بلم آهسته و آرام راهش را از میان آب های کف آلود باز کرد. از بین نی های سبز وسوخته گذشت و پیش رفت. ایستادم و دستم را سایبان چشم هایم کردم. همه سو آب بود و مه. سرهای نی های بلند در مه گم بودند. بادی وزید و با خود بوی باروت و نم هوا را آورد. فکر کردم، آن سو می توانم پیدایش کنم.
پارو را برداشتم و مسیر بلم را عوض کردم. باید به سمت نی های سوخته می رفتم. نشانه اش همین بود. نی ها را نشان کرده بودند. بین نی ها افتاده بود. گفته بودند؛ وقتی دستش جدا شد و روی نی ها افتاد ، آخ هم نگفت.
بلم سخت تر از قبل جلو رفت. آبراه دیگر پیدا نبود. تبدیل شده بود به نی زاری که تمامی نداشت. بلم ایستاد. صدای خرخر قایق موتوری را بلند شد. کف بلم خوابیدم.
بوی خون در دماغم پیچید. نمی دانم خون کدام مسافرم بود که از آبراه به خشکی رسانده بودم. صداها نزدیک تر شدند: نعم ، یا سیدی...
بقیه حرف ها نشنیدم .عراقی ها به سرعت دور شدند.
- نکند شک کرده باشند؟
از فکر خودم ترسیدم. از پشت دوربین زل زدم به نی ها. همه شبیه هم بودند: اگر بفهمند تا این جا آمده ایم. عملیات چه می شود؟
باد، صدای نی ها را بلند کرد. پارو را برداشتم. حس کردم لبه پارو در گل و لای فرو رفته است. بلم را به عقب هل دادم. صدای چند شلیک آمد. صدای قایق موتوری را از دور شنیدم. به خودم نهیب زدم : بدون بلم برو.
دوربین را برداشتم. بلم را در پناه نی ها جا دادم. نقشه را باز کردم. خیالم راحت شد. نزدیک گذرگاه بودم درست همان جایی که تیر به سرش خورده بود. بچه ها ی شناسایی می گفتند هنوزمیان نی هاست.
نی ها را کنار زدم و پیش رفتم. باز صدایی شنیدم. آهنگی از لابه لای زوزه قایق موتوری بلند شد. به دو راهی رسیدم. لانه پرنده ها راه را دو شاخه کرده بودند. هر دو راه به نی ها ختم می شدند. نقشه را پهن کردم انگشتم روی خط باریک لرزید و رسید به جای که باید می رفتم. در نقشه نه از دو راه خبری بود و نه لانه پرنده ها. خط تا دشت سبزی کشیده شده بود. سر بلند کردم تا کمی دورتراز نی ها را ببینم. جایی را ندیدم. مه غلیظ تر شده بود. راه سوم را انتخاب کردم. از میان دو راه قدم برداشتم. مستقیم از کنار لانه پرنده ها گذشتم. نی ها را کنار زدم. راه آسان تر شده بود. پیش رفتم. نی ها را با دست و پا کنار زدم. نی ها خیس بودند و سنگین. او را دیدم. صورتش بین نی ها ودست هایش در آب بود. با خوشحالی به سمتش رفتم. خونش نی ها را به هم چسبانده بود. رو به رویش نشستم. گفتم: خدا را شکر آنها پیدایت نکردند...
دنبال دستش گشتم، ما بین تک تک نی ها چشم چرخاندم. نبود. پلاک را از گردنش در آوردیم. خونش روی آن نشسته بود. تنها دستی را که داشت، را گرفتم و به سمت خودم کشیدم. دست نرم بود و پوست و گوشت ورم کرده بود. لیز بود و مثل ماهی می خواست بپرد توی آب. دست را رها کردم. از کارم پشیمان شدم. دستش را به حال خود گذاشتم. به سمت پاهایش چرخیدم. چند نی از کنار پاهایش جوانه زده بودند. سبز شده بودند. پاها محکم به نی ها چسبیده بودند. نی ها را کنارزدم باید او را سوار بلم می کردم و با خود می بردم. اما انگار او قصد آمدن نداشت. شاید می خواست همان جا بماند شاید هم می خواست مرا امتحان کند. هر چه بود او آرام بود و راضی از جایی که داشت.
باید از چشم ها مخفی اش کنم. همه عملیات به او بستگی داشت. خنجر را در آوردم و نی ها را چیدم و روی هم گذاشتم. زمین خیس بود. زمین را کندم و کندم. آن قدر که می شد او را در آن جای داد. پایش را به سمت خود کشیدم. یاد دست هایش افتادم؛ یکی نبود. شاید با آبراه تا اروند شنا کرده بود و یکی هم که مانده بود، میلی به آمدن نداشت. مثل ماهی از دستم فرار می کرد.
به آرامی دست را از آب بیرون کشیدم. پاها را به سمت گودال کشیدم. تمام بدنش را در گودال گذاشتم. روی چشم هایش خون بود آنقدر که ندیدم باز است یا بسته و اگر باز است به کدام سو نگاه می کند. خاک ها را خواستم سر جایش بگذارم که دیدم خاکی نیست. آب همه را با خود برده بود. آبراه در مد بود و خاک ها در میان آب بودند. ناله کردم:
حتما وقتی آب در جزرباشد و پس برود او را پیدا می کنند.
بندهای پوتینم را باز کردم و با آن دست ورم کرده اش را روی سینه اش محکم بستم. او را روی دوشم انداختم. سنگین بود. دستش انگار همه آبراه را با خود داشت. چند قدم برداشتم. نی ها نمی گذاشتند راحت او را ببرم. راه را از بین نی ها پیدا کردم. با دیدن لانه پرنده ها خیالم راحت شد. پاهایم دیگر توان نداشتند.
خواستم قدمی بردارم اما پاهایم فرمان نبردند و نشستند. او را زمین گذاشتم. نگاهش کردم دست می خواست بند را باز کنند و باز مثل ماهی در آبراه شنا کند.
صدای انفجار ی بلند شد. با دستپاچگی او را روی دوشم گذاشتم: باید برویم.
با یک دست او را گرفتم و با یک دست نی ها را کنار زدم. گفتم: خوب کولی گرفتی.
بلم را دیدم . گوشه ای از تن خشکیده اش از بین نی ها پیدا بود: چقدراستتارم بد است.
اورا زمین گذاشتم و نی ها را از روی بلم پس زدم. توی بلم گذاشتمش. نفس راحتی کشیدم و پرسیدم:
دلت برای جزیره تنگ می شود؟
این بار چشم هایش را دیدم. به آسمان نگاه می کرد.
پارو را برداشتم و مسیر بلم را عوض کردم. باید به سمت نی های سوخته می رفتم. نشانه اش همین بود. نی ها را نشان کرده بودند. بین نی ها افتاده بود. گفته بودند؛ وقتی دستش جدا شد و روی نی ها افتاد ، آخ هم نگفت.
بلم سخت تر از قبل جلو رفت. آبراه دیگر پیدا نبود. تبدیل شده بود به نی زاری که تمامی نداشت. بلم ایستاد. صدای خرخر قایق موتوری را بلند شد. کف بلم خوابیدم.
بوی خون در دماغم پیچید. نمی دانم خون کدام مسافرم بود که از آبراه به خشکی رسانده بودم. صداها نزدیک تر شدند: نعم ، یا سیدی...
بقیه حرف ها نشنیدم .عراقی ها به سرعت دور شدند.
- نکند شک کرده باشند؟
از فکر خودم ترسیدم. از پشت دوربین زل زدم به نی ها. همه شبیه هم بودند: اگر بفهمند تا این جا آمده ایم. عملیات چه می شود؟
باد، صدای نی ها را بلند کرد. پارو را برداشتم. حس کردم لبه پارو در گل و لای فرو رفته است. بلم را به عقب هل دادم. صدای چند شلیک آمد. صدای قایق موتوری را از دور شنیدم. به خودم نهیب زدم : بدون بلم برو.
دوربین را برداشتم. بلم را در پناه نی ها جا دادم. نقشه را باز کردم. خیالم راحت شد. نزدیک گذرگاه بودم درست همان جایی که تیر به سرش خورده بود. بچه ها ی شناسایی می گفتند هنوزمیان نی هاست.
نی ها را کنار زدم و پیش رفتم. باز صدایی شنیدم. آهنگی از لابه لای زوزه قایق موتوری بلند شد. به دو راهی رسیدم. لانه پرنده ها راه را دو شاخه کرده بودند. هر دو راه به نی ها ختم می شدند. نقشه را پهن کردم انگشتم روی خط باریک لرزید و رسید به جای که باید می رفتم. در نقشه نه از دو راه خبری بود و نه لانه پرنده ها. خط تا دشت سبزی کشیده شده بود. سر بلند کردم تا کمی دورتراز نی ها را ببینم. جایی را ندیدم. مه غلیظ تر شده بود. راه سوم را انتخاب کردم. از میان دو راه قدم برداشتم. مستقیم از کنار لانه پرنده ها گذشتم. نی ها را کنار زدم. راه آسان تر شده بود. پیش رفتم. نی ها را با دست و پا کنار زدم. نی ها خیس بودند و سنگین. او را دیدم. صورتش بین نی ها ودست هایش در آب بود. با خوشحالی به سمتش رفتم. خونش نی ها را به هم چسبانده بود. رو به رویش نشستم. گفتم: خدا را شکر آنها پیدایت نکردند...
دنبال دستش گشتم، ما بین تک تک نی ها چشم چرخاندم. نبود. پلاک را از گردنش در آوردیم. خونش روی آن نشسته بود. تنها دستی را که داشت، را گرفتم و به سمت خودم کشیدم. دست نرم بود و پوست و گوشت ورم کرده بود. لیز بود و مثل ماهی می خواست بپرد توی آب. دست را رها کردم. از کارم پشیمان شدم. دستش را به حال خود گذاشتم. به سمت پاهایش چرخیدم. چند نی از کنار پاهایش جوانه زده بودند. سبز شده بودند. پاها محکم به نی ها چسبیده بودند. نی ها را کنارزدم باید او را سوار بلم می کردم و با خود می بردم. اما انگار او قصد آمدن نداشت. شاید می خواست همان جا بماند شاید هم می خواست مرا امتحان کند. هر چه بود او آرام بود و راضی از جایی که داشت.
باید از چشم ها مخفی اش کنم. همه عملیات به او بستگی داشت. خنجر را در آوردم و نی ها را چیدم و روی هم گذاشتم. زمین خیس بود. زمین را کندم و کندم. آن قدر که می شد او را در آن جای داد. پایش را به سمت خود کشیدم. یاد دست هایش افتادم؛ یکی نبود. شاید با آبراه تا اروند شنا کرده بود و یکی هم که مانده بود، میلی به آمدن نداشت. مثل ماهی از دستم فرار می کرد.
به آرامی دست را از آب بیرون کشیدم. پاها را به سمت گودال کشیدم. تمام بدنش را در گودال گذاشتم. روی چشم هایش خون بود آنقدر که ندیدم باز است یا بسته و اگر باز است به کدام سو نگاه می کند. خاک ها را خواستم سر جایش بگذارم که دیدم خاکی نیست. آب همه را با خود برده بود. آبراه در مد بود و خاک ها در میان آب بودند. ناله کردم:
حتما وقتی آب در جزرباشد و پس برود او را پیدا می کنند.
بندهای پوتینم را باز کردم و با آن دست ورم کرده اش را روی سینه اش محکم بستم. او را روی دوشم انداختم. سنگین بود. دستش انگار همه آبراه را با خود داشت. چند قدم برداشتم. نی ها نمی گذاشتند راحت او را ببرم. راه را از بین نی ها پیدا کردم. با دیدن لانه پرنده ها خیالم راحت شد. پاهایم دیگر توان نداشتند.
خواستم قدمی بردارم اما پاهایم فرمان نبردند و نشستند. او را زمین گذاشتم. نگاهش کردم دست می خواست بند را باز کنند و باز مثل ماهی در آبراه شنا کند.
صدای انفجار ی بلند شد. با دستپاچگی او را روی دوشم گذاشتم: باید برویم.
با یک دست او را گرفتم و با یک دست نی ها را کنار زدم. گفتم: خوب کولی گرفتی.
بلم را دیدم . گوشه ای از تن خشکیده اش از بین نی ها پیدا بود: چقدراستتارم بد است.
اورا زمین گذاشتم و نی ها را از روی بلم پس زدم. توی بلم گذاشتمش. نفس راحتی کشیدم و پرسیدم:
دلت برای جزیره تنگ می شود؟
این بار چشم هایش را دیدم. به آسمان نگاه می کرد.
نویسنده: فاطمه بختیاری