آقا ابوالفضل قبل از نامزدی سربازی رفته بودند. خدمت سربازیشون سال ۱۳۶۰ زمان جنگ بود و در ارومیه گذروندند اونجابادشمن که درگیر میشند از ناحیه کتف و زانوترکش می خورندو مجروح میشند. مادرشهید خدابیامرز تعریف می کردند آقا ابوالفضل وقتی آمده بود مرخصی ؛گفتیم: کتف و زانوت چی شده ؟! برا اینکه والدینش نگران نشند گفته بود: هیچیم نشده خوردم زمین اینجوری شدم. وقتی بردمیش دکتر فهمیدیم که ترکش خورده بود. ودوسال بعد که آمد خواستگاری من و ازدواج کردیم هنوز آثار ترکش و مجروحیت روی بدنش پیدا بود . قشنگ گوشت روی زانوشون برداشته شده بود و گود افتاده بود. وهمیشه زانوش درد می کرد. و کتفش هم همینجور بود جای زخمش کاملا مشخص بود. و نمیدونم چه انرژی خدایی بود که باز با این همه درد و زخم عاشق جبهه بودند. مردان جبهه و جنگ آن زمان واقعا خیلی پر قدرت بودند.
تلخترین خاطره درزندگی
آقاابوالفضل در قسمت جوشکار شرکت فریناکو کار می کرد و هر هفته شیفت کاریشون تغییر می کرد. یک هفته صبح تا ظهر بود و هفته بعدش از ظهر تا غروب بود. یبار که شیفت بعدازظهر بود شب دیر کرد و تا ساعت ده و نیم شب ازش خبری نشد. چشم به راه مونده بودم و هعی با خودم می گفتم الان میاد الان میاد شد آخر شب . اونوقتا تلفن هم نبود که زنگبزنه و بگند که شب دیرتر میاد منزل ؛ منم از دلشوره حالم خیلی بد شده بود دیدم خبری نشد به فکرم رسید به پدرشوهرم خبر بدم که آره نمیدونم چرا آقا ابوالفضل دیر کرده و هنوز برنگشته؛ پدرشوهرمم گفت: چرا زودتر خبر ندادی به ما؟ گفتم: عجله نکنم حتما کم کم پیداش میشه ولی هرچه نشستم دیدم نیومدش اینکه دیگه به شما خبر دادم. پدر شوهرم زنگ زد به شرکت و بهشون گفت: من پدر آقای علیزاده هستم خواستم بدونم شما از پسرم خبر دارید هنوز تا این وقت شب برنگشته منزل و سابقه نداشته اینقدر دیر کنه؟! اون بنده خدا گفت: نگران نباشید آقا علیزاده اضافه کاری موندند شرکت و الان تازه کارشون تموم شده و دارند بر می گردند منزل. اونشب در طی دوسال زندگی مشترک این اولین شبی بود که خیلی به من سنگین و سخت اومد که بیخبر و چشم به راه موندم. وقتی از سر کار برگشت منزل بهشون گفتم: آقا ابوالفضل آخه این چکاری بود کردی امشب؛ از اضطراب و استرس نمیدونستم این وقت شب چکار کنم به کی پناه ببرم. آقاابوالفضل بنده خدا خیلی معذرت خواهی کردکه موجب ناراحتی ما شده بود و گفت: برا این موندم که اضافه کاری کنم که یکم در آمدم بهتر بشه و وقتی رفتم جبهه شما با دوتا بچه راحت تر زندگی کنید و اذیت نشید. حالا تصوّر کنید منکه چند ساعت دوری همسرم و نمی تونستم تحمل کنم خدا چه صبری بهم عطا کرد که بتونم زینب وار شانزده سال زجر دوری و فراق و مفقود الاثر بودنشونو تحمل کنم و بعد پیکر پاکشون به وطن بازگشت. و دلتنگی و فراق ابدی روزیم شد و دیدار ما به قیامت افتاد.
وصیتهای لسانی
شهید علیزاده قبل از اعزامشون به جبهه گفتند: زهراخانم من میدونم که شهید میشم و برگشتی ندارم؛ مواظب بچه هام باش و سعی کن خوب تربیتشون کنی و تا ۱۸ سالگی که به سن قانونی میرسند دیگه خودشون میتونند کم کم روی پای خودشون بایستند و برای زندگیشون تصمیم بگیرند دیگه خودشون می دونند. فقط دخترمو با حجاب بار بیار و شماهم خودت سفت و سخت حجابت و حفظ کن و مراقب خودت باش و بعداز من این خونه و دوتا بچه هام مال خودت و آزاد هستید هر وقت صلاح دونستید با یک آدم خوب و باایمان و درستکار ازدواج کنی که تنها نمونی و سختی بکشی در دنیا ؛ من درجوابشون گفتم: آقاابوالفضل به من اینجوری نگو من همون شبی که شما من و بردی تو حجله دیگه روح و روان برای شما رفته؛ و نمی تونم به کسی ویا چیزی بغیراز شما فکر کنم. حتی ترس داشتم از اینکه بچه دار بشم چون یقین داشتم که مدت زیادی نمی تونیم باهم زندگی کنیم و باید دست تنها با سختی بچه بزرگ کنم و ایشون شهید میشه. وهمون شب اول زندگیمون سر نماز از خداهم شهادتشونو خواسته بودند؛ مطمئن شده بودم که شهید میشند. و الحمدلله به لطف خدا تا حالا زینب وار تو زندگی شهید بودم و هیچ وقت به زندگی مجدد فکر نکردم و سعی کردم برای بچه هام هم پدر باشم و هم مادر و تا می تونم جای خالی پدرشونو واسشون پر کنم. و به وصایای شهیدم عمل کنم.
اعزام آخر
شهید علیزاده اوایل اسفند ماه ۶۴ برای آخرین بار به جبهه اعزام شدند. وقتی که رفت هجده روز بعد که یک هفته مانده بود به عید سال ۱۳۶۵ به شهادت رسیدند.
یقین به شهادت
اعزام آخرآقاعلیزاده همراه ۱۸ تا از پسرای فامیل با دو الی سه هزار رزمنده از طرف شهر ری اعزام میشند به جبهه و اول میرند پادگان دوکوهه مستقر میشند که تقسیم بشند به مناطق مختلف جبهه؛ اونجا آقای آهنگران در حسینیه شهید همت پادگان دوکوهه دعای توسل که می خونند. به گفته ی پسر دائیمون که همراهشون بودند آقاعلیزاده گریه ی سختی می کنند بطوری که چفیشون از اشک چشم خیس شده بود. و مطمئنن اونجا برای شهادتشون اونجوری به درگاه خدا توسل کرده بودند. و بعداز مراسم دعای توسل تو پادگان اعلام می کنند یک سری از بچه های اعزامی تهران باید برند به جبهه ی غرب اونجا عملیات داریم. وقتی میاند سوار ماشین بشند آقا علیزاده رو به همرزمانش میکنه و میگند که بچه ها من حاجتمو گرفتم . بچه های رزمنده هم به شوخی سربه سرش میزارند که چه حاجتی گرفتی؟! نکنه میخای بری زن دوم بگیری !! آقاعلیزاده جواب میدند: نه من اون حاجتی که به دلم بود و می خواستم و از خدا گرفتم. و همگی سوار ماشین میشند و به سمت جبهه غرب حرکت می کنند.
نحوه شهادت
شب که به جبهه ی غرب میرسند اعلام می کنند فردا عملیات والفجر۹ شروع میشه. که این عملیات در شهر سلیمانیه عراق باید انجام میشد. ماموریت آقا علیزاده در این عملیات به همراه حسین آقا پسر دائیم و آقا سفر نامی سه تایی باهم تیربارچی بودندکه کمک دست هم باشند. واردجبهه سلیمانیه عراق که میشند و روی یک سنگر مستقر میشند.
و کار تیربارچی ها خیلی سخته چون باید خیلی جلو خط باشند و تقریبا جلوی دید دشمن هستند. و حسین آقا و آقاسفر داخل سنگر بودند و آقا علیزاده بالای سنگر پشت تیربار بوده که فرماندشون بیسیم میزنه که عملیات لو رفته برگردید عقب چهارطرفتونو عراقی ها گرفتند. حسین آقا و آقا سفر هرچی صدای آقاعلیزاده می زنند که بیا بریم عملیات موفقیت آمیز نبوده الانکه اسیر بشیم. ولی اون لحظه آقا علیزاده گفته بوده که من تاچند تا عراقی رو به درک واصل نکنم نمیام. من باید جلوی این نامردا بایستم. بعداز اینکه یه هشت تا عراقی رو میزنه یه تیر تو بازوی آقاعلیزاده میخوره؛ حسین آقا پسردائیم بهشون اصرار می کنند آقاابوالفضل بیا بریم شما تیرم تو بازوت خورده داره خون میره ازش؛ بیا بریم. باز آقا علیزاده میگند نه من هنوز می تونم جلوی این نامردا مقاومت کنم. با چفیه دستشو محکم میبنده که خونریزی نکنه و مجدد میره پشت تیربار قرار می گیره که یک تیرهم می خوره تو پیشونیش و درجا دوتا تیرهم می خوره تو چشماش و میافته روی زمین و به حسین آقا میگه من شهید میشم. فقط مواظب بچه هام باشید.خانم من خودش بچه یتیم بوده حالا باید دوتا یتیمم بزرگ کنه. و آقا علیزاده اقتدا به آقا اباالفضل العباس"علیه السلام" می کنند و نحوه ی شهادتشون شبیه ایشان بوده؛ هم از ناحیه دست و هم از ناحیه سر و هم از ناحیه چشمها مورد اصابت گلوله دشمن قرار می گیرند و به حالت سجده سه بار یا حسین گفته بودند و به شهادت می رسند. دوتا یار کمکیشون پیکرشونو بلند می کنند که باهم برگردند عقب؛ ولی فرمانده بیسیم میزنه که فعلا پیکر شهدا رو رها کنید و جون خودتونو نجات بدید که کمتر تلفات بدیم؛ برگردید عقب بعدا که جنگ آروم شد برمی گردیم پیکر شهدارو میاریم. و خدا شاهده هنوز که هنوزه هر وقت همرزماش میاند منزل ما یک سر به بچه هام بزنند اشک تو چشمانشون پر میشه. ویاد اون لحظه آخر میافتند که شهید علیزاده سفارش ما رو بهشون کردند. به روایت همسر شهید