مجوز نمی دهم!
گفتند: «تو که همکارش هستی، چیزی بگو.»
دوست علی نگاهش کرد. آشنایان علی از هواپیما جا مانده بودند. گفت: «شما که می توانی، چرا دستور نمی دهی اقوام تان را با هواپیمای نظامی ببرند؟»
علی با جدیت پاسخ داد: «شما دیگر چرا؟ اصلا امکان ندارد من مجوز استفاده ی شخصی از هواپیمای نظامی را بدهم، نه برای خودم و نه برای دیگران.»
همه سکوت کردند و سر به زیر انداختند.
دوست علی نگاهش کرد. آشنایان علی از هواپیما جا مانده بودند. گفت: «شما که می توانی، چرا دستور نمی دهی اقوام تان را با هواپیمای نظامی ببرند؟»
علی با جدیت پاسخ داد: «شما دیگر چرا؟ اصلا امکان ندارد من مجوز استفاده ی شخصی از هواپیمای نظامی را بدهم، نه برای خودم و نه برای دیگران.»
همه سکوت کردند و سر به زیر انداختند.
وظیفه
علی گفت: «باید این کار انجام شود.»
دوستش گفت: «حالا چه عجله ای داری؟ باید سلسله مراتب طی شود. اول به ستاد کل، بعد به رئیس ستاد، دستورش که صادر شد، شما شروع می کنی به اجرا.»
با کلافگی پاسخ داد: «این فاصله، در اجرای دستور تأخیر می اندازد، نمی شود.»
دوستش اصرار کرد: «اگر صبر کنی، دستورش چندوقت دیگر می آید.»
می دانست علی، همت بالایی دارد که دل توی دلش نیست: «دیر می شود. من از لحظه ای که فهمیدم، موظفم به اجرا.»
دوستش گفت: «حالا چه عجله ای داری؟ باید سلسله مراتب طی شود. اول به ستاد کل، بعد به رئیس ستاد، دستورش که صادر شد، شما شروع می کنی به اجرا.»
با کلافگی پاسخ داد: «این فاصله، در اجرای دستور تأخیر می اندازد، نمی شود.»
دوستش اصرار کرد: «اگر صبر کنی، دستورش چندوقت دیگر می آید.»
می دانست علی، همت بالایی دارد که دل توی دلش نیست: «دیر می شود. من از لحظه ای که فهمیدم، موظفم به اجرا.»
خودم باید بگیرم!
مادرش کپسول اکسیژن نیاز داشت. آمد بیمارستان و تقاضا کرد. سرباز بخش خواست کپسول را برایش بیاورد که علی با ناراحتی دست او را گرفت و گفت: «نه! خودم می برم.»
اصرار کردند: «امیر! شما اجازه بدهید می آوریم. آخر شما چرا؟»
لبخندی زد و پاسخ داد: «خودم می برم. برای مادرم است.» کپسول را امانت گرفت، نام و تاریخ امانت بردنش را ثبت کرد و سپس آن را برای مادر بیمارش برد.
اصرار کردند: «امیر! شما اجازه بدهید می آوریم. آخر شما چرا؟»
لبخندی زد و پاسخ داد: «خودم می برم. برای مادرم است.» کپسول را امانت گرفت، نام و تاریخ امانت بردنش را ثبت کرد و سپس آن را برای مادر بیمارش برد.
جلسه ی خانوادگی
هروقت در خانه بچه ها کار اشتباهی انجام می دادند، فقط یک جمله می گفت: «مریم، مهدی! فلان ساعت آماده باشید، یک ساعت جلسه داریم.»
بچه ها از لحن پدر متوجه می شدند که امروز کاری اشتباه انجام داده اند و پدر می خواهد در جلسه ای به آن ها تذکر بدهد. گاهی تذکر را در برگه ای می نوشت. می دانستند که پدر هیچ گاه در لحظه ی انجام اشتباه، آن ها را مؤاخذه نمی کند.
بچه ها از لحن پدر متوجه می شدند که امروز کاری اشتباه انجام داده اند و پدر می خواهد در جلسه ای به آن ها تذکر بدهد. گاهی تذکر را در برگه ای می نوشت. می دانستند که پدر هیچ گاه در لحظه ی انجام اشتباه، آن ها را مؤاخذه نمی کند.
ناشناس
بعد از چهلمش چند ناشناس نزد خانواده اش رفتند. با دیدن قاب عکس صیاد، اشک از گوشه ی چشم شان سرازیر شد و گفتند: « نمی دانستیم او فرمانده بود. اصلا نمی شناختیمش. هرماه به ما کمک می کرد.»
همه ی خانواده می دانستند که علی تنها یک سوم حقوقش را صرف خرجی می کرد و می گفت: «توکل به خداوند انسان را کفایت می کند. هیچ وقت نباید در انفاق و ایثار کردن، از درماندن و کم آوردن بترسید؛ چون خداوند همیشه ده برابر آن را به شما باز می گرداند.
منبع:
همه ی خانواده می دانستند که علی تنها یک سوم حقوقش را صرف خرجی می کرد و می گفت: «توکل به خداوند انسان را کفایت می کند. هیچ وقت نباید در انفاق و ایثار کردن، از درماندن و کم آوردن بترسید؛ چون خداوند همیشه ده برابر آن را به شما باز می گرداند.
منبع:
یادگاران(صیاد شیرازی)، رضا رسولی، تهران1382، روایت فتح.