دو تیله‌ی درخشان

با کمک بابا و بقیه‌ی اهالی محل، سه ویلچر برای امام زاده خریده شد و وقف گردید. این‌طوری نه تنها مشکل مادربزرگ، بلکه مشکل خیلی‌‌های دیگه حل می‌شد... این داستان زیبا درباره سنت زیبای وقف است. حتما آن را بخوانید.
شنبه، 24 اسفند 1398
تخمین زمان مطالعه:
نویسنده : مرضیه نفری
موارد بیشتر برای شما
دو تیله‌ی درخشان
می‌دانستم که عاشق امامزاده و جشنهایش هست. می‌دانستم که دوست دارد بنشیند گوشه‌ی حیاط و مولودی گوش دهد؛ امّا پارسال نتوانست بیاید. پاهایش به قدری درد می‌کرد که نمی‌توانست پیاده‌روی کند. زانوهایش آب آورده و به قول خودش امانش را بریده است. تصمیم گرفتم مثل یک راز، پنهانش کنم. مادربزرگ نباید می‌فهمید که در امامزاده جشن برگزار می‌شود. به بابا و مامان هم گفتم که نباید این راز را فاش کنند. بابا نگاهم کرد و گفت: «کار راحتی نیست. مادربزرگ حواسش جمع است.» بابا راست می‌گفت، با این‌که مریض شده بود و کم‌تر حرف می‌زد، امّا حواسش بود. من همه‌ی این‌‌ها را می‌دانستم؛ امّا مادربزرگ را چگونه به امامزاده می‌بردیم؟ حیاط امامزاده بزرگ بود و با صحن، خیلی فاصله داشت. کوچه تنگ بود و ماشین نمی‌توانست درِ حیاط بیاید. مادربزرگ به خاطر مریضی‌اش چاق شده بود و هیچ‌کس نمی‌توانست بغلش کند. مامان لیوان شربت را جلویم گرفت. بوی آب‌لیمو، حالم را جا آورد.

- «بگیر پسرم! قایم کردن راهش نیست. مامان‌بزرگ که بچّه نیست. دیروز داشت سراغ برنامه‌ی ماه شعبان را می‌گرفت. منتظر است تا روز جشن برسد و به امامزاده بیاید.»

***

توپ را با ساعد پرتاب کردم و داد زدم: «احسان! چرا بچّه‌‌ها نیامدند؟ فقط یک هفته مانده، این هفته باید تمرین را فشرده‌تر کنیم.» احسان سر تکان داد. فکر کنم سخت‌ترین کار دنیا، حرف کشیدن از احسان باشد. به زور حرف می‌زند و در حدّ یک بله یا خیر.

 
  • - «گفته بودی ساعت چهار بیایند؟»
احسان دوباره سر تکان داد و من عصبی پرسیدم: «تیم خیابان هدف هر روز تمرین دارد؛ حتّی رفتند با مدرسه‌ی‌شان صحبت کردند که توی حیاط مدرسه تمرین کنند؛ ولی تیم ما! این‌جوری تمرین کنیم باخت ما حتمیه.»

احسان خندید و با انگشت کنار گوشش را خاراند.

 
  • - «آن‌‌ها فوتبال‌شان خوب است قبول! امّا توی والیبال به ما نمی‌رسند. خیالت راحت باشد!»
خیالم راحت بود؛ امّا دلم شور می‌زد. قرار بود روز جشن مسابقه داشته باشیم و توی حیاط بزرگ امامزاده، به تیم برتر جایزه بدهند. دوسال پیش مادربزرگ کتانی‌‌های سفیدی را که بند سبز داشتند برایم هدیه خرید. کاپیتان تیم بودم و کلّی از برنده شدن تیم‌مان ذوق کرده بودم؛ امّا امسال حتّی اگر برنده می‌شدیم، مادربزرگ نمی‌توانست در جشن شرکت کند و موقع جایزه گرفتن من، تشویقم کند. کاش مادربزرگ مثل سال‌های قبل می‌شد، سالم و سرحال. از وقتی که مریض شده بود، روز‌به‌روز چاق‌تر و کم‌حرف‌تر شده بود. دیگر نمی‌خندید و مدام از دل‌تنگی گله میکرد. چشم‌های سبزش کوچک و کوچک‌تر شده بودند؛ مثل دوتا تیله‌ی کوچک.

 بچّه‌‌ها از سرکوچه آمدند و به سمت تور والیبال دویدند. بلندقامتان کوچه‌ی ما، تا به حال چند بار تیم‌‌های محلّه‌‌های دیگر را برده بودند و توانسته بودند، نام تیم برنده را یدک بکشند. رضا جعبه‌ی‌‌ توی دستش را سمت من گرفت و گفت: «کاپیتان بفرما! مامانم باقلوا پخته.» جعبه‌ی شیرینی را نزدیک بینی‌ام بردم. بوی هل توی دماغم پیچید. دلم باقلوا خواست؛ باقلواهای مادربزرگ را که پُر از مغز پسته بودند.

 
  • «مامانم گفت به خوبی باقلواهای مادربزرگت نشده؛ امّا خب بعد از بازی می‌چسبد. دفعه‌ی بعد یادت باشد، به مادربزرگت بگویی از آن باقلواهای خوش‌مزه‌اش بپزد.»

جعبه را کنار دیوار گذاشتم و گفتم: «دعا کن مادربزرگم خوب شود، باقلوا پیشکش. الان مانده‌ام روز جشن چه جوری بیاریمش؟»
 
  • - «چند تایی بغلش کنیم؟»
  • - «بریم به خادم امامزاده بگوییم از آن ماشین‌‌های برقی که در حرم امام رضا(ع) هست بخرند.»
  • - «یک ویلچر بیاوریم.»
نظر آخری از همه بهتر بود. چرا به فکر خودم نرسیده بود؟ می‌توانستیم یک ویلچر بیاوریم و مادربزرگ راحت شود؛ امّا ویلچر نداشتیم. از کجا باید پیدا می‌کردیم؟ شاید بچّه‌‌ها سراغ داشتند.
 
  • - «رضا! عموی تو ویلچر داره؟»
رضا سیم هندزفری را از دور گردنش باز کرد. تازگی‌‌ها هندزفری را از خودش جدا نمی‌کرد. همه‌اش آویزان گردنش بود. رضا گفت: «آره! امّا اون جانبازه، بدون ویلچرش نمی‌تونه.» از بقیّه‌ی بچّه‌‌ها هم پرسیدم؛ امّا هیچ‌کس ویلچر سراغ نداشت. خب حق داشتند. ویلچر مثل دوچرخه یا موتور نبود که در همه‌ی خانه‌‌ها باشد. باید با بابا صحبت می‌کردم. شاید می‌توانست یک ویلچر بخرد.

***

وقتی بابا جواب نه داد، انگار دنیا روی سرم خراب شد. حالا چطور می‌توانستم مادربزرگ را به امامزاده ببرم؟! باید برای آخرین تمرین آماده می‌شدم؛ امّا اصلاً حوصله نداشتم. ساکم را برداشتم و به کوچه دویدم. بچّه‌‌ها جمع شده بودند. رضا داد زد:

 
  • - «کجایی کاپیتان؟»

دستم را بالا بردم و برایش تکان دادم. ابرو بالا انداخت و پرسید: «چرا دمغی؟» توپ را برداشتم و سرویس زدم. شایان سرویس را گرفت و گفت: «راست می‌گه! چندبار است که همه‌اش ناراحتی.» دستم را لای موهایم بردم و قضیّه‌ی ویلچر را تعریف کردم. احسان از کنار تور پیش من آمد و گفت: «من یک نظری دارم.»

احسان همیشه ساکت بود. کم حرف می‌زد؛ ولی خوب حرف می‌زد و نظرهای بیستی می‌داد. بچّه‌‌ها ساکت بودند و به حرف‌‌های احسان فکر می‌کردند. اگر همه پول‌‌های‌مان را روی هم می‌گذاشتیم باز هم کم می‌آوردیم. آن طور که احسان خبر داشت، خرید ویلچر با پول ما بچّه‌‌ها نمی‌شد. باید سراغ بزرگ‌ترها می‌رفتیم.

***

مامان با کمک مادربزرگ باقلوا پخته بود. تیم ما برده بود و من باقلوا به دست توی حیاط امامزاده می‌چرخیدم و باقلوا تعارف می‌کردم. مادربزرگ کنار حوض امامزاده روی ویلچر نشسته بود و برایم دست تکان می‌داد. این بهترین اتّفاق بود؛ حتّی اگر برنده نمی‌شدیم حضور مادربزرگ توی جشن، باعث خوش‌حالی من بود.

وقتی پیشنهاد خرید ویلچر را به بابا دادم، بابا خندید و گفت: «شما هرچی پول جمع کردید بدهید، من پیشنهاد بهتری دارم. ما یکی دوتا ویلچر می‌خریم و وقف امامزاده می‌کنیم. این‌طوری نه تنها مشکل مادربزرگ، مشکل خیلی‌‌ها حل می‌شود. به شرطی که‌‌ همه با هم کمک کنیم.»

با کمک بابا و بقیّه‌ی اهالی محل، سه ویلچر برای امامزاده خریده شد و وقف گردید. حالا دیگر خیالم راحت بود که هر وقت دل مادربزرگ بخواهد، تنهایی هم می‌توانم به امامزاده بیاورمش. مادربزرگ نگاهم می‌کرد. صورتش پُر از خنده بود و چشم‌‌هایش، همان دو تا تیله‌ی کوچک، می‌درخشیدند.

منبع: مجله باران


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.