انتظار
تا ساعت ۸:۳۰ شد وبابام زودتر از همیشه اومد خونه تا وارد خونه شد بدون سلام علیک گفت: از پویا خبر داری مهرناز ؟ همین جمله باعث شد بند دلم پاره بشه. صدای یا ابوالفضل خواهرم ، شکسته شدن ظرفا تو آشپزخونه از دست مادرم و بغض گلو پدر حکایت از اتفاق تلخ و وحشتناک داشت؛ همون فاصله چند متری تا بابا رو چند بار خوردم زمین؛ مامان: پویا تیر خورده ؟ باباگفت: نه برای دستگیری رفتن با بنزین سوخته اون لحظه یاد حرفش افتادم که همیشه می گفت: جانباز میشه؛ پیش خودم گفتم: حتما به پاش تیر خورده؛ رفتم سمت گوشی که شمارش و بگیرم اما حتی شماره یادم نیومد. همون شبانه به سمت کرج حرکت کردیم جاده رشت-کرج بدترین جاده عمرم بود و ازش متنفرشدم؛ هر کیلومتر یه چیزی می شنیدم؛ اول گفتند: فقط یه کم دستاش سوخته. بعد گفتند: یه کم پاهاش سوخته. بعدش گفتند: یه کوچولو سینه اش سوخته. تا برسیم کرج مشخص شد پویای من کامل سوخته. وقتی رسیدیم کرج ساعت ۱:۳۰ شب بود. گریه می کردم الان منو ببرید بیمارستان گفتن نمیشه باید تا صبح صبر کنی. تاساعت ۹صبح بشه من صدبار مردم زنده شدم.
تا ساعت ۸:۳۰ شد وبابام زودتر از همیشه اومد خونه تا وارد خونه شد بدون سلام علیک گفت: از پویا خبر داری مهرناز ؟ همین جمله باعث شد بند دلم پاره بشه. صدای یا ابوالفضل خواهرم ، شکسته شدن ظرفا تو آشپزخونه از دست مادرم و بغض گلو پدر حکایت از اتفاق تلخ و وحشتناک داشت؛ همون فاصله چند متری تا بابا رو چند بار خوردم زمین؛ مامان: پویا تیر خورده ؟ باباگفت: نه برای دستگیری رفتن با بنزین سوخته اون لحظه یاد حرفش افتادم که همیشه می گفت: جانباز میشه؛ پیش خودم گفتم: حتما به پاش تیر خورده؛ رفتم سمت گوشی که شمارش و بگیرم اما حتی شماره یادم نیومد. همون شبانه به سمت کرج حرکت کردیم جاده رشت-کرج بدترین جاده عمرم بود و ازش متنفرشدم؛ هر کیلومتر یه چیزی می شنیدم؛ اول گفتند: فقط یه کم دستاش سوخته. بعد گفتند: یه کم پاهاش سوخته. بعدش گفتند: یه کوچولو سینه اش سوخته. تا برسیم کرج مشخص شد پویای من کامل سوخته. وقتی رسیدیم کرج ساعت ۱:۳۰ شب بود. گریه می کردم الان منو ببرید بیمارستان گفتن نمیشه باید تا صبح صبر کنی. تاساعت ۹صبح بشه من صدبار مردم زنده شدم.
عیادت ازپویا
صبح زود رفتم بیمارستان مستقیم رفتم بخش سوختگی به پرستار گفتم: پویا اشکانی کدوم اتاقه خانم ؟ پرستارگفت: شما باهشون چه نسبتی دارید ؟ همسرشون هستم؛ پرستار: خانم نمیشه از دیروز که این آقا آوردن شصت هزار نفر اومدن ملاقات اینجا بخش عفوفی نمیشه که هرکس از راه رسید بره ملاقات؛ دیگه جوش آورده بودم من از دیشب جون دادم حالا این نمیذاره برم پویام و ببینم. خانم محترم من از رشت این همه راه نیومدم ک شوهرم و نبینم. پرستارگفت: گفتم نمیشه. دیدم که لج کردن فایده نداره گفتم: خانم توروخدا بزار ببینم شوهرمو یه لحظه فقط اجازه داد برم. رفتم داخل اتاق سه تا تخت بود؛ یکیشون روش یه بیمار بود اون دوتا خالی؛ اون یه نفر هم سرتاپاش باند پیچی بود باد کرده بود. خیلی بزرگ بود. اومدم بیرون از اتاق. گفتم: خانم اشکانی رو می خواستم ببینم.گفت: همونه؛ باهم رفتیم دوباره داخل اتاق. پرستار گفت: اشکانی. دیدم یکم پای پویا تکون خورد. گفتم: پویا؛ پویا جان؛ اروم سرشو آورد بالا و گفت:جان؛ جانم خانومم؛ بیا اینجا رفتم کنارش. درحالی که گریه می کردم. پویا اینجوری امانت داری کردی. اینجوری مراقب امانت من بودی. پویاگفت: من خوبم خانمم تو مواظب خودت باش. مگه تو مواظب خودت بودی که من باشم. همون موقعه پرستار وارد شد پویا: مهرناز ببین من روی پای خودمم پس آروم باش.
انتقال به بیمارستان دیگر
پویا رو بردن برای تعویض پانسمان؛ منم به اصرار آقای پرستار از اتاق خارج شدم. تا از اتاق دراومدم بیرون آنقدر حالم بد بود که افتادم کف بیمارستان. مامانم اومد بلندم کرد وگفت: حال پویا چطور بود؟ گفتم: اینا که میگن خوبه؟ مامان پویای من کامل سوخته و گریه امانم نمی داد. بعداز تعویض پاسمان هرکسی می رفت دیدن پویا حالش داغون می شد همون کسایی که قبل از ملاقات من رو دلداری می دادن خودشون که از اتاق میومدن بیرون حالشون داغون بود. همون روز پویا منتقل شد یه بیمارستان دیگه؛ زمانی که آمبولانس اومد میخواستم سوار آمبولانس بشم که پرستار گفت: شما کجا خواهرم. منم می خوام بیام با شوهرم. پرستار: نمیشه خواهرم حال شوهرت خوبه. گفتم: تو روخدا آقا من می خوام همراه شوهرم بیام. پرستار: خواهرم یه سوال شما آقاتون رو دوست دارین؟ گفتم: این چه سوالیه معلومه که دوسش دارم.گفت: خب وقتی کسی رو دوست داری دلت میاد اذیتش کنی. گفتم: آخه اذیتِ چی؟! من می خوام باهاش برم من می خوام پیشش باشم. باید منم بیام وگرنه نمیزارم آمبولانس حرکت کنه. گفت: آقاتون خودش به من گفت: خانومم نیاد تو آمبولانس طاقت اشکای خانومم رو ندارم. اگه بیاد ناراحت میشه. نمی تونم ناراحتیش رو ببینم. خواهرمن آقاتون بخاطر خودتون میگن چون شمارو دوست دارن نمی خواند اذیت بشین اونوقت خودتون میخواین بیاین و اونو اذیت کنین؟ من دیگه هیچی نگفتم. زبونم بند اومد از اینهمه عشق پویام به من. آخه تو اون وضعیت به فکر من بود. از اینهمه عشق پویا زبونم بند اومده بود. هیچی نگفتم دیگه تا اینکه آوردن پویا رو. گفتم :پویا؟ یهو سرش رو برگردوند سمت من و تمام اون لوله هاو سیم هایی که بهش وصل بود کنده شد سرشو چرخوند گفت: جانم نازنازم جان. گفتم: پویا اینا نمیزارن من باهات بیام. اشکش از گوشه چشمش اومد گفت: عزیزم فردا بیا بیمارستان؛ حالم خوبه. فردا مرخص میشم..و در آمبولانس رو بستن. اشک چشم من بود که بدرقه شون کرد.
مراقب خودت باش
بعد که رفتیم ملاقات تو بخش مراقبت های ویژه ی سوختگی bicu از پشت شیشه دیدمش صورتشو باز کرده بودن. تا رفتم دیدم چشمش به شیشه هست. منو دید خودشو کشید بالا گفت: خوبی؟ منم خواستم خودمو با روحیه و محکم نشون بدم. گفتم: آره خیلی. تو خوبی؟ درد داری؟ اینجا خوبه؟ راحتی؟ گفت: آره؛ درد ندارم و خوبم. بعد اشاره داد بیا داخل. گفتم: احازه نمیدن. چشمک زد از اون در بغل بیا. اومدم برم پرستاره نزاشت. گفتم: نمیزاره. از داخل صدا کرد یه پرستار اومد بالا سرش دیدم پویا داره چجوری حرف میزنه دقیق لب خونی کردم گفت: آقا تورو خدا زنمه بزار بیاد تو. آقاعه گفت: نمیشه عزیز من اینجاقسمت سوختگیه نمیشه. گفت: توروخدا یک دقیقه فقط بیاد تو زود بره توروخدا؛ منم از اینور شیشه بهش اشاره میدادم بزاره بیام که اقاعه گفت: نه. همزمان اشک از چشامون ریخت. گفت: اشکال نداره خانومم دوروز دیگه میام بخش؛ میای پیشم باشه؟ گریه نکن دیگه؟ منم زود اشکامو پاک کردم. یکم دیگه حرف زدیم البته با لب خونی و اشاره؛ بعد دیگه ساعت ملاقات تموم شد. دلم نمیومد برم؛ هعی خدافظی کردیم بزور دستشو میاورد بالا..چند بار گفت: مواظب خودت باشیا؛ دیگه اومدن کرکره رو ببندن گفت: دوست دارم باز اشکش اومد. منم گفتم: من بیشتر آقایی. توهم مواظب خودت باش.
چشماشو بست
تا سه روز کارمون همین بود با ایما و اشاره یا من روی کاغذ حرفامو مینوشتم. روز سوم رفتم بیمارستان دیدن پویام. بهش گفتم: پویا واست آبمیوه بیارم تو؟ گفت: نه عزیزم هست اینجا. ببر خونه خودت بخورهمشو. گفتم: چشم. بعد گفت: مواظب خودت باشیا. بعد به عمه ام اشاره داد. گفت: مامان مواظب مهرناز باشیا؛ منو عمه ام خندیدیم. عمه ام گفت: ببین چه پرروعه. بعد واسش قلب فرستادم و گفت: مواظب خودت باش عزیزم. با دستش بوس فرستاد.گفت: خدافظ چشماش بست دیگه باز نکرد پویام رفت تو کما؛ الان که مدتیه از شهادت پویا می گذره و عمه ام و شوهرعمه ام به درخواست من و خودشون پیگیر تقاص قاتل پویا هستند. به این موضوع فکر می کنم که پویا اونروز فدا شد تا هم سن و سال هاش خیلی کمتر برن سراغ مواد مخدر؛ بهار من شروع نشده خزان شد، تو نوزده سالگی سنگین ترین داغ زندگیم و دیدم. تو روخدا نذارید خون پویا و شهدای امنیت هدر بشه. پویای من سوخت که جوون ها با اعتیاد نسوزن.
صبح زود رفتم بیمارستان مستقیم رفتم بخش سوختگی به پرستار گفتم: پویا اشکانی کدوم اتاقه خانم ؟ پرستارگفت: شما باهشون چه نسبتی دارید ؟ همسرشون هستم؛ پرستار: خانم نمیشه از دیروز که این آقا آوردن شصت هزار نفر اومدن ملاقات اینجا بخش عفوفی نمیشه که هرکس از راه رسید بره ملاقات؛ دیگه جوش آورده بودم من از دیشب جون دادم حالا این نمیذاره برم پویام و ببینم. خانم محترم من از رشت این همه راه نیومدم ک شوهرم و نبینم. پرستارگفت: گفتم نمیشه. دیدم که لج کردن فایده نداره گفتم: خانم توروخدا بزار ببینم شوهرمو یه لحظه فقط اجازه داد برم. رفتم داخل اتاق سه تا تخت بود؛ یکیشون روش یه بیمار بود اون دوتا خالی؛ اون یه نفر هم سرتاپاش باند پیچی بود باد کرده بود. خیلی بزرگ بود. اومدم بیرون از اتاق. گفتم: خانم اشکانی رو می خواستم ببینم.گفت: همونه؛ باهم رفتیم دوباره داخل اتاق. پرستار گفت: اشکانی. دیدم یکم پای پویا تکون خورد. گفتم: پویا؛ پویا جان؛ اروم سرشو آورد بالا و گفت:جان؛ جانم خانومم؛ بیا اینجا رفتم کنارش. درحالی که گریه می کردم. پویا اینجوری امانت داری کردی. اینجوری مراقب امانت من بودی. پویاگفت: من خوبم خانمم تو مواظب خودت باش. مگه تو مواظب خودت بودی که من باشم. همون موقعه پرستار وارد شد پویا: مهرناز ببین من روی پای خودمم پس آروم باش.
انتقال به بیمارستان دیگر
پویا رو بردن برای تعویض پانسمان؛ منم به اصرار آقای پرستار از اتاق خارج شدم. تا از اتاق دراومدم بیرون آنقدر حالم بد بود که افتادم کف بیمارستان. مامانم اومد بلندم کرد وگفت: حال پویا چطور بود؟ گفتم: اینا که میگن خوبه؟ مامان پویای من کامل سوخته و گریه امانم نمی داد. بعداز تعویض پاسمان هرکسی می رفت دیدن پویا حالش داغون می شد همون کسایی که قبل از ملاقات من رو دلداری می دادن خودشون که از اتاق میومدن بیرون حالشون داغون بود. همون روز پویا منتقل شد یه بیمارستان دیگه؛ زمانی که آمبولانس اومد میخواستم سوار آمبولانس بشم که پرستار گفت: شما کجا خواهرم. منم می خوام بیام با شوهرم. پرستار: نمیشه خواهرم حال شوهرت خوبه. گفتم: تو روخدا آقا من می خوام همراه شوهرم بیام. پرستار: خواهرم یه سوال شما آقاتون رو دوست دارین؟ گفتم: این چه سوالیه معلومه که دوسش دارم.گفت: خب وقتی کسی رو دوست داری دلت میاد اذیتش کنی. گفتم: آخه اذیتِ چی؟! من می خوام باهاش برم من می خوام پیشش باشم. باید منم بیام وگرنه نمیزارم آمبولانس حرکت کنه. گفت: آقاتون خودش به من گفت: خانومم نیاد تو آمبولانس طاقت اشکای خانومم رو ندارم. اگه بیاد ناراحت میشه. نمی تونم ناراحتیش رو ببینم. خواهرمن آقاتون بخاطر خودتون میگن چون شمارو دوست دارن نمی خواند اذیت بشین اونوقت خودتون میخواین بیاین و اونو اذیت کنین؟ من دیگه هیچی نگفتم. زبونم بند اومد از اینهمه عشق پویام به من. آخه تو اون وضعیت به فکر من بود. از اینهمه عشق پویا زبونم بند اومده بود. هیچی نگفتم دیگه تا اینکه آوردن پویا رو. گفتم :پویا؟ یهو سرش رو برگردوند سمت من و تمام اون لوله هاو سیم هایی که بهش وصل بود کنده شد سرشو چرخوند گفت: جانم نازنازم جان. گفتم: پویا اینا نمیزارن من باهات بیام. اشکش از گوشه چشمش اومد گفت: عزیزم فردا بیا بیمارستان؛ حالم خوبه. فردا مرخص میشم..و در آمبولانس رو بستن. اشک چشم من بود که بدرقه شون کرد.
مراقب خودت باش
بعد که رفتیم ملاقات تو بخش مراقبت های ویژه ی سوختگی bicu از پشت شیشه دیدمش صورتشو باز کرده بودن. تا رفتم دیدم چشمش به شیشه هست. منو دید خودشو کشید بالا گفت: خوبی؟ منم خواستم خودمو با روحیه و محکم نشون بدم. گفتم: آره خیلی. تو خوبی؟ درد داری؟ اینجا خوبه؟ راحتی؟ گفت: آره؛ درد ندارم و خوبم. بعد اشاره داد بیا داخل. گفتم: احازه نمیدن. چشمک زد از اون در بغل بیا. اومدم برم پرستاره نزاشت. گفتم: نمیزاره. از داخل صدا کرد یه پرستار اومد بالا سرش دیدم پویا داره چجوری حرف میزنه دقیق لب خونی کردم گفت: آقا تورو خدا زنمه بزار بیاد تو. آقاعه گفت: نمیشه عزیز من اینجاقسمت سوختگیه نمیشه. گفت: توروخدا یک دقیقه فقط بیاد تو زود بره توروخدا؛ منم از اینور شیشه بهش اشاره میدادم بزاره بیام که اقاعه گفت: نه. همزمان اشک از چشامون ریخت. گفت: اشکال نداره خانومم دوروز دیگه میام بخش؛ میای پیشم باشه؟ گریه نکن دیگه؟ منم زود اشکامو پاک کردم. یکم دیگه حرف زدیم البته با لب خونی و اشاره؛ بعد دیگه ساعت ملاقات تموم شد. دلم نمیومد برم؛ هعی خدافظی کردیم بزور دستشو میاورد بالا..چند بار گفت: مواظب خودت باشیا؛ دیگه اومدن کرکره رو ببندن گفت: دوست دارم باز اشکش اومد. منم گفتم: من بیشتر آقایی. توهم مواظب خودت باش.
چشماشو بست
تا سه روز کارمون همین بود با ایما و اشاره یا من روی کاغذ حرفامو مینوشتم. روز سوم رفتم بیمارستان دیدن پویام. بهش گفتم: پویا واست آبمیوه بیارم تو؟ گفت: نه عزیزم هست اینجا. ببر خونه خودت بخورهمشو. گفتم: چشم. بعد گفت: مواظب خودت باشیا. بعد به عمه ام اشاره داد. گفت: مامان مواظب مهرناز باشیا؛ منو عمه ام خندیدیم. عمه ام گفت: ببین چه پرروعه. بعد واسش قلب فرستادم و گفت: مواظب خودت باش عزیزم. با دستش بوس فرستاد.گفت: خدافظ چشماش بست دیگه باز نکرد پویام رفت تو کما؛ الان که مدتیه از شهادت پویا می گذره و عمه ام و شوهرعمه ام به درخواست من و خودشون پیگیر تقاص قاتل پویا هستند. به این موضوع فکر می کنم که پویا اونروز فدا شد تا هم سن و سال هاش خیلی کمتر برن سراغ مواد مخدر؛ بهار من شروع نشده خزان شد، تو نوزده سالگی سنگین ترین داغ زندگیم و دیدم. تو روخدا نذارید خون پویا و شهدای امنیت هدر بشه. پویای من سوخت که جوون ها با اعتیاد نسوزن.