌مان می‌گویند. با ایشان همراه شویم.
سه‌شنبه، 22 مهر 1399
تخمین زمان مطالعه:
نویسنده : مرضیه نفری
تصویر گر : مصطفی شفیعی
موارد بیشتر برای شما
مثل یک روز آفتابی
خیلی وقت‌ها به شما حق می‌دهم. دوران نوجوانی عجیب‌وغریب است؛ مثل آلیس در سرزمین عجائب؛ مثل وقت‌هایی که تردید و دودلی سراغ آدم می‌آید. نه می‌توانی بروی، نه می‌توانی بمانی. وسط یک پل مانده باشی و ندانی به کدام سمت باید حرکت کنی؛ مثل یک آدمی‌که وسط مانده باشی و از همه طرف تو را بکشند. علاقه‌ها و استعدادهایت را درست نمی‌شناسی. دلت می‌خواهد همه‌ی رشته‌های ورزشی و هنری را امتحان کنی؛ همه‌ی کلاس‌ها را بروی و خیلی‌ها را نصفه‌ کار ول کنی. از زمین و زمان دل‌گیر می‌شوی و دلت می‌خواهد عالم و آدم در اختیارت باشد که البتّه نیستند. هرکس بدبختی‌های خودش را دارد. بزرگ‌ترها که غرق کارهای پیچیده‌ی خودشان هستند؛ کوچک‌ترها مشغول بازی‌ها و دعواهای بچّگانه‌ی‌شان هستند؛ اسباب‌بازی و قهر و آشتی‌ها.

قصّه‌ها و کارتون‌ها و انیمیشن‌ها برایت رنگ باخته‌اند و دیگر برایت مهم نیستند. اسباب‌بازی‌هایت را جمع کرده‌ای در کارتون و اتاقت را خلوت کرده‌ای. یک حس ته دلت عوض شده است. بزرگ شده‌ای، نه آن‌قدر بزرگ که مثل پدرومادرها مشغول کارهای خودت باشی، سرکار بروی و پول دربیاوری و اختیار صفر تا صد کارهایت را داشته باشی، نه مثل بچّه‌ها که دوست دارند همه جا و همه وقت دست‌شان توی دست بزرگ‌ترهای‌شان باشد. دلت می‌خواهد استقلال داشته باشی و خودت را به همه ثابت کنی. دلت خریدهای بزرگ می‌خواهد؛ لپ‌تاپ و گوشی شخصی می‌خواهد با اتاقی که هیچ کس واردش نشود و خیلی وقت‌ها هم درش قفل باشد؛ امّا نمی‌شود. شبیه بزرگ‌ترها شده‌ای؛ ولی به صبوری و آرامی‌ آن‌ها نیستی. خیلی زود عصبانی می‌شوی و دنیای قشنگت را توفان واژگون می‌کند. به هم می‌ریزی، داد می‌زنی، عصبانی می‌شوی و اشک‌هایت ناخواسته صورتت را خیس می‌کند. احساس می‌کنی هیچ کس حرفت را نمی‌فهمد، هیچ کس دوستت ندارد و تو تنهای تنها مانده‌ای. شانس بیاوری و کسی هوایت را داشته باشد و همان موقع پای صحبتت بنشیند، حالت خوب می‌شود؛ مثل یک روز آفتابی، آرام می‌شوی.

عزیز حسّاس و شکننده‌ی من! صبر کن، آرام باش و به خودت فرصت بده. به بزرگ‌ترها هم فرصت بده، همان قدر که تو از این تغییرات شگفت‌زده شده‌ای، آن‌ها هم گیج و منگ شده‌اند. باورشان نمی‌شود فرزند آرام و دوست‌داشتنی دیروزشان به یک موجود ناشناخته تبدیل شده است. من به عنوان یک نویسنده، که قصّه می‌نویسم و شخصیّت‌های داستان‌ها را خوب می‌شناسم، به یک نتیجه رسیده‌ام برای گذر از این سرزمین ناشناخته یک راه وجود دارد، بزرگ‌ترها و نوجوان‌ها دست در دست هم دهیم و آرام‌آرام بگذریم. صبر کنیم که پایان این مسیر روشنایی است.


منبع: مجله باران


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط