- «بگیر پسرم! قایم کردن راهش نیست. مامانبزرگ که بچّه نیست. دیروز داشت سراغ برنامهی ماه شعبان را میگرفت. منتظر است تا روز جشن برسد و به امامزاده بیاید.»
***
توپ را با ساعد پرتاب کردم و داد زدم: «احسان! چرا بچّهها نیامدند؟ فقط یک هفته مانده، این هفته باید تمرین را فشردهتر کنیم.» احسان سر تکان داد. فکر کنم سختترین کار دنیا، حرف کشیدن از احسان باشد. به زور حرف میزند و در حدّ یک بله یا خیر.
- - «گفته بودی ساعت چهار بیایند؟»
احسان خندید و با انگشت کنار گوشش را خاراند.
- - «آنها فوتبالشان خوب است قبول! امّا توی والیبال به ما نمیرسند. خیالت راحت باشد!»
بچّهها از سرکوچه آمدند و به سمت تور والیبال دویدند. بلندقامتان کوچهی ما، تا به حال چند بار تیمهای محلّههای دیگر را برده بودند و توانسته بودند، نام تیم برنده را یدک بکشند. رضا جعبهی توی دستش را سمت من گرفت و گفت: «کاپیتان بفرما! مامانم باقلوا پخته.» جعبهی شیرینی را نزدیک بینیام بردم. بوی هل توی دماغم پیچید. دلم باقلوا خواست؛ باقلواهای مادربزرگ را که پُر از مغز پسته بودند.
- «مامانم گفت به خوبی باقلواهای مادربزرگت نشده؛ امّا خب بعد از بازی میچسبد. دفعهی بعد یادت باشد، به مادربزرگت بگویی از آن باقلواهای خوشمزهاش بپزد.»
جعبه را کنار دیوار گذاشتم و گفتم: «دعا کن مادربزرگم خوب شود، باقلوا پیشکش. الان ماندهام روز جشن چه جوری بیاریمش؟»
- - «چند تایی بغلش کنیم؟»
- - «بریم به خادم امامزاده بگوییم از آن ماشینهای برقی که در حرم امام رضا(ع) هست بخرند.»
- - «یک ویلچر بیاوریم.»
- - «رضا! عموی تو ویلچر داره؟»
***
وقتی بابا جواب نه داد، انگار دنیا روی سرم خراب شد. حالا چطور میتوانستم مادربزرگ را به امامزاده ببرم؟! باید برای آخرین تمرین آماده میشدم؛ امّا اصلاً حوصله نداشتم. ساکم را برداشتم و به کوچه دویدم. بچّهها جمع شده بودند. رضا داد زد:
- - «کجایی کاپیتان؟»
دستم را بالا بردم و برایش تکان دادم. ابرو بالا انداخت و پرسید: «چرا دمغی؟» توپ را برداشتم و سرویس زدم. شایان سرویس را گرفت و گفت: «راست میگه! چندبار است که همهاش ناراحتی.» دستم را لای موهایم بردم و قضیّهی ویلچر را تعریف کردم. احسان از کنار تور پیش من آمد و گفت: «من یک نظری دارم.»
احسان همیشه ساکت بود. کم حرف میزد؛ ولی خوب حرف میزد و نظرهای بیستی میداد. بچّهها ساکت بودند و به حرفهای احسان فکر میکردند. اگر همه پولهایمان را روی هم میگذاشتیم باز هم کم میآوردیم. آن طور که احسان خبر داشت، خرید ویلچر با پول ما بچّهها نمیشد. باید سراغ بزرگترها میرفتیم.
***
مامان با کمک مادربزرگ باقلوا پخته بود. تیم ما برده بود و من باقلوا به دست توی حیاط امامزاده میچرخیدم و باقلوا تعارف میکردم. مادربزرگ کنار حوض امامزاده روی ویلچر نشسته بود و برایم دست تکان میداد. این بهترین اتّفاق بود؛ حتّی اگر برنده نمیشدیم حضور مادربزرگ توی جشن، باعث خوشحالی من بود.
وقتی پیشنهاد خرید ویلچر را به بابا دادم، بابا خندید و گفت: «شما هرچی پول جمع کردید بدهید، من پیشنهاد بهتری دارم. ما یکی دوتا ویلچر میخریم و وقف امامزاده میکنیم. اینطوری نه تنها مشکل مادربزرگ، مشکل خیلیها حل میشود. به شرطی که همه با هم کمک کنیم.»
با کمک بابا و بقیّهی اهالی محل، سه ویلچر برای امامزاده خریده شد و وقف گردید. حالا دیگر خیالم راحت بود که هر وقت دل مادربزرگ بخواهد، تنهایی هم میتوانم به امامزاده بیاورمش. مادربزرگ نگاهم میکرد. صورتش پُر از خنده بود و چشمهایش، همان دو تا تیلهی کوچک، میدرخشیدند.
منبع: مجله باران