گاهی آدم ها ساکت اند، نه این که لال باشند، نه بلندترین صدا را دارند؛ اما نمیخواهند داد بزنند. نمیخواهند غوغا کنند؛ ولی این بزرگ ترها همه چیز را میگذارند تقصیر نوجوانی و کم حرف شدن.
وقتی حرف میزنیم دعوا میشود، بلوا میشود که چرا داد زدی؟ تو هنوز نمیدانی، مگر بچه بازی است؟ توی دلم گفتم: «چرا برای شماها شد به ما که رسید نمیشود!» دیروز که جنگ بود یواشکی و با دست کاری شناسنامههای تان رفتید جبهه، پدرومادرهای تان هم بعداً راضی شدند. به قول خودتان، پشت لب تان هم سبز نشده بود، رفتید و شعار هم دادید که «کربلا کربلا ما داریم می آییم»، «راه کربلا از قدس می گذرد». اگر ول تان میکردند با همان شناسنامه ها تا قدس هم رفته بودید، حالا هم که این همه سال از جنگ گذشته، دارید با خاطرات آن موقع تان حال میکنید. دیگر پیر شده اید، ریش های تان هم سفید شده است؛ ولی فرصت نمیدهید حالا که ازخدا بیخبرها به حرم حضرت زینب سلام الله علیها حمله کرده اند، حالا که نوبت ماست نمیگذارید ما برویم، باز هم خودتان میروید و بهانه می آورید که جنگ سوریه به مستشارهای نظامی نیاز دارد و باید باتجربه باشید و ... .
نه می شود شناسنامه دست کاری کرد، نه می شود یواشکی پشت ماشین سوار شد و رفت! شناسنامه های ما دهه ی هفتادیها کدملی دارد و ماشینی هم در شهر نمی بینم که راهی سوریه باشد.
بابا دارد می رود، نمی دانم بار سوم است یا چهارم، این ها را برایش نوشتم تا بخواند و بداند هردفعه که خانه را به من میسپارد و راهی میشود، من راضی نیستم.
دلم میخواهد یک دفعه او بماند تا من بروم. عکس چند تا از شهدای نوجوان را هم پرینت گرفتم گذاشتم توی پاکت نامه، همین شهید حمزه یاسین که خواهرزاده ی سیدحسن نصرالله است، شهید سیدمصطفی موسوی و شهید عادل هیثم، همه نوجوان هستند، از من هم کوچکترند، لباس های نظامی که پوشیدهاند، بزرگ به نظر میرسند. نمیدانم بابا کی نامهام را میبیند و میخواند. نمی دانم چه تصمیمی میگیرد؛ اما خوشحالم که نوشتهام. همیشه گفتن حرف بهتر از نگفتنش است. بابا با همه خداحافظی میکند، پیشانیام را میبوسد و میگوید: «این دفعه که برگشتم، نوبت تو می شه.»
نمیدانم خدا از کجا به دلش انداخت، چطور شد که این حرف را زد، حالا باید روزها را بشمارم تا برگردد.
***
برگشت، ولی نه مثل همیشه! خوابیده بود توی یک تابوت و رفته بود روی دست های مردم، اصلاً مال ما نبود! مال مردم بود. بابا از اول هم مال مردم بود. قول داده بود برگردد، قول داده بود من بروم و او بماند. چندبار زنگ زده بود، هیچ حرفی از نامه ی من نزده بود. انگار نه انگار که نامهای نوشته بودم. به خودم شک کردم نکند نامه را در ساکش نگذاشته ام! ساکش که آمد وسط لباس های خاکی اش نامه ام را پیدا کردم. پایین نامه با خودکار سبز نوشته بود: «چشم بابا! این دفعه نوبت تو هستش.»
همین جمله را در وصیت نامه اش هم نوشته بود: «برای پسرم، راه من را ادامه بده، نوبت تو شده بابا.»
وقتی حرف میزنیم دعوا میشود، بلوا میشود که چرا داد زدی؟ تو هنوز نمیدانی، مگر بچه بازی است؟ توی دلم گفتم: «چرا برای شماها شد به ما که رسید نمیشود!» دیروز که جنگ بود یواشکی و با دست کاری شناسنامههای تان رفتید جبهه، پدرومادرهای تان هم بعداً راضی شدند. به قول خودتان، پشت لب تان هم سبز نشده بود، رفتید و شعار هم دادید که «کربلا کربلا ما داریم می آییم»، «راه کربلا از قدس می گذرد». اگر ول تان میکردند با همان شناسنامه ها تا قدس هم رفته بودید، حالا هم که این همه سال از جنگ گذشته، دارید با خاطرات آن موقع تان حال میکنید. دیگر پیر شده اید، ریش های تان هم سفید شده است؛ ولی فرصت نمیدهید حالا که ازخدا بیخبرها به حرم حضرت زینب سلام الله علیها حمله کرده اند، حالا که نوبت ماست نمیگذارید ما برویم، باز هم خودتان میروید و بهانه می آورید که جنگ سوریه به مستشارهای نظامی نیاز دارد و باید باتجربه باشید و ... .
نه می شود شناسنامه دست کاری کرد، نه می شود یواشکی پشت ماشین سوار شد و رفت! شناسنامه های ما دهه ی هفتادیها کدملی دارد و ماشینی هم در شهر نمی بینم که راهی سوریه باشد.
بابا دارد می رود، نمی دانم بار سوم است یا چهارم، این ها را برایش نوشتم تا بخواند و بداند هردفعه که خانه را به من میسپارد و راهی میشود، من راضی نیستم.
دلم میخواهد یک دفعه او بماند تا من بروم. عکس چند تا از شهدای نوجوان را هم پرینت گرفتم گذاشتم توی پاکت نامه، همین شهید حمزه یاسین که خواهرزاده ی سیدحسن نصرالله است، شهید سیدمصطفی موسوی و شهید عادل هیثم، همه نوجوان هستند، از من هم کوچکترند، لباس های نظامی که پوشیدهاند، بزرگ به نظر میرسند. نمیدانم بابا کی نامهام را میبیند و میخواند. نمی دانم چه تصمیمی میگیرد؛ اما خوشحالم که نوشتهام. همیشه گفتن حرف بهتر از نگفتنش است. بابا با همه خداحافظی میکند، پیشانیام را میبوسد و میگوید: «این دفعه که برگشتم، نوبت تو می شه.»
نمیدانم خدا از کجا به دلش انداخت، چطور شد که این حرف را زد، حالا باید روزها را بشمارم تا برگردد.
***
برگشت، ولی نه مثل همیشه! خوابیده بود توی یک تابوت و رفته بود روی دست های مردم، اصلاً مال ما نبود! مال مردم بود. بابا از اول هم مال مردم بود. قول داده بود برگردد، قول داده بود من بروم و او بماند. چندبار زنگ زده بود، هیچ حرفی از نامه ی من نزده بود. انگار نه انگار که نامهای نوشته بودم. به خودم شک کردم نکند نامه را در ساکش نگذاشته ام! ساکش که آمد وسط لباس های خاکی اش نامه ام را پیدا کردم. پایین نامه با خودکار سبز نوشته بود: «چشم بابا! این دفعه نوبت تو هستش.»
همین جمله را در وصیت نامه اش هم نوشته بود: «برای پسرم، راه من را ادامه بده، نوبت تو شده بابا.»
نویسنده: مرضیه نفری
تصویرساز: الهام درویش
منبع: مجله باران