شش ماه زنده ام
مهدی را به خواستگاری بردیم و مهدی هم به ازدواج راضی بود اما به خانم عروس گفته بود بدور از احساسات فکر کن و بعد جواب بده. موقع عقد عروس خانم یک شرط برای مهدی گذاشت و آن هم این بود که: داماد باید روز قیامت عروس را شفاعت کند و او هم این شرط را قبول کرد. مراسم عقد به خوبی صورت گرفت و مهدی در این مراسم لباس سپاهش را پوشیده بود. ساعت 1 شب از مجلس به خانه آمدیم و همه بچه ها خواب بودند اما مهدی آهسته وضو گرفت و شروع به خواندن نماز شب کرد. مهدی نماز شب می خواند اما مراقب بود کسی این موضوع را متوجه نشود. همینطور که داشت وضو می گرفت و آب از صورتش می چکید، آیاتی را زمزمه می کرد و ناگهان مرا دید گفت: مادر اینجا نشسته ای؟ گفتم بله. گفت: خیالت راحت شد که حالا من را زن دادی؟ گفتم: نه مادر تا دستت را دردست عروس نگذارم خیالم راحت نمی شود. مهدی گفت: مادر جان این هم برای تسلای دل شما بود من هم که بار ها گفته ام شش ماه بیشتر زنده نیستم. اگر خدا بخواهد به آن چیزی که می خواستم رسیدم.
اذان گفتن نزدیک سنگرعراقیها
در روز های اول اعزام به قله 1150 بازی دراز، مهدی گاهی از ما جدا می شد و مسیری می رفت و بر می گشت. این اتفاق بیشتر موقع نماز می افتاد. یک بار یکی از بچه ها او را تعقیب کرد. بعد از بازگشت گفت: مهدی از منظقه ما دور شد و بین نیرو های خودی و عراقی قرار گرفت. بعد داخل سنگر رفت و در حالی که کاملا دیده می شد جلوی عراقی ها شروع به اذان گفتن کرد. بعد داخل سنگر نماز خواند و برگشت. با عصبانیت گفتم: چکار می کنی؟ مهدی با آرامش گفت: من وظیفه دینی ام را انجام می دهم . می خواهم به دشمن بگویم ما برای چی می جنگیم. جنگ ما برای همین اذان و نماز رسول الله است. جالب این که در طول این مدت هیچ اتفاقی هم برایش نیافتاد.
چندبار مجروحیت
شهید خندان در جبهه بارها بر اثر تیر و ترکش زخمی میشود. یکبار به شدت از چند ناحیه زخم بر میدارد، بهطوری که خانوادهاش امید سلامتی را از دست میدهند. مادرش میگوید: «یکبار خواب پریشان دیدم و خیلی نگران شدم. چند روز بعد مهدی را در خانه برادرم دیدم. بد جوری زخمی شده بود. هیکل درشتش مثل دوک شده بود. چشم و سرش بسته و کمر و دستش در گچ بود. یک چشمش از بین رفته و سرش شکافته بود. مهرههای کمرش انحراف برداشته و وضعش چنان ناجور بود که امیدی به زنده ماندنش نمیرفت.» اما خندان هنوز از این زخمهای سخت سلامت کامل نیافته، به جبهه باز میگردد. وقتی نیروهای تیپ او را با آن وضع در جبهه میبینند، روحیهشان دو چندان میشود. او در منطقه کردستان، علاوه بر مبارزات نظامی، به فعالیتهای عمرانی نیز میپردازد.
نحوه شهادت
شهید مهدی خندان، با لبی خندان و چهرهای گشاده، فجر آفاق را شکافت و به ضیافت کروبیان شتافت. او در روز ۲۸ آذر ۱۳۶۲، برابر با اربعین حسینی، در مرحله سوم عملیات "والفجر ۴"، در ارتفاعات "کانیمانگا"، هنگام عبور از میدان مین و سیم خاردار توسط گلوله تیر بار دشمن به فیض عظیم شهادت نایل آمد. چه مبارک تولدی و چه فرخنده شهادتی که از عاشورای حسینی تا اربعین حسینی، عشق و ایثار معنا مییابد و او در میان عشق و ایمان زاده شد و به شهادت رسید.
هدایت یافته
مهدی در کار فرهنگی بسیار زبده و البته اثر گذار بود. چه در ریجاب و چه در لواسان توجه زیادی به این امور داشت. زمانی که برای مهدی بعد از شهادت مراسمات می گرفتیم یک خانم از شرق تهران که قبلا همسایه ما بود مسیر زیادی را طی می کرد و به مراسم می آمد که این موضوع موجب تعجب ما شده بود. یک روز بعد از مراسم از حضور این خانم از راه دور در مراسم مهدی تشکر کردم و او گفت: آقامهدی به گردن من حق دارد. آن زمان که من طرفدار منافقین شده بودم و نا خواسته به دنبال آن ها بودم این شهید کتاب ها وجزواتی برای من فرستاد و من را هدایت کرد و من دیگر دنبال این برنامه ها نرفتم. یادم آمد که روزی مهدی یک سری جزوات و کتاب ها را به من داد و گفت: که این ها را به خانم همسایه تحویل دهم. مهدی خبر داشت که این خانم در جریانات منافقین فعال است ولی من تازه بعد از شهادت او متوجه شده بودم.
کرامت شهیدخندان به برادرش
برادر شهید خندان می گوید: در سختیها بارها به برادرم توسل کرده ام و جواب گرفته ام. هر سال بخاطر شیمیایی مجبورم که چند روز را در بیمارستان باشم. یکی از روزها در منزل کنار بخاری دراز کشیدم و عکس مهدی روی دیوار نظرم را به خود جلب کرد. یاد ایام کودکی مان افتادم. در همین حال که توی فکر بودم یک دفعه چشمم گرم شد و دیدم پدرم، پدر خانمم مهدی و چند شهید دیگر از در وارد شدند سفره ای پهن کردند و شروع به خندیدن کردند. مهدی در همان حال، که به من نیز لذت همنشینی آن ها پیاپی وارد می شد، بازویم را مالش داد و گفت ان شاءالله بستری می شوی و خوب می شوی آنقدر فکر و خیال نکن همه چی درست میشه. سفارش مادر را به او کردم گفت: تو فکر خودت باش و اینقدر فکر و خیال نکن. ( یعنی خودمان هوای مادر را داریم ) بعد از مدتی یکی از دوستانم زنگ زد و گفت: بیمارستان بوده ای؟ گفتم: بله چطور؟ گفت: خواب دیدم روی ارتفاعات بازی دراز هستیم و شهدا هم بودند و کباب درست کرده بودند و مشغول بودند.گفتم: چه خبره؟ گفتند: مهدی خندان نذری داده بیا بخور. گفتم: رفقا داداش آقا مهدی رو دعا کنید وضع ریه اش خرابه. یکی از شهدا گفت: این نذری آقا مهدی بخاطر همون داداششه دیگه. آقا مهدی نذر کرده داداش باقر خوب بشه. روز بعد بیمارستان بودم و خدارا شکر وضع ریه ام بهبود یافت.
برات زیارت
چند سالی از شهادت مهدی گذشته بود و راه کربلا بسته بود و مردم برای زیارت به سوریه و حرم حضرت زینب علیهاالسلام می رفتند. چند نفر از همکاران من نیز برای این سفر نام نویسی کرده بودند اما من جا مانده بودم. از سر دلتنگی به مزار برادر شهیدم رفتم و گفتم: شما پیش خدا آبرو داری و برای شما کاری ندارد که برنامه سفر من را تدارک ببینی. دلم شکسته بود و به خانه بر گشتم. همان شب برادرم را با چهره ای نورانی در خواب دیدم و به من گفت: برو به دوستم منصور نام آور زنگ بزن و بگو مهدی گفته کار سفر سوریه شما را هماهنگ کند. به این نشانی که فقط من و تو می دانیم در آن عملیات چند مجروح داشتیم. بعد هم تعداد مجروحان را گفت. فردا صبح سر سفره بودیم که به برادرم گفتم داداش مهدی ما رو می فرسته پی نخود سیاه گفت: چطور؟ جریان خواب را تعریف کردم و گفتم: مرا می فرستند با دوست شهیدش حرف بزنم!! برادرم گفت: منصور که شهید نشده اتفاقا مسئولیتی برای کاروان های زیارتی هم دارد. به هر حال با ایشان تماس گرفتیم و مقدمات سفر را آماده کردند و من نیز همچون همکارها به پا بوس مزار حضرت زینب سلام الله علیها رفتم. اینگونه بود که مهدی برای بار چندم با رویای صادقه به کمک خواهرش می شتافت.
مهدی را به خواستگاری بردیم و مهدی هم به ازدواج راضی بود اما به خانم عروس گفته بود بدور از احساسات فکر کن و بعد جواب بده. موقع عقد عروس خانم یک شرط برای مهدی گذاشت و آن هم این بود که: داماد باید روز قیامت عروس را شفاعت کند و او هم این شرط را قبول کرد. مراسم عقد به خوبی صورت گرفت و مهدی در این مراسم لباس سپاهش را پوشیده بود. ساعت 1 شب از مجلس به خانه آمدیم و همه بچه ها خواب بودند اما مهدی آهسته وضو گرفت و شروع به خواندن نماز شب کرد. مهدی نماز شب می خواند اما مراقب بود کسی این موضوع را متوجه نشود. همینطور که داشت وضو می گرفت و آب از صورتش می چکید، آیاتی را زمزمه می کرد و ناگهان مرا دید گفت: مادر اینجا نشسته ای؟ گفتم بله. گفت: خیالت راحت شد که حالا من را زن دادی؟ گفتم: نه مادر تا دستت را دردست عروس نگذارم خیالم راحت نمی شود. مهدی گفت: مادر جان این هم برای تسلای دل شما بود من هم که بار ها گفته ام شش ماه بیشتر زنده نیستم. اگر خدا بخواهد به آن چیزی که می خواستم رسیدم.
اذان گفتن نزدیک سنگرعراقیها
در روز های اول اعزام به قله 1150 بازی دراز، مهدی گاهی از ما جدا می شد و مسیری می رفت و بر می گشت. این اتفاق بیشتر موقع نماز می افتاد. یک بار یکی از بچه ها او را تعقیب کرد. بعد از بازگشت گفت: مهدی از منظقه ما دور شد و بین نیرو های خودی و عراقی قرار گرفت. بعد داخل سنگر رفت و در حالی که کاملا دیده می شد جلوی عراقی ها شروع به اذان گفتن کرد. بعد داخل سنگر نماز خواند و برگشت. با عصبانیت گفتم: چکار می کنی؟ مهدی با آرامش گفت: من وظیفه دینی ام را انجام می دهم . می خواهم به دشمن بگویم ما برای چی می جنگیم. جنگ ما برای همین اذان و نماز رسول الله است. جالب این که در طول این مدت هیچ اتفاقی هم برایش نیافتاد.
چندبار مجروحیت
شهید خندان در جبهه بارها بر اثر تیر و ترکش زخمی میشود. یکبار به شدت از چند ناحیه زخم بر میدارد، بهطوری که خانوادهاش امید سلامتی را از دست میدهند. مادرش میگوید: «یکبار خواب پریشان دیدم و خیلی نگران شدم. چند روز بعد مهدی را در خانه برادرم دیدم. بد جوری زخمی شده بود. هیکل درشتش مثل دوک شده بود. چشم و سرش بسته و کمر و دستش در گچ بود. یک چشمش از بین رفته و سرش شکافته بود. مهرههای کمرش انحراف برداشته و وضعش چنان ناجور بود که امیدی به زنده ماندنش نمیرفت.» اما خندان هنوز از این زخمهای سخت سلامت کامل نیافته، به جبهه باز میگردد. وقتی نیروهای تیپ او را با آن وضع در جبهه میبینند، روحیهشان دو چندان میشود. او در منطقه کردستان، علاوه بر مبارزات نظامی، به فعالیتهای عمرانی نیز میپردازد.
نحوه شهادت
شهید مهدی خندان، با لبی خندان و چهرهای گشاده، فجر آفاق را شکافت و به ضیافت کروبیان شتافت. او در روز ۲۸ آذر ۱۳۶۲، برابر با اربعین حسینی، در مرحله سوم عملیات "والفجر ۴"، در ارتفاعات "کانیمانگا"، هنگام عبور از میدان مین و سیم خاردار توسط گلوله تیر بار دشمن به فیض عظیم شهادت نایل آمد. چه مبارک تولدی و چه فرخنده شهادتی که از عاشورای حسینی تا اربعین حسینی، عشق و ایثار معنا مییابد و او در میان عشق و ایمان زاده شد و به شهادت رسید.
هدایت یافته
مهدی در کار فرهنگی بسیار زبده و البته اثر گذار بود. چه در ریجاب و چه در لواسان توجه زیادی به این امور داشت. زمانی که برای مهدی بعد از شهادت مراسمات می گرفتیم یک خانم از شرق تهران که قبلا همسایه ما بود مسیر زیادی را طی می کرد و به مراسم می آمد که این موضوع موجب تعجب ما شده بود. یک روز بعد از مراسم از حضور این خانم از راه دور در مراسم مهدی تشکر کردم و او گفت: آقامهدی به گردن من حق دارد. آن زمان که من طرفدار منافقین شده بودم و نا خواسته به دنبال آن ها بودم این شهید کتاب ها وجزواتی برای من فرستاد و من را هدایت کرد و من دیگر دنبال این برنامه ها نرفتم. یادم آمد که روزی مهدی یک سری جزوات و کتاب ها را به من داد و گفت: که این ها را به خانم همسایه تحویل دهم. مهدی خبر داشت که این خانم در جریانات منافقین فعال است ولی من تازه بعد از شهادت او متوجه شده بودم.
کرامت شهیدخندان به برادرش
برادر شهید خندان می گوید: در سختیها بارها به برادرم توسل کرده ام و جواب گرفته ام. هر سال بخاطر شیمیایی مجبورم که چند روز را در بیمارستان باشم. یکی از روزها در منزل کنار بخاری دراز کشیدم و عکس مهدی روی دیوار نظرم را به خود جلب کرد. یاد ایام کودکی مان افتادم. در همین حال که توی فکر بودم یک دفعه چشمم گرم شد و دیدم پدرم، پدر خانمم مهدی و چند شهید دیگر از در وارد شدند سفره ای پهن کردند و شروع به خندیدن کردند. مهدی در همان حال، که به من نیز لذت همنشینی آن ها پیاپی وارد می شد، بازویم را مالش داد و گفت ان شاءالله بستری می شوی و خوب می شوی آنقدر فکر و خیال نکن همه چی درست میشه. سفارش مادر را به او کردم گفت: تو فکر خودت باش و اینقدر فکر و خیال نکن. ( یعنی خودمان هوای مادر را داریم ) بعد از مدتی یکی از دوستانم زنگ زد و گفت: بیمارستان بوده ای؟ گفتم: بله چطور؟ گفت: خواب دیدم روی ارتفاعات بازی دراز هستیم و شهدا هم بودند و کباب درست کرده بودند و مشغول بودند.گفتم: چه خبره؟ گفتند: مهدی خندان نذری داده بیا بخور. گفتم: رفقا داداش آقا مهدی رو دعا کنید وضع ریه اش خرابه. یکی از شهدا گفت: این نذری آقا مهدی بخاطر همون داداششه دیگه. آقا مهدی نذر کرده داداش باقر خوب بشه. روز بعد بیمارستان بودم و خدارا شکر وضع ریه ام بهبود یافت.
برات زیارت
چند سالی از شهادت مهدی گذشته بود و راه کربلا بسته بود و مردم برای زیارت به سوریه و حرم حضرت زینب علیهاالسلام می رفتند. چند نفر از همکاران من نیز برای این سفر نام نویسی کرده بودند اما من جا مانده بودم. از سر دلتنگی به مزار برادر شهیدم رفتم و گفتم: شما پیش خدا آبرو داری و برای شما کاری ندارد که برنامه سفر من را تدارک ببینی. دلم شکسته بود و به خانه بر گشتم. همان شب برادرم را با چهره ای نورانی در خواب دیدم و به من گفت: برو به دوستم منصور نام آور زنگ بزن و بگو مهدی گفته کار سفر سوریه شما را هماهنگ کند. به این نشانی که فقط من و تو می دانیم در آن عملیات چند مجروح داشتیم. بعد هم تعداد مجروحان را گفت. فردا صبح سر سفره بودیم که به برادرم گفتم داداش مهدی ما رو می فرسته پی نخود سیاه گفت: چطور؟ جریان خواب را تعریف کردم و گفتم: مرا می فرستند با دوست شهیدش حرف بزنم!! برادرم گفت: منصور که شهید نشده اتفاقا مسئولیتی برای کاروان های زیارتی هم دارد. به هر حال با ایشان تماس گرفتیم و مقدمات سفر را آماده کردند و من نیز همچون همکارها به پا بوس مزار حضرت زینب سلام الله علیها رفتم. اینگونه بود که مهدی برای بار چندم با رویای صادقه به کمک خواهرش می شتافت.