براساس خاطره ای از: جانباز سید محمود حسینی
سخت راه می رفت، فکر می کردم فقط یک ترکش ریز در پایش جا خوش کرده است. نفس عمیقی کشید و گفت: « میای بهداری؟ می خوام پانسمانمو عوض کنم.»
مشتاقانه گفتم: «چرا که نه؟»
***
دکتر درحالی که وسایل پانسمان را آماده می کرد گفت: «لباستو در بیار.»
جواد لباسش را در آورد. وقتی نگاهم به بدنش افتاد دلم فرو ریخت، باور نمی کردم جواد از کمربه پایین پر از زخمهای چرکی و خون آلود بود. دلم لرزید، اشک چشم هایم را پرکرد: «جواد، من فکر می کردم تو فقط یک زخم کوچیک داری؟»
جواد لبخندی زد و گفت: «خوب اینم کوچیکه دیگه.»
دکترکه نگاهش به بدن جواد افتاد با صدای بلندی گفت: «این منطقه آلوده س باید استراحت کنی. اگه استراحت نکنی ممکنه فلج شی، حرف منو جدی بگیر و استراحت کن تا کاملا خوب بشی.»
جواد که انگار اصلا از حرف های دکتر وحشت زده نشده بود با بی اعتنایی گفت: «چشم استراحتم می کنم.»
بعد از این که دکتر زخم های جواد را ضدعفونی و پانسمان کرد به پایگاه برگشتیم.
با نگرانی به طرف فرمانده گردان رفتم وگفتم: «یه مرخصی برای جواد بنویس، دکتر گفته اگه استراحت نکنه پاهاش فلج میشن.»
جواد اخم هایش را درهم کشید، پاهایش را محکم به زمین کوبید و گفت: «ببین، پاهای من هیچ ایرادی ندارن. من مرخصی نمی رم استراحتم نمی کنم، عملیات که تموم شد با خیال راحت می رم استراحت می کنم. شما نگران من نباشید.»
فرمانده گردان لبخندی زد و گفت: «چون می دونم جروبحث با تو بی فایده س قبول می کنم.»
***
عملیات شروع شده بود. جواد با تمام دردی که در پاهایش داشت پا به پای بقیه می جنگید و خم به ابرو نمی آورد. همان جا بود که دستش نیز مجروح شد.
دیگر نمی توانستم تحمل کنم. باید هر طوری که بود جواد را به عقب بر می گرداندم. اسلحه ام را به طرفش نشانه گرفتم و گفتم: «جواد برو عقب، برگرد و گرنه خودم خلاصت می کنم.»
جواد که می دانست چه رنجی می کشم قبول کرد و به عقب برگشت. چند ساعت بعد دوباره دیدمش که با دست بسته شده به عملیات برگشته بود. انگار هیچ کس نمی توانست او را از این معرکه دور کند.
جواد یک بار دیگر هدف گلوله قرار گرفت انگار تقدیر دست از سرش برنمی داشت. این بار از ناحیه کمر مجروح شد، دیگر نمی توانست روی پاهایش بایستد هنوز هم نمی خواست خط را رها کند وبه عقب بازگردد؛ اما چاره ای جز این نداشت. به این همه بزرگواری و جوانمردیش حسودیم شد. با صدای بلند فریاد زدم و کمک خواستم.
رضا و حسین که وضعیت جواد را دیدند به طرفش دویدند. جواد را روی برانکارد گذاشتند تا به عقب انتقال دهند. تحمل دیدن بدن پر زخم جواد برایم دردناک بود. بغض گلویم را می فشرد؛ اما از طرفی هم خیالم راحت بود که بالاخره مجبور شد به عقب برگردد. با خودم فکر کردم شاید این گلوله تنها چیزی بود که می توانست جواد را برای پانسمان زخم هایش و بهبودی به عقب بازگرداند.
هنوز نگاهم به رضا و حسین که جواد را با خود می برند خیره مانده بود که ناگهان گلوله ای درست روی بدن پر زخم جواد جا خوش کرد. هاج و واج نگاهشان می کردم. در یک چشم بر هم زدن، انگار سه نفریشان پودر شده بودند چیزی از جواد باقی نمانده بود. در میان سنگریزه های زمین، تنها تکه گوشت کوچکی از بدن رضا وحسین برجا مانده بود.
جواد: شهید جواد فخاری
حسین: شهید حسین مولوی
رضا: شهید رضا سعید مقدم
مشتاقانه گفتم: «چرا که نه؟»
***
دکتر درحالی که وسایل پانسمان را آماده می کرد گفت: «لباستو در بیار.»
جواد لباسش را در آورد. وقتی نگاهم به بدنش افتاد دلم فرو ریخت، باور نمی کردم جواد از کمربه پایین پر از زخمهای چرکی و خون آلود بود. دلم لرزید، اشک چشم هایم را پرکرد: «جواد، من فکر می کردم تو فقط یک زخم کوچیک داری؟»
جواد لبخندی زد و گفت: «خوب اینم کوچیکه دیگه.»
دکترکه نگاهش به بدن جواد افتاد با صدای بلندی گفت: «این منطقه آلوده س باید استراحت کنی. اگه استراحت نکنی ممکنه فلج شی، حرف منو جدی بگیر و استراحت کن تا کاملا خوب بشی.»
جواد که انگار اصلا از حرف های دکتر وحشت زده نشده بود با بی اعتنایی گفت: «چشم استراحتم می کنم.»
بعد از این که دکتر زخم های جواد را ضدعفونی و پانسمان کرد به پایگاه برگشتیم.
با نگرانی به طرف فرمانده گردان رفتم وگفتم: «یه مرخصی برای جواد بنویس، دکتر گفته اگه استراحت نکنه پاهاش فلج میشن.»
جواد اخم هایش را درهم کشید، پاهایش را محکم به زمین کوبید و گفت: «ببین، پاهای من هیچ ایرادی ندارن. من مرخصی نمی رم استراحتم نمی کنم، عملیات که تموم شد با خیال راحت می رم استراحت می کنم. شما نگران من نباشید.»
فرمانده گردان لبخندی زد و گفت: «چون می دونم جروبحث با تو بی فایده س قبول می کنم.»
***
عملیات شروع شده بود. جواد با تمام دردی که در پاهایش داشت پا به پای بقیه می جنگید و خم به ابرو نمی آورد. همان جا بود که دستش نیز مجروح شد.
دیگر نمی توانستم تحمل کنم. باید هر طوری که بود جواد را به عقب بر می گرداندم. اسلحه ام را به طرفش نشانه گرفتم و گفتم: «جواد برو عقب، برگرد و گرنه خودم خلاصت می کنم.»
جواد که می دانست چه رنجی می کشم قبول کرد و به عقب برگشت. چند ساعت بعد دوباره دیدمش که با دست بسته شده به عملیات برگشته بود. انگار هیچ کس نمی توانست او را از این معرکه دور کند.
جواد یک بار دیگر هدف گلوله قرار گرفت انگار تقدیر دست از سرش برنمی داشت. این بار از ناحیه کمر مجروح شد، دیگر نمی توانست روی پاهایش بایستد هنوز هم نمی خواست خط را رها کند وبه عقب بازگردد؛ اما چاره ای جز این نداشت. به این همه بزرگواری و جوانمردیش حسودیم شد. با صدای بلند فریاد زدم و کمک خواستم.
رضا و حسین که وضعیت جواد را دیدند به طرفش دویدند. جواد را روی برانکارد گذاشتند تا به عقب انتقال دهند. تحمل دیدن بدن پر زخم جواد برایم دردناک بود. بغض گلویم را می فشرد؛ اما از طرفی هم خیالم راحت بود که بالاخره مجبور شد به عقب برگردد. با خودم فکر کردم شاید این گلوله تنها چیزی بود که می توانست جواد را برای پانسمان زخم هایش و بهبودی به عقب بازگرداند.
هنوز نگاهم به رضا و حسین که جواد را با خود می برند خیره مانده بود که ناگهان گلوله ای درست روی بدن پر زخم جواد جا خوش کرد. هاج و واج نگاهشان می کردم. در یک چشم بر هم زدن، انگار سه نفریشان پودر شده بودند چیزی از جواد باقی نمانده بود. در میان سنگریزه های زمین، تنها تکه گوشت کوچکی از بدن رضا وحسین برجا مانده بود.
جواد: شهید جواد فخاری
حسین: شهید حسین مولوی
رضا: شهید رضا سعید مقدم
نویسنده: نعیمه جلالی نژاد