کاک مهدی محبوب دلها
مهدی خندان بعد از رشادت های بازی دراز، به عنوان فرمانده سپاه در منطقه ای خطرناک تعیین شد. اما همه کم کم او را دوست داشتند. رفتارهایش موجب جذب خیلی از افراد به او شد. او با همین شیوه اهداف انقلابی خود را به پیش می برد. او نه تنها فرمانده سپاه بود بلکه به حل مشکلات مردم می پرداخت، اگر کسی مشکلی داشت، کاک مهدی به دادشان می رسید. نفوذ مثبت او در میان افراد و مردم این منطقه خطرناک به قدری بود که سنی های این منطقه به خاطر علاقه به مهدی اسم چند فرزند خود را مهدی گذاشته بودند. مهدی حتی از نظر اعتقادی و دینی هم روی مردم این محل اثر گذار بود و محبتش به دلها افتاده بود طوری که هیچ کدام تاب دوری اش را نداشتند. بعد از مدتها که مهدی از این منطقه رفت، گاهی برای شناسایی به این محل بر می گشت اما برای اینکه او را نشناسند و دست و پاگیرش نشوند، سر و صورت خود را با چفیه می پوشاند.
کار فرهنگی
در ورودی شهر ریجاب ساختمانی وجود داشت که رژیم قبل برای فساد آن را ساخته بود. مهدی آن را به یک حسینیه تبدیل کرد. مهدی اعلام کرد که باید کار فرهنگی را از بچه های همین مردم شروع کنیم. بنابراین در همان محل برای بچه ها کلاس های قرآن و غیره برگزار می کرد. حتی در همین میان بچه ها را به اردو برد و کم کم مردم به او اعتماد پیدا کردند. با این اعتماد پای او به خانه اهالی باز شد. حالا او به کاک مهدی مشهور شده بود و بدین صورت مشکلات مردم را حل می کرد. او به مردم این دیار وفادار و دلسوزشان بود و اتفاقات عجیب و غریبی برایش می افتاد و از محبتی که در دل های آنها از مهدی ایجاد شده بود جانش را حفظ می کردند .
قلدر محله
مهدی قلدر محله بود اما مودب بود. حواسش به همه چی بود انگار انقلاب به چنین بشری نیاز داشت. تا اینکه یک روز متوجه شدیم که اهل محل می گفتند: شب ها یک نفر می آید توی حمام محله، توی مسجد، و توی کوچه ها اعلامیه های ضد انقلابی می ریزد و غیب می شود. شاید خیلی ها از این خبر بی اهمیت گذشتند اما مهدی، تا این خبر را شنید با یکی از دوستانش برنامه ریزی کرد که جلوی این کار را بگیرد. با تمهیداتی که مهدی چیده بود این فرد را دستگیر کردند و به مسجد بردند و با زبان خوش او را نصیحت کردند و او را رها کردند. اما دوباره این اتفاق افتاد و فرد موردنظر، به کارش ادامه داد تا اینکه دوباره مهدی و دوستانش او را گرفته و تا حالش جا بیاید، او را تادیب کردند و بعد از آن خبری از پخش کردن روزنامه های ضد انقلابی نبود.
لباس سبزسپاه
وقتی که مهدی دوره آموزشی اش را تمام کرد، لباس سبز و فرم سپاه را گرفت، ما آرزو داشتیم که این لباس را بپوشد تا به قول خودمان او را ذوق کنیم. اما او لباسش را مقدس تر از این تشریفات می دانست و می گفت: این لباس عظمت دارد و باید آن را در صحنه رزم پوشید. به هر حال یک بار این لباس را پوشید و مثل ماه شب چهارده شده بود. اما زود لباس را در آورد و جز شب عقدش، و در میدان نبرد ، هیچ وقت این لباس را به تنش ندیدیم. شاید این کار مهدی به این خاطر بود که در شب عقدش هم به خاطر داشته باشد که هدف مهم تر دیگری هم دارد و آن هم پاسداری از خاک پاک میهن است.
یاران امام زمان علیه السلام
مهدی برای مدتی در گروه حفاظتی مشغول بود که یکی از وظایف این گروه، حفاظت از بیت امام خمینی رحمت الله علیه بود. مهدی یک شب خوابی معنا دار دیده بود: خواب دیده بود در مسجد نشسته و از پنجره ها و سقف به نمازگزاران در صفوف منظم نور در حال باریدن است. او هم در یکی از صف ها نشسته بود. بعد
می بیند که سیدی نورانی وارد محوطه می شود و امام خمینی با احترام و تواضع و ادب پشت سر او با فاصله کمی در حال حرکتند. مهدی از یکی از افراد حاضر در جمع می پرسد این فرد کیست؟ و پاسخ می شنود: او میوه دل حضرت زهرا علیهاالسلام حضرت حجت بن الحسن العسکری(عجل الله تعالی فرجه شریف) است و مهدی یکباره از خواب بیدار می شود.
دیدار امام
آقامهدی علاقه شدیدی به امام خمینی داشت و آروزی دیدنش را همیشه داشت. یبار مهدی آمد منزل و می گفت: ننه، دیشب بچه ها در حال کشیک دادن بودند که امام خودش آمد و اسلحه یکی از بچه ها را گرفت و شالش را به او داد و یک ساعتی شروع به کشیک دادن کرد و بعد اسلحه را داد و رفت که نماز شب بخواند. بعد از این امام و آن سرباز با هم نماز شب خواندند. بهش گفتم: مادر خوشبحال اون جوان، حالا کی بود اون پسر؟ گفت: یک جوان هم سن و سال خودم گفتم: ننه چه شکلی بود؟ گفت: ننه عجب چیزهایی می پرسی یک بنده خدا بود. ودیگر صحبتی از این قضیه نشد تا وقتی که مهدی به شهادت رسید و دوستانش این جریان را با افتخار تعریف می کردند و متوجه شدیم که آن پسر خود مهدی بوده است.
امید دوباره
عصر بود و رزمندگان اسلام به یکی از قله های بازی دراز معروف به 1150 رسیده بودند. بچه ها غصه دار هم بودند و از طرفی احساس خوشحالی هم داشتند. غصه دار بخاطر شهادت رزمندگان و شاد بخاطر آزادی آن قله؛ خبر نگار رادیو هم آمده بود که از این حماسه گزارش تهیه کند. خیلی از بچه ها حوصله مصاحبه را نداشتند و این جابود که مهدی برای اولین بار شروع به خواندن این شعر کرد و بچه ها هم دور او به عزاداری پرداختند.
(این دل تنگم عقده ها دارد گویا میل به کربلا دارد)
اما این شعر معجزه داشت. در همین بحبوحه به خانواده مهدی خبر داده بودند که مهدی شهید شده اما با شنیدن صدای شعر خوانی او از رادیو سراسری به طور زنده امید دوباره به دل خانواده خندان برگشت.
غالب بردشمن
رشادت های مهدی در منطقه 7 و غرب یکی دو تا نیست. یکی از دوستان او می گوید: به یاد دارم، که یک غار به نام شهید فتحنانی در اطراف قله 1150 بود، که با دوستان در حال استراحت بودیم. در همین حال دشمن پاتک کرد. من و دوستم هر چه نارنجک داشتیم پرتاب کردیم. اما از محاصره و غافلگیری دشمن می ترسیدیم. وقتی از آن جا بیرون آمدیم و به سمت دیگر کوه رفتیم مهدی را دیدیم که جای خوبی کمین کرده بود و جنازه های دشمن که در دامنه یکی یکی به درک واصل شده بودند نشان می داد که مهدی با زیرکی تمام آن ها را از میان برداشته و بر آنها غالب شده است. بازی دراز اولین جایی بود که مهدی در آن درس و امتحان پس داد و لیاقت خود را ثابت کرد.
مهدی خندان بعد از رشادت های بازی دراز، به عنوان فرمانده سپاه در منطقه ای خطرناک تعیین شد. اما همه کم کم او را دوست داشتند. رفتارهایش موجب جذب خیلی از افراد به او شد. او با همین شیوه اهداف انقلابی خود را به پیش می برد. او نه تنها فرمانده سپاه بود بلکه به حل مشکلات مردم می پرداخت، اگر کسی مشکلی داشت، کاک مهدی به دادشان می رسید. نفوذ مثبت او در میان افراد و مردم این منطقه خطرناک به قدری بود که سنی های این منطقه به خاطر علاقه به مهدی اسم چند فرزند خود را مهدی گذاشته بودند. مهدی حتی از نظر اعتقادی و دینی هم روی مردم این محل اثر گذار بود و محبتش به دلها افتاده بود طوری که هیچ کدام تاب دوری اش را نداشتند. بعد از مدتها که مهدی از این منطقه رفت، گاهی برای شناسایی به این محل بر می گشت اما برای اینکه او را نشناسند و دست و پاگیرش نشوند، سر و صورت خود را با چفیه می پوشاند.
کار فرهنگی
در ورودی شهر ریجاب ساختمانی وجود داشت که رژیم قبل برای فساد آن را ساخته بود. مهدی آن را به یک حسینیه تبدیل کرد. مهدی اعلام کرد که باید کار فرهنگی را از بچه های همین مردم شروع کنیم. بنابراین در همان محل برای بچه ها کلاس های قرآن و غیره برگزار می کرد. حتی در همین میان بچه ها را به اردو برد و کم کم مردم به او اعتماد پیدا کردند. با این اعتماد پای او به خانه اهالی باز شد. حالا او به کاک مهدی مشهور شده بود و بدین صورت مشکلات مردم را حل می کرد. او به مردم این دیار وفادار و دلسوزشان بود و اتفاقات عجیب و غریبی برایش می افتاد و از محبتی که در دل های آنها از مهدی ایجاد شده بود جانش را حفظ می کردند .
قلدر محله
مهدی قلدر محله بود اما مودب بود. حواسش به همه چی بود انگار انقلاب به چنین بشری نیاز داشت. تا اینکه یک روز متوجه شدیم که اهل محل می گفتند: شب ها یک نفر می آید توی حمام محله، توی مسجد، و توی کوچه ها اعلامیه های ضد انقلابی می ریزد و غیب می شود. شاید خیلی ها از این خبر بی اهمیت گذشتند اما مهدی، تا این خبر را شنید با یکی از دوستانش برنامه ریزی کرد که جلوی این کار را بگیرد. با تمهیداتی که مهدی چیده بود این فرد را دستگیر کردند و به مسجد بردند و با زبان خوش او را نصیحت کردند و او را رها کردند. اما دوباره این اتفاق افتاد و فرد موردنظر، به کارش ادامه داد تا اینکه دوباره مهدی و دوستانش او را گرفته و تا حالش جا بیاید، او را تادیب کردند و بعد از آن خبری از پخش کردن روزنامه های ضد انقلابی نبود.
لباس سبزسپاه
وقتی که مهدی دوره آموزشی اش را تمام کرد، لباس سبز و فرم سپاه را گرفت، ما آرزو داشتیم که این لباس را بپوشد تا به قول خودمان او را ذوق کنیم. اما او لباسش را مقدس تر از این تشریفات می دانست و می گفت: این لباس عظمت دارد و باید آن را در صحنه رزم پوشید. به هر حال یک بار این لباس را پوشید و مثل ماه شب چهارده شده بود. اما زود لباس را در آورد و جز شب عقدش، و در میدان نبرد ، هیچ وقت این لباس را به تنش ندیدیم. شاید این کار مهدی به این خاطر بود که در شب عقدش هم به خاطر داشته باشد که هدف مهم تر دیگری هم دارد و آن هم پاسداری از خاک پاک میهن است.
یاران امام زمان علیه السلام
مهدی برای مدتی در گروه حفاظتی مشغول بود که یکی از وظایف این گروه، حفاظت از بیت امام خمینی رحمت الله علیه بود. مهدی یک شب خوابی معنا دار دیده بود: خواب دیده بود در مسجد نشسته و از پنجره ها و سقف به نمازگزاران در صفوف منظم نور در حال باریدن است. او هم در یکی از صف ها نشسته بود. بعد
می بیند که سیدی نورانی وارد محوطه می شود و امام خمینی با احترام و تواضع و ادب پشت سر او با فاصله کمی در حال حرکتند. مهدی از یکی از افراد حاضر در جمع می پرسد این فرد کیست؟ و پاسخ می شنود: او میوه دل حضرت زهرا علیهاالسلام حضرت حجت بن الحسن العسکری(عجل الله تعالی فرجه شریف) است و مهدی یکباره از خواب بیدار می شود.
دیدار امام
آقامهدی علاقه شدیدی به امام خمینی داشت و آروزی دیدنش را همیشه داشت. یبار مهدی آمد منزل و می گفت: ننه، دیشب بچه ها در حال کشیک دادن بودند که امام خودش آمد و اسلحه یکی از بچه ها را گرفت و شالش را به او داد و یک ساعتی شروع به کشیک دادن کرد و بعد اسلحه را داد و رفت که نماز شب بخواند. بعد از این امام و آن سرباز با هم نماز شب خواندند. بهش گفتم: مادر خوشبحال اون جوان، حالا کی بود اون پسر؟ گفت: یک جوان هم سن و سال خودم گفتم: ننه چه شکلی بود؟ گفت: ننه عجب چیزهایی می پرسی یک بنده خدا بود. ودیگر صحبتی از این قضیه نشد تا وقتی که مهدی به شهادت رسید و دوستانش این جریان را با افتخار تعریف می کردند و متوجه شدیم که آن پسر خود مهدی بوده است.
امید دوباره
عصر بود و رزمندگان اسلام به یکی از قله های بازی دراز معروف به 1150 رسیده بودند. بچه ها غصه دار هم بودند و از طرفی احساس خوشحالی هم داشتند. غصه دار بخاطر شهادت رزمندگان و شاد بخاطر آزادی آن قله؛ خبر نگار رادیو هم آمده بود که از این حماسه گزارش تهیه کند. خیلی از بچه ها حوصله مصاحبه را نداشتند و این جابود که مهدی برای اولین بار شروع به خواندن این شعر کرد و بچه ها هم دور او به عزاداری پرداختند.
(این دل تنگم عقده ها دارد گویا میل به کربلا دارد)
اما این شعر معجزه داشت. در همین بحبوحه به خانواده مهدی خبر داده بودند که مهدی شهید شده اما با شنیدن صدای شعر خوانی او از رادیو سراسری به طور زنده امید دوباره به دل خانواده خندان برگشت.
غالب بردشمن
رشادت های مهدی در منطقه 7 و غرب یکی دو تا نیست. یکی از دوستان او می گوید: به یاد دارم، که یک غار به نام شهید فتحنانی در اطراف قله 1150 بود، که با دوستان در حال استراحت بودیم. در همین حال دشمن پاتک کرد. من و دوستم هر چه نارنجک داشتیم پرتاب کردیم. اما از محاصره و غافلگیری دشمن می ترسیدیم. وقتی از آن جا بیرون آمدیم و به سمت دیگر کوه رفتیم مهدی را دیدیم که جای خوبی کمین کرده بود و جنازه های دشمن که در دامنه یکی یکی به درک واصل شده بودند نشان می داد که مهدی با زیرکی تمام آن ها را از میان برداشته و بر آنها غالب شده است. بازی دراز اولین جایی بود که مهدی در آن درس و امتحان پس داد و لیاقت خود را ثابت کرد.