هرچه گفتم شوخی گرفتند

عبدالمطلب اکبری جوان کر و لالی بود که همواره مورد تمسخر دیگران قرار می گرفت، اما او به جبهه رفت و شهید شد و با شهادتش درس بزرگی به همه داد.
يکشنبه، 12 خرداد 1398
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
هرچه گفتم شوخی گرفتند
جوان بود و خون گرم، کنارم نشست و گفت: «حاج آقا! یک خاطره برایت تعریف کنم؟»

گفتم: «بفرمایید!»

عکسی را نشانم داد و گفت: «اسمش عبدالمطلب اکبری بود. زمان جنگ توی محله ی ما مکانیکی می کرد و چون کر و لال بود، خیلی ها مسخره اش می کردند. یک روز همراهش رفتم سر قبر پسرعموی شهیدش غلام رضا اکبری. عبدالمطلب روی سنگ قبر با انگشت، چهارچوب قبر کشید و داخلش نوشت، شهید عبدالمطلب اکبری. من تا این کارش را دیدم، زدم زیر خنده و شروع کردم به مسخره کردن. عبدالمطلب هم وقتی دید مسخره اش می کنم و می خندم، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. فقط نگاهی به سنگ قبر کرد و دست نوشته اش را پاک کرد، بعد آرام از کنارم رفت. فردای آن روز عازم جبهه شد و دیگر ندیدمش.

ده روز بعد عبدالمطلب شهید شد و پیکرش را آوردند. جالب این جا بود که دقیقا همان جایی دفن شد که برای من با دست، قبر خودش را کشیده بود و مسخره اش کرده بودم. وصیت نامه اش خیلی سوزناک بود. نوشته بود:

بسم الله الرحمن الرحیم
«یک عمر هرچه گفتم خندیدند. یک عمر هرچه خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند آدم نیستم و مسخره ام کردند. یک عمر هرچه جدی گفتم شوخی گرفتند. یک عمر کسی را نداشتم با او حرف بزنم. خیلی تنها بودم؛ اما حالا که دیگر در بین شما نیستم، می گویم تا بدانید. هر روز با آقا امام زمان عجل الله فرجه حرف می زدم. آقا خودشان به من گفتند تو شهید می شوی و جای قبرم را نیز نشانم دادند.»

راوی: حجت الاسلام انجوی نژاد
به کوشش: میثم ابراهیمی


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما