محمد صالح فرزند جانباز شهید سردار علی خوشلفظ است؛ رزمندهای که برادر دو شهید و راوی کتابی به نام «وقتی مهتاب گم شد» است؛ کتابی که رهبر انقلاب به آن توجّه ویژه داشت و به مردم ایران مطالعهی آن را توصیه کرد.
شهید خوشلفظ در پنجم آذرماه امسال بعد از مدّتها تحمّل رنج و سختی براثر عوارض بمبهای شیمیایی که صدام به پشتوانه و کمک کشورهای غربی از آنها علیه ایران استفاده میکرد و بارها مجروحیتهای متفاوت در هشت سال دفاع مقدّس به شهادت رسید. آمدیم همدان و با محمد صالح که جنگ در خانهی آنها تمام نشده بود و همیشه خاطراتی از رنجهای پدر را در ذهن دارد مصاحبه میکنیم.
شهید خوشلفظ در پنجم آذرماه امسال بعد از مدّتها تحمّل رنج و سختی براثر عوارض بمبهای شیمیایی که صدام به پشتوانه و کمک کشورهای غربی از آنها علیه ایران استفاده میکرد و بارها مجروحیتهای متفاوت در هشت سال دفاع مقدّس به شهادت رسید. آمدیم همدان و با محمد صالح که جنگ در خانهی آنها تمام نشده بود و همیشه خاطراتی از رنجهای پدر را در ذهن دارد مصاحبه میکنیم.
- - چند ساله هستی و کلاس چندمی؟
- - در هفدهم اسفند 1385 به دنیا آمدم؛ یعنی یازده سال دارم و کلاس پنجم هستم.
- - از میان درسهایت چه درسی را دوست داری؟
- - ریاضی.
- - دوست داری چه کاره شوی؟
- - پلیس. شغلی که میخواهم انتخاب کنم کمی شبیه شغل پدرم است. او هم پاسدار بود و از مردم و وطن پاسداری میکرد. من هم میخواهم پلیس بشوم و از امنیّت مردم دفاع کنم و مراقب آنها باشم.
- - چه ورزشی دوست داری؟
- - فوتبال و البته ژیمناستیک که برای آن میخواهم کلاس بروم.
- - چند خواهر و برادر داری؟
- - یک خواهر و یک برادر که از من بزرگترند.
- - مادر شما نسبت به مادرهای دیگر کمی متفاوت است. اگر بخواهی مادرت را توصیف کنی چه میگویی؟
- - کوه! مادر من شبیه کوه است، مقاوم و صبور. او برای پدرم و ما خیلی زحمت کشید. پدرم خیلی بیمارستان بستری میشد، زیاد عمل جراحی شده بود و تمام این مدّت مادرم از او پرستاری میکرد.
- - شنیدیم بچّگیهات خیلی شلوغکار بودی. خاطرهای داری از این بازیگوشیها در دوران پدر و پسریات؟
- (محمد صالح میخندد) پدرم همیشه نمازهایش را در مسجد میخواند، حتّی وقتی مریض بود تا جایی که میتوانست مسجد میرفت، من را هم با خودش میبرد. پدرم برایم تعریف میکرد که بچّه بودم مهر مردم را وسط نماز برمیداشتم. پدرم هم بعد نماز میرفت از مردم معذرتخواهی میکرد؛ البتّه اگر کتاب پدرم را بخوانید متوجه میشوید پدرم هم خیلی شلوغکار بوده.
- - اگر بخواهی از پدرت برای بچّهها بگویی چه میگویی؟
- - پدرم کتاب دوست داشت. بیشتر کتابهای دفاع مقدّس میخواند و اگر خوب بود به بقیّه معرّفی میکرد. خیلی شجاع بود و همیشه به من میگفت کارهای خوب بکن. طبیعت را دوست داشت و اهل سفر بود. او با من خیلی مهربان بود و توجّه زیادی به من داشت و هوایم را داشت.
- - اگر یک بار دیگر پدرت را ببینی به او چه میگویی؟
- - بهش میگویم خیلی دوستت دارم. نمیخواهم از پیشم بروی.
- - شما رهبر انقلاب را هم ملاقات کردهای، آنهم در یک محفل خصوصی، از آن روز بگو.
- آن روز خیلی روز خوبی بود. باورم نمیشد میخواهم رهبر انقلاب را ببینم. ایشان دفعهی قبل با پدرم دیدار داشتند و گفته بودند باید خانوادهیتان را ببینم. از دفتر آقا زنگ زدند و گفتند بیایید بیت رهبری. من و عمّهها و مادربزرگ و برادرم رفتیم. نمازمان را پشت سر آقا خواندیم و بعد به اتاق کار ایشان دعوت شدیم. وقتی رهبر انقلاب سر من را بوسید بهشان گفتم: من دعا میکنم شما سلامت باشید و آرزو داشتم شما را از نزدیک ببینم. رهبر انقلاب خیلی مهربان بودند. اتاق سادهای داشتند و روی صندلی سادهای نشسته بودند. بعد از آن یک بار دیگر هم رهبر انقلاب را دیدم آن هم در شب خاطره که پدرم خاطرهی آزادسازی خرمشهر را تعریف کرد.
- - اهل مطالعه هستی؟
- - بیشتر به درسهایم میرسم؛ اما کتاب هم کمی میخوانم آخرین کتابی که خواندم بخشهایی از کتاب پدرم بود.
- - آرزویی داری؟
- - بله! بروم سوریه و دیدن مجدد رهبر هم از آرزوهای دیگرمن است.
بخش کوتاهی از کتاب «وقتی مهتاب گم شد»
یک روز با بچّههای محل در زمین خاکی کنار انبار گندم فوتبال بازی میکردیم که صدای مهیب انفجاری تمام شهر را لرزاند. بازی نیمهتمام ماند. هر کس به گوشهای دوید. دقایقی بعد صدای عبور گوشخراش هواپیما، دیوار صوتی را شکست و همهی چشمها را رو به آسمان و در بهت و حیرت فروبرد. صدای هواپیما مرا به توهّم مانور هواپیماها در آستانهی انقلاب برد و نمیدانستم که یک جنگ تمامعیار از زمین و هوا و دریا آغاز شده است. آن روز ساعت دوی بعدازظهر 31شهریورماه سال 1359 بود.
وقتی به خانه رسیدم مادرم داشت قرآن میخواند. شتابزده گفتم: «مامانجان! رضایت میخواهم رضایتنامه برای جبهه.»
مادرم ابتدا ابرو بالا انداخت، ولی شاید به سبب زمینههای اعتقادی و انقلابیای که داشت خیلی زود موافقت کرد. شاید هم میخواست برای مدّتی از محیط درگیریهای کوچه و محل دور بشوم. قرآن کوچکی به من داد و گفت: «از قرآن در هر کاری کمک بخواه. مواظب خودت باش. به بزرگترها گوش کن. دنبال بازیگوشی و رفیقبازی نباش و نامه هم حتماً بنویس.»
کاغذ و قلم آورد. رضایتنامه را من نوشتم و او امضا کرد. صورتش را غرق در بوسه کردم. از دیگر برادران و خواهرانم خداحافظی کردم و راهی اعزام نیرو شدم. در اعزام نیرو پسرخالهام سعید صلواتی و یکی از بچّههای محل را دیدم خیلی خوشحال شدم؛ امّا زود به یاد آوردم که مادرم گفته است دنبال رفیق و رفیقبازی نباش. قبل از سوار شدن به اتوبوس جلوی اسلحهخانه به صف شدیم و یک دست لباس پلنگی تازه، یک قبضه کلاش، دو نارنجک و یک جفت پوتین تازه و واکسنخورده گرفتم. پوتینها به پایم گشاد بود و آزارم میداد؛ اما صدایم درنیامد. قدّم هم کمی از اسلحه بلندتر بود... .
منبع: مجله باران
وقتی به خانه رسیدم مادرم داشت قرآن میخواند. شتابزده گفتم: «مامانجان! رضایت میخواهم رضایتنامه برای جبهه.»
مادرم ابتدا ابرو بالا انداخت، ولی شاید به سبب زمینههای اعتقادی و انقلابیای که داشت خیلی زود موافقت کرد. شاید هم میخواست برای مدّتی از محیط درگیریهای کوچه و محل دور بشوم. قرآن کوچکی به من داد و گفت: «از قرآن در هر کاری کمک بخواه. مواظب خودت باش. به بزرگترها گوش کن. دنبال بازیگوشی و رفیقبازی نباش و نامه هم حتماً بنویس.»
کاغذ و قلم آورد. رضایتنامه را من نوشتم و او امضا کرد. صورتش را غرق در بوسه کردم. از دیگر برادران و خواهرانم خداحافظی کردم و راهی اعزام نیرو شدم. در اعزام نیرو پسرخالهام سعید صلواتی و یکی از بچّههای محل را دیدم خیلی خوشحال شدم؛ امّا زود به یاد آوردم که مادرم گفته است دنبال رفیق و رفیقبازی نباش. قبل از سوار شدن به اتوبوس جلوی اسلحهخانه به صف شدیم و یک دست لباس پلنگی تازه، یک قبضه کلاش، دو نارنجک و یک جفت پوتین تازه و واکسنخورده گرفتم. پوتینها به پایم گشاد بود و آزارم میداد؛ اما صدایم درنیامد. قدّم هم کمی از اسلحه بلندتر بود... .
منبع: مجله باران