آغازی دوباره

مرضیه پژوهان فر در داستان زیر به شهدای مدافع حرم پرداخته است. مطالعه آن را از دست ندهید.
دوشنبه، 16 دی 1398
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آغازی دوباره
دیشب مامان با همان چشم‌‌‌‌‌های خیس همه‌‌‌‌‌‌ی سفارش‌‌‌‌‌هایش را کرد و رفت. حالا خیلی استرس دارم. هم استرس دارم هم ناراحتم. یک حسّ بدی است. دیشب هم که نزدم زیر گریه از خجالت بابا بود.
 
  • - «از این به بعد تو‌‌‌‌‌‌ می‌شی برادر بزرگه‌‌‌‌‌‌ی امیرعلی؛ تو مدرسه، تو کوچه، تو مهمونی، همه جا باید هواشو داشته باشی.»
صدای بوق ماشین بابا که‌‌‌‌‌‌ می‌آید،‌‌‌‌‌‌ می‌پرم و پیراهن مشکی را که مامان برایم آماده کرده از جالباسی برمی‌دارم و تنم‌‌‌‌‌‌ می‌کنم. نگاهی توی آینه به موهای خشک و آشفته‌ام‌‌‌‌‌‌ می‌اندازم. حوصله‌‌‌‌‌‌ی مرتّب کردن‌شان را ندارم. چراغ‌‌‌‌‌ها را خاموش‌‌‌‌‌‌ می‌کنم، کلید را بر‌‌‌‌‌‌می‌دارم و در را پشت سرم‌‌‌‌‌‌ می‌بندم. تشنه‌ام. در جلوی ماشین را باز‌‌‌‌‌‌ می‌کنم و سوار‌‌‌‌‌‌ می‌شوم. جمله‌‌‌‌‌های مامان توی سرم‌‌‌‌‌‌ می‌چرخد؛ امّا هنوز‌‌‌‌‌‌ نمی‌دانم‌‌‌‌‌‌ می‌خواهم چه بگویم.

وقتی امیرعلی را با آن قدّ کوتاه و هیکل ریزه‌میزه دیدم که حتماً یک گوشه نشسته و اشک توی چشم‌‌‌‌‌هایش جمع شده، من باید دقیقاً کدام جمله را بگویم؟ اول باید جلوی چشم‌‌‌‌‌های خودم را بگیرم. مرد که گریه‌‌‌‌‌‌ نمی‌کند، به خصوص جلوی آن همه جمعیّت، جلوی دوست‌‌‌‌‌ها و همکارهای عمو حامد.‌‌‌‌‌‌ می‌روم جلو و با امیرعلی دست‌‌‌‌‌‌ می‌دهم، نه‌‌‌‌‌‌ می‌روم و محکم بغلش‌‌‌‌‌‌ می‌کنم، وقتی آرام شد توی گوشش‌‌‌‌‌‌ می‌گویم: «خودم هواتو دارم داداش!» یا‌‌‌‌‌‌ می‌گویم: «هر وقت کاری داشتی رو من حساب کن!»

از دیشب تا حالا یک قطره آب نخورده‌ام. لب و دهنم خشک است و گلویم‌‌‌‌‌‌ می‌سوزد. بابا هیچ‌‌‌‌‌‌ نمی‌گوید. خیلی تند‌‌‌‌‌‌ می‌راند و هی بوق‌‌‌‌‌‌ می‌زند. مطمئنّم حواس بابا هم پیش عمو حمید است. این چند روز حواس همه پیش او بوده. مادربزرگ، خاله ناهید، حتّی خود من.

تا همین هفته‌‌‌‌‌‌ی پیش سر تیم فوتبال مدرسه با امیرعلی کَل‌کل و جرّ و بحث داشتم، حالا حتّی خجالت‌‌‌‌‌‌ می‌کشم توی صورتش نگاه کنم. آن وقت چطور‌‌‌‌‌‌ می‌خواهم بهش دلداری بدهم و آرامش کنم؟! نکند جلوی همه حرکتی کند که ضایع شوم یا پشتش را بکند و برود آن طرف. مامان از دستم شاکی‌‌‌‌‌‌ می‌شود. هرجوری شده دلش را به دست‌‌‌‌‌‌ می‌آورم. باید از همین امروز باهاش رفیق بشوم، خیلی صمیمی‌تر از قبل. بیاورمش توی اکیپ خودمان. اگر بچّه‌‌‌‌‌ها مخالفت کردند چه؟ هرکس حرفی زد با من طرف است.‌‌‌‌‌‌ می‌زنم توی دهن هرکس بخواهد به امیرعلی توهین کند یا دلخوری برایش پیش بیاورد.

می‌پیچیم توی کوچه‌‌‌‌‌‌ی خاله‌این‌‌‌‌‌ها. قلبم دارد از سینه‌‌‌‌‌‌ می‌پرد بیرون. اصلاً‌‌‌‌‌‌ نمی‌دانم‌‌‌‌‌‌ می‌خواهم امیرعلی را که دیدم چه بگویم؟ گیج گیجم. تا حالا غم به این بزرگی را تسلیت نگفته‌ام. کاش بابا هم یک چیزهایی بهم‌‌‌‌‌‌ می‌گفت! اصلاً توی حال خودش است. حتماً خودش هم‌‌‌‌‌‌ نمی‌داند باید چه واکنشی نشان بدهد. این قدر که کلافه است، کسی باید به خودش راهنمایی برساند. ای خدا! خودت کمکم کن؛ کاش مامان دم در منتظرمان باشد و با هم برویم تو! این‌طوری راحت‌ترم.

 
  • - «از این به بعد تو‌‌‌‌‌‌ می‌شی برادر بزرگه‌‌‌‌‌‌ی امیرعلی. تو مدرسه، تو کوچه، تو مهمونی، همه جا باید هواشو داشته باشی.»
این جمله را پشت سر هم تکرار‌‌‌‌‌‌ می‌کنم. مشت‌‌‌‌‌هایم را باز‌‌‌‌‌‌ می‌کنم. عرق کف دستم را پاک‌‌‌‌‌‌ می‌کنم و بعد از بابا از ماشین پیاده‌‌‌‌‌‌ می‌شوم. تا سر کوچه ماشین پارک کرده‌اند. بوی اسفند و حلوا تا این‌جا آمده. زیرچشمی نگاهی به بابا‌‌‌‌‌‌ می‌اندازم. سرخ سرخ شده. دیوار خانه‌‌‌‌‌‌ی خاله پُر از بنرهای سیاه و سفید است.

- «آسمانی شدن دوست و برادر بزرگوارمان شهید مدافع حرم حامد علمداری را به خانواده‌‌‌‌‌‌ی محترم ایشان تبریک عرض‌‌‌‌‌‌ می‌نماییم.»

هنوز هیچی نشده اشک آمده توی چشمم. حتّی دستمال هم نیاورده‌ام. طاقت ندارم خاله ناهید را توی لباس سیاه ببینم. هنوز خیلی زود بود که تنها بماند. به زحمت پایم را از درگاهی‌‌‌‌‌‌ می‌گذارم داخل. سرم پایین پایین است. چشم‌‌‌‌‌هایم سیاهی‌‌‌‌‌‌ می‌رود. بابا تندی ازم دور‌‌‌‌‌‌ می‌شود تا صدای هق‌هقش را نشنوم. دستم را‌‌‌‌‌‌ می‌گیرم به دیوار تا تعادلم را حفظ کنم.

 
  • - «سلام پسرخاله! ممنون که اومدی.»
این امیرعلی است؟ در عرض یک هفته چقدر بزرگ شده. این لباس نظامی عجب روی هیکلش درست و حسابی نشسته. این‌‌‌‌‌ها را از کجا گیر آورده؟ حتّی اسمش را هم روی سینه‌‌‌‌‌‌ی لباس حک کرده‌اند: «امیرعلی علمداری».  یک‌دفعه به خودم‌‌‌‌‌‌ می‌آیم. با پشت دست چشم‌‌‌‌‌هایم را پاک‌‌‌‌‌‌ می‌کنم و با صدایی که از ته چاه بیرون‌‌‌‌‌‌ می‌آید‌‌‌‌‌‌ می‌گویم: «سلام. منم تسلیت‌‌‌‌‌‌ می‌گم!»

 لبخند تلخی‌‌‌‌‌‌ می‌زند و سرش را پایین‌‌‌‌‌‌ می‌اندازد: «ممنون!»

دیگر‌‌‌‌‌‌ نمی‌دانم باید چه بگویم.‌‌‌‌‌‌ نمی‌دانم بگویم غم آخرت باشد،‌‌‌‌‌‌ نمی‌دانم بگویم خدا رحمتش کند،‌‌‌‌‌‌ نمی‌دانم... سفارش‌‌‌‌‌های مامان همه از ذهنم پریده‌اند.

امیرعلی دستش را‌‌‌‌‌‌ می‌گذارد پشت کمرم، درست مثل دست‌‌‌‌‌های عمو حامد است. بی‌اختیار خودم را پرت‌‌‌‌‌‌ می‌کنم توی آغوشش و هق‌هق‌‌‌‌‌‌ می‌زنم زیر گریه.

منبع: مجله باران


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط