معرفی شهید ابوالفضل علیزاده

گذری بر زندگی شهید ابوالفضل علیزاده(بخش اول)

شهید ابوالفضل علیزاده متولد ۳ خرداد ۱۳۳۹ در شهر تهران به دنیا آمد. خانواده شهید در شهر چهاردانگه استان تهران زندگی می کنند. دوران کودکی و نوجوانی شهید علیزاده همزمان با شروع سالهای اول مبارزه با رژیم طاغوت شاهنشاهی بود.
جمعه، 19 بهمن 1397
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گذری بر زندگی شهید ابوالفضل علیزاده(بخش اول)
معرفی نامه شهید ابوالفضل علیزاده
نام و نام خانوادگی : ابوالفضل علیزاده اسپیدانی؛ اسپیدان درشهرنطنز کاشان
نام پدر : عباس
تاریخ تولد : ۱۳۳۹/۳/۳
محل تولد : تهران
تعداد خواهر و برادر : ۴ خواهر ۴ برادر
دومین پسر خانواده بودند
وضعیت تاهل : متاهل
تعداد فرزندان : یک پسر یک دختر
لقب : علیزاده
میزان تحصیلات : سیکل
علاقمند : به مطالعه
تیکه کلام : ان شاء الله خیره
شغل : جوشکاردر شرکت فرنیاکو چهاردانگه
مدت خدمت درجبهه : دوسال و نیم
کارهای مهم :  خدمت به والدین
کارهای دیگر : فعال در بسیج و پایگاههای مساجد
محل شهادت : سلیمانیه عراق
تاریخ شهادت : ۱۳۶۴/۱۲/۲۲
مدت مفقودالاثربودن : ۱۶ سال
آدرس مزار : گلزارشهدای امامزاده عباس شهر چهار دانگه
 
مختصرزندگینامه
شهید ابوالفضل علیزاده متولد ۳ خرداد ۱۳۳۹ در شهر تهران به دنیا آمد. خانواده شهید در شهر چهاردانگه استان تهران زندگی می کنند. دوران کودکی و نوجوانی شهید علیزاده همزمان با شروع سالهای اول مبارزه با رژیم طاغوت شاهنشاهی بود. و زمان خدمت سربازی ایشان بعداز به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی ایران در درگیریهای غرب کشور با منافقین و شروع جنگ تحمیلی بود وبر اثر اصابت ترکش در دوران سربازی مجروح شد. وپس از اتمام خدمت مقدس سربازی ازدواج کردند و تشکلیل خانواده دادند و ثمره ی زندگی مشترک ایشان دو فرزندپسر و دخترمی باشد. شهید علیزاده در عرصه های مختلف در راه اسلام پیش قدم بودند و جوانمردانه در راه خدا مقاومت کردند و پس از چهار سال جهاد در جبهه های حق علیه باطل به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر پاکش در محل شهادت ماند و پس از شانزده سال توسط گروه تفحص از روی پلاک شناسایی شدند و با برگزاری تشییع باشکوهی در امامزاده عباس شهر چهاردانگه به خاک سپرده شدند.
 
نحوه آشنایی
من تنها دختر خانواده هستم و سه برادر دارم که من فرزند چهارم می باشم . شش ماهه بودم که پدرم به رحمت خدا رفتند و ما رو تنها گذاشتند . واز پدر یتیم شدیم. بزرگترها تعریف می کنند که پدرم وقتی خدا من و بعداز سه فرزند پسر بهشون عطا می کنه خیلی خوشحال بودند و خیلی آرزو ها برام داشتند که به زبون می آوردند که دخترم وقتی بزرگ‌شد باید مردی بیاد براش که لیاقت داشته باشه دختر قشنگ من به همسریش در بیاد و از این قبیل صحبتها که می گفتند. سرپرستی ما را بعداز فوت پدرم عموم بر عهده می گیرند و خیلی مرد شریف و بزرگواری بودند که الحق نگذاشتند که کمبودی احساس کنیم جزء دلتنگی پدر که خب به هر حال جای خالیشون یک امر طبیعی بود که احساس می شد. پدرم هم آدم نداری نبودند و خودشون هم دامدار بودند که از اون راه روزی ما هم می رسید و عموی بنده هم شغلشون دامداری بود و با پدر شهید علیزاده همکار بودند و همدیگر رو در محل کار می شناختند. یک روز شهید علیزاده بایکی از برادرام میاند منزل ما و اونجا بود که من و می بینه وبعداوقتی مادرشون سوال می کنن نمیخای ازدواج کنی؟! شهید علیزاده در جواب مادرشون میگند: چرا قصد ازدواج دارم ولی با دختری که خودم دیدم و پسندیدم میخام ازدواج کنم واگر این اینجا نرید خواستگاری با کس دیگه ای هم ازدواج نمی کنم. مادرش کنجکاو میشه ومی پرسه اون دختر مگه کیه از کدوم‌خانواده است ؟ میگند: خواهرآقا محسن ؛ دختر برادر آقا عبدالله. عمومم خیلی سرشناس بودند و اسم و رسم دار بودند و همه در محل زندگی خودمون  می شناختندشون. خانواده شهید علیزاده چند مرتبه تشریف آوردند خواستگاری که من قبول نکردم. چون دوست نداشتم با این خانواده وصلت کنیم. عموم می گفتن: عموجون من جای پدرت هستم؛ من نه از نون دادنتون خسته شدم نه از نگهداریتون زده شدم . هر جور که صلاحته جواب بده . ولی پسره خیلی آقاست. بیش از اندازه آقاست. عمومم خُب مردی با تجربه بود که کیمیا شناس بود. منم با شنیدن حرفهای عموم که می دونستم فردی با تجربه است و از روی احساسات حرف نمیزنه و حتما آقای علیزاده رو خب شناخته که اینجوری ازش تعریف می کنه. خواستم بگم باشه قبول که در ادامه صحبتهای عمومم از خانوادش برام گفت.  ولی من بازم گفتم: نه عمو شرایط خانوادشون به دل من نیست. عمومم رفته بود بهشون گفته بود دخترمون میگه من ازدواج نمی کنم وجواب نه به خانواده شهید علیزاده داده بودند؛ ولی مجدد اومدن و رفتندتا یک سال دست برنداشتند تا اونچه که خواست خدا بود ومن بله رو دادم. اومدن شیرینی خوردند و من و نامزد کردند.
 
حرفهای خواستگاری
شهید علیزاده زمانی که دیگه رسما بصورت سنتی با خانواده آمدند خواستگاری من ۱۸ ساله بودم و ایشون سربازیشونو رفته بودند و ۲۱ ساله شده بودند و صحبت که کردند گفتند: من شغلم جوشکاریه؛ اینقدر درآمدمه و هنوز از خودم خونه ندارم. و تا اونجایی که در توانم باشه آرامش و آسایش زندگی رو براتون فراهم می کنم که اذیت نشید. ولی بدونید که من اهل جبهه و جنگ هستم آیا شما با این امر مخالف هستید
یا موافق ؟ منم در جوابشون گفتم: هیچ وقت مانع رفتنتون به جبهه نمی شم چون نمیخام شرمنده بشم. و بعدها هم همیشه (به اطرافیان می گفت: که خدا زنی روبهم عطا کرده که تا حالا هیچ وقت مانع راهم برای جبهه رفتن نشده) من زمانیم که گفت: مال و منالی ندارم اصلا ناراحت نشدم و فقط فکر تقواشو کردم که ایشون فردی بسیار با تقوا بودند. و تقواشون تو صحبت کردناشون و تو اخلاق و رفتارشون نمایان بود و واقعا همون حرفی بود که عموم که آدم فهمیده ای بودند روز اول بهم گفتند که ایشون خیلی آقاست و همینجور هم بود. ومن همون روز متوجه شدم که مرد زندگی هستند و آدم با تقوایی هست.
 

عوض کردن حلقه نامزدی
برای شب نامزدی برام یک حلقه ای خریده بودند و آوردند که من دوسش نداشتم و بهشون گفتم که اگر ممکنه این و ببرید عوض کنید و حلقه ای که خودم می پسندم بخرید. که شهید علیزاده در جوابم گفتند: چشم رو چشمام. فرداش بردند عوض کردند و حلقه ایکه من دوست داشتم و خریدند و آوردند.

 
یکسال نامزدی
تو اون یکسال نامزدی عمومم اجازه  ندادند که شهید علیزاده بدون پدرو مادرشون بیاند منزل ما؛ همیشه اگرهفته ای دو یا سه بارمیامدند باید با پدرو مادرشون تشریف میاوردند. و این سختگیرهای بزرگترها در آن زمان باعث می شد که بچه ها فکر نکنند حالا که دارند مستقل می شند . دیگه پدرو مادر و باید کنار گذاشت و حرمتها رو حفظ می کردند. بزرگتر کوچکتری سرجای خودش معنا می شد. که الان متاسفانه تا حدودی از بین رفته و بعضی از جوانها خودشون برا خودشون تصمیم می گیرند و انگار نه انگار که پدرو مادری دارند. وقتی شهید علیزاده میامدند منم دختری با حجب و حیا بودم که روم نمیشد برم پیششون بشینم. تا حدیکه یبار اعتراض کرده بودند که من بخاطر زهرا خانم میرم اونجا نه بخاطر بقیه. دیدن اون بزرگوارن هم حرمت داره ولی بلاخره منم به خاطر ایشونه که باید اونجا رفت و آمد کنم. تا یکسال شیرینه خورده ی هم بودیم. چون عموم می گفتند: عقدم بکنید من نمیزارم باهم جایی برید و بیاد. ماهم مطیع امر بزرگترها بودیم و امر پذیر بودیم واحترام میزاشتیم. به همین دلایل ما مراسم جشن عقد و عروسیمون باهم بود. و مدت یکسال فقط نامزد بودیم.
 
خرید عقدوعروسی
آقای علیزاده وقتی رفتیم خرید خیلی از دستم شاکی بودند و اونجا بالاخره فرصت پیدا کنند و حرف دلشو بزنه و می گفتند: تو دیگه مال منی زن منی؛ چرا اینقدر رو می گیری و تو این یکسال از من دوری می کردی!؟ و به رسم و رسومات آن زمان چندتا از بزرگترهای فامیلهای من و آقای علیزاده ما رو برای خرید عروسی همراهی می کردند. خانواده همسرم خیلی با سخاوت بودند. ومن هر چه می خواستم می خریدند ولی یکی از فامیلای طرف آقا داماد آمد آهسته به من گفت: یکم ملاحظه کن. منم به آقاعلیزاده گفتم: ایشون چنین حرفی رو زدند؛ آقا علیزاده در جوابم گفتند: من سرتاپاتو طلا می کنم. کاربه کسی نداشته باش. و اون روز خواهرشون مسول خرید شدند ونظر من و می پرسیدند و پس از انتخاب وسایل مورد نیاز آقای علیزاده هم می گفتند: هر چی شما پسند کنیدبراتون می خرم. 
به روایت همسر شهید 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.