خاطرات شهید دباغی به روایت مادر

گذری بر خاطرات شهید محمد مهدی دباغی (بخش اول)

شهید محمدمهدی دباغی در یازدهم اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۵۱ مطابق با شب ۱۷ ربیع‌الاول در خانواده مذهبی در تهران چشم به جهان گشود. تنها پسر خانواده بود ‌و پنج خواهر داشت. دوران کودکی‌اش هم‌زمان با دوران انقلاب بود.
شنبه، 27 بهمن 1397
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گذری بر خاطرات شهید محمد مهدی دباغی (بخش اول)
معرفی‌نامه
محمدمهدی دباغی، شهید دفاع مقدس
 نام و نام خانوادگی: محمدمهدی دباغی
نام پدر: مرتضی
تاریخ تولد: 11/2/1351
مصادف با میلاد پیامبر اسلام و امام صادق علیهم‌السلام
محل تولد: تهران
تعداد خواهر و برادر: 5 خواهر
وضعیت تأهل: مجرد
 میزان تحصیلات: دوم دبیرستان
مدت حضور در جبهه: ۱۸ ماه حضور مداوم در عملیات کربلای 4 و 5 و بیت‌المقدس 7
بارزترین اخلاق و رفتار: احترام گذاشتن به بزرگ‌ترها و اهمیت دادن به فرزندان شهدا.
محل شهادت: شلمچه
تاریخ شهادت: 23/3/1367
آدرس مزار: قطعه 29 بهشت‌زهرا سلام‌الله علیها؛ ردیف ۱؛ شماره ۳

زندگی‌نامه
شهید محمدمهدی دباغی در یازدهم اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۵۱ مطابق با شب ۱۷ ربیع‌الاول (میلاد باسعادت حضرت ختمی‌مرتبت محمد مصطفی صلی‌الله علیه و اله و سلم و امام جعفر صادق علیه‌السلام) در خانواده مذهبی در تهران چشم به جهان گشود. تنها پسر خانواده بود ‌و پنج خواهر داشت. دوران کودکی‌اش هم‌زمان با دوران انقلاب بود. پدر بزرگوارش او را روی دوش خود می‌گذاشت و در راهپیما‌ها شرکت می‌کرد. در سن ۷ سالگی همانند هم‌سالانش دوران ابتدائی را آغاز کرد و در دبستان شهید برهان مجرد، واقع در خیابان خراسان، مشغول به تحصیل شد. در مدرسه جزو بچه‌های فعال به‌حساب می‌آمد. در ۱۱ سالگی در بسیج مسجد‌ موسی بن جعفر علیه‌السلام در خیابان آیت‌الله سعیدی ثبت‌نام کرد و دوره‌ی آمادگی دفاعی را در آنجا آموزش دید. اوایل جنگ پدرش در جبهه‌ها حضور داشت و همین باعث بالا رفتن انگیزه حضور درصحنه نبرد برای محمدمهدی شد. ایشان دوره راهنمایی و دبیرستان را در مدرسه موسوی در خیابان ۱۷ شهریور گذراند. ناگفته نماند دوران دبیرستان ایشان نیمه‌تمام ماند و در مدرسه عشق شاگرد ممتاز شد.

انتخاب اسم
محمدمهدی فرزند اول ما بود. قبل از به دنیا آمدنش پدربزرگم که سید بزرگواری بودند را در خواب دیدم که فرزند پسری را در آغوش دارد و آن را به من داد و گفت: این پسر نامش محمد است؛ گفتم: من که هنوز فرزندم به دنیا نیامده است. گفت: این همان فرزنداست که به دنیا می‌آوری. فرزند اولم که محمدمهدی باشد را در منزل به دنیا آوردم و به بیمارستان نرفتم؛ و الحمدالله که سالم بود و ازآنجایی‌که من نام مهدی را خیلی دوست داشتم می‌گفتم: نامش را مهدی بگذاریم ولی به خاطر خوابی که دیده بودم و تولدش مصادف شد با میلاد حضرت محمد (صلی‌الله علیه واله و سلم) هردو نام را برایش انتخاب کردیم؛ و محمد یعنی بسیار تحسین‌شده و آنکه خصال پسندیده‌اش بسیار است؛ و خدا را شکر که نام زیبای محمد برازنده‌ی فرزندم بود؛ و با همان سن کمش دارای خصلت‌های بی‌شماری بود و به درگاه خدا روسفیدمان کرد.
 
دوران کودکی
اوایل ما ازنظر مالی وضعیت خوبی نداشتیم و در جنوب شهر تهران در خیابان شهباز جنوبی زندگی می‌کردیم. در آن محله همه جور آدمی داشت؛ و ازنظر فرهنگ اجتماعی در سطح پائینی بود. به خاطر همین من نمی‌گذاشتم محمدمهدی از خانه بیرون بره و همیشه به او تأکید می‌کردم که دقت کند با هرکسی در جامعه نگردد و تو انتخاب دوست و رفیق باید مواظب باشد چون بعضی افراد گرگ هستند در لباس میش. برای همین محمدمهدی از بچگی جوری تربیت شد که اهل رفت‌وآمد در کوچه و خیابان نبود حتی وقتی هم بزرگ‌تر شده بود و ما به این محله سرآسیاب آمدیم فقط یک دوست خوب داشت؛ که بعد از شهادتش هم تنها دوستی بود که آمد تشییع‌جنازه محمدمهدی و دیگر هم ما ندیدیمش.
 
مقید به نماز و روزه
محمدمهدی خیلی علاقه به نماز و روزه گرفتن داشت. ایشان از ۱۰ سالگی شروع کردند به نمازخواندن و ماه مبارک رمضان که می‌شد هر شب قبل از خواب سفارش می‌کردند که حتماً برای سحر بیدارش کنیم؛ و چند سال قبل از حد تکلیف نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت و خیلی مواظب بود که فرصت‌ها را از دست ندهد. بچه‌ای بود که از همان کودکی و نوجوانی درک بالایی داشت و به مسائل دینی اهمیت می‌داد؛ و زمانی که به شهادت رسید نماز و روزه قضا نداشت.
 
محرم نامحرم
محمدمهدی موقع راه رفتن در کوچه و خیابان همیشه سرش پایین بود؛ به گفته‌ی یکی از همسایگان که تعریف می‌کرد: هر وقت تو کوچه محمدمهدی را می‌بینم چانه‌اش به سینه‌اش چسبیده و نگاهش به زمینه و سرشو بالا نمی‌آورد. بله سرش را پایین می‌انداخت تا مبادا نگاهش به نامحرم بیافتد. یک‌مرتبه یادمِ می‌آید رفت در خانه را باز کرد تا وارد کوچه شود ولی سریع درب منزل را بست و برگشت. سؤال کردیم چرا نرفتی؟ گفت: خانم‌های همسایه تو کوچه دورهم نشستند؛ من برم خوبیت ندارِد. محمدمهدی درهرصورت تلاش می‌کرد تا حرمت‌ها و حریم‌ها را حفظ کند و حدود احکام الهی را رعایت می‌کرد و چشم‌هایش را از گناه محافظت می‌کرد؛ و رضایت خدا برایش از همه‌چیز مهم‌تر بود.
ساعت سیکو ۵
سال ۱۳۶۳ همسرم به مراسم حج واجب رفتند. وقتی برگشتند از مکه برای محمدمهدی ساعت مچی سیکو ۵ سوغاتی خریده بودند.‌ من هم خیلی روی سرو لباس بچه‌هایم حساس بودم دوست داشتم بچه‌هایم همیشه مرتب و منظم و شیک و تمیز باشند. به خاطر همین یکدست کت‌وشلوار خوش‌رنگی برای محمدمهدی خریده بودم. یک روز که محمدمهدی کت‌وشلوارش را پوشیده بود و ساعت سیکو ۵ که آن زمان ساعت باارزشی بود و گران‌قیمت هم بود و پدرش سوغاتی از مکه برایش آورده بود را به دست‌بسته بود و رفته بود مدرسه. معلمش وقتی می‌بیند این بچه خیلی شیک و باکلاس رفته مدرسه؛ به او می‌گویند که به مادرت بگو فردا بیاید مدرسه. فردای آن روز من رفتم مدرسه و معلمش خیلی ناراحت بود و می‌گفت: خانم شما از الآن این چیزها را برای بچه‌تان می‌خرید فردا که بزرگ‌تر شد توقعاتشم بزرگ‌تر می‌شود؛ و شما باید در این زمینه بیشتر دقت کنید. ولی من مادری بودم که به نظافت و تمیزی و سرووضع فرزندانم بسیار اهمیت می‌دادم و فقط دوست داشتم فرزندانم مرتب و منظم باشند و قصدم این نبود که بچه‌هایم ازنظر اخلاق و رفتار جوری بشوند که در پی تجملات یا مادیات دنیوی بروند؛ و خدا را شکر محمدمهدی هم این‌جور مسائل را خوب می‌فهمید و هیچ‌وقت توقعات بیجا از ما نداشت‌.
سیلی معلم
محمدمهدی کلاس اول دبیرستان بود. یک روز که فکر می‌کنم درس ریاضی هم داشتند قبل از آمدن معلم سر کلاس؛ دانش‌آموزها خیلی شیطنت می‌کنند و سروصدا به راه می‌اندازند. ازقضا وقتی معلمشان می‌آید وارد کلاس می‌شود محمدمهدی هم که خیلی بی‌آزار و آرام بود وسط کلاس ایستاده بود را می‌بیند و از وضعیت بی‌نظمی کلاس ناراحت می‌شود و یک سیلی محکم تو صورت محمدمهدی میزند طوری که لپش از داخل بین دندان‌هایش گیر می‌کند و زخم می‌شود و کلی خون می‌رود. آمد منزل و به من ماجرا رو تعریف کرد. منم فردایش رفتم مدرسه و چون می‌دانستم پسرم آن سیلی را به‌ناحق خورده با گریه به مدیر مدرسه شکایت کردم که چرا بقیه بی‌انضباط بودند ولی سیلی شو بچه‌ی من خورده؟! مدیر هم با حرف زدن می‌خواست من و آرام کند و از معلم دفاع می‌کرد. بود تا سال بعد محمدمهدی رفت جبهه و به شهادت رسید رفتم مدرسه و به مدیر و معلم‌ها گفتم: بچه ای‌که شما به‌ناحق سیلی‌اش زدید رفت و شهید شد.
 به روایت مادر شهید


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط