نویسندهی محبوب نوجوانان، آقای سیّد سعید هاشمی از دوران نوجوانیشان برایمان میگویند
من در دورهی نوجوانی در مدرسهای درس میخواندم که خیلی بزرگ بود و دانشآموزان زیادی داشت. جمعوجور کردن این همه دانشآموز کمی سخت بود؛ مثلاً وقتی دانشآموزان زنگ تفریح به حیاط میآمدند، برگشتشان با خدا بود. به خاطر همین مسئولین مدرسه، قانون گذاشته بودند بعد از خوردن زنگ، دانشآموزان پنجدقیقه وقت دارند خود را به کلاس برسانند. بعد از پنجدقیقه درِ سالن بسته میشد و هر دانشآموزی که توی حیاط بود همانجا میماند. بعد هم میفرستادندش به خانه تا با پدرش بیاید و تعهّد بدهد.من دانشآموز شیطانی بودم و خیلی بازیگوشی میکردم؛ اما هیچوقت زنگ تفریح را معطّل نمیکردم و سریع خودم را به کلاس میرساندم. دلیلش هم این بود که به شدّت از مرحوم پدرم میترسیدم و اصلاً دوست نداشتم که مدرسه حتّی برای لحظهای او را بخواند.
یک روز امّا موقع زنگ تفریح حسابی حواسم پرت شد تا زنگ کلاس خورد، تازه یادم آمد که ای داد بیداد! نیاز شدیدی به دستشویی دارم. تا رفتم دستشویی و برگشتم، دیدم درِ سالن را بستهاند. من مانده بودم و دو دانشآموز دیگر. آن دو دانشآموز، عین خیالشان نبود. روی سکّوی کنار حیاط نشسته بودند و داشتند تخمه میشکستند. ظاهراً دفعهی اوّلشان نبود؛ امّا من حسابی ترسیده بودم. کلاس ما طبقهی دوم رو به حیاط بود. نگاهی به پنجرهی کلاس انداختم. یک ناودان کَت و کُلُفت چُدَنی از پشت بام به کف حیاط آمده بود که از کنار پنجرهی کلاس ما رد میشد. سریع ناودان را گرفتم و رفتم بالا. دوتا دانشآموز که دیدند من دارم به کلاس میروم و آنها سرشان بیکلاه مانده است، شروع کردند به داد و فریاد تا ناظم را خبر کنند. بچّههای کلاسمان هم که متوجّه شده بودند من دارم به صورت عمودی به کلاس میروم، همه لب پنجره جمع شدند و شروع کردند به زدن کف و سوت و تشویق من. خلاصه قشقرقی توی مدرسه راه افتاد که بیا و تماشا کن. این سروصداها باعث شد که من حسابی هول شوم. به هر زحمت بود خودم را رساندم به لبهی پنجره. چیزی نمانده بود که پنجره را بگیرم و وارد کلاس شوم، که یکی از آن دو دانشآموز شیطان به دروغ فریاد زد: «آقای ناظم اومد.»
تا این حرف را زد، من بیشتر دستپاچه شدم، دستم شُل شد و از آن بالا ویژژژژ... سُر خوردم آمدم پایین. وسطهای راه هم کلّا دستم رها شد و با کلّه آمدم روی زمین.
در آن میان تنها راهی که به نظرم رسید، این بود که خودم را بزنم به بیهوشی. بچّهها هم تا دیدند که من افتادهام و بیهوش شدهام، از کلاس زدند بیرون و آمدند دورم جمع شدند.
چند لحظه بعد آقای ناظم آمد. من از لای پلکهایم داشتم نگاهش میکردم. تا دید من افتادهام و بیهوش شدهام، دو دستی زد توی کلّهاش. چه دردسرتان بدهم! آقای ناظم از ترس اینکه حالا جواب پدر و مادر مرا چه بدهد، مرا بلند کرد برد توی دفتر. کلّی دست و پایم را ماساژ داد تا من راضی شدم به هوش بیایم. بعد هم یک چایی دبش زعفرانی برایم ریخت و یک شربت خاکشیر هم برایم درست کرد. آخرش هم با سلام و صلوات مرا به کلاس برد. تا چندروز هم وقتی مرا میدید میگفت: «هاشمی! چطوری؟ بهتری؟»
من هم با دیدن او خودم را میزدم به لنگیدن و میگفتم: «بله، بهترم، فقط یه کم زانوم درد میکنه!»
منبع: مجله باران