تاريخ و عقايد فرقه هاى خوارج (1)
اشاره
نكته ديگر ، اين كه بار ديگر روحيه خارجى گرى، يعنى جمود و قشرى گرى همراه با تكفير ديگر پيروان مذاهب به جهان اسلام بازگشته است و همچون خوارج بقيه را كافر و قتل آنان را جايز دانسته و به هجرت به دارالهجرة معتقد شده است. بنابراين فهم و تحليل عقايد خوارج، ما را با روحيه خارجى گرى آشناتر مى سازد.
پيدايش خوارج
بنا به تدبير عمرو بن عاص (م43ق) سپاه شام قرآن ها را به نيزه كرده، خطاب به سپاه كوفه يك صدا گفتند: دست از جنگ برداريد تا قرآن ميان ما و شما حاكم باشد. امام على(علیه السّلام) فرياد برآورد كه اين حيله است و فرمان به ادامه جنگ داد، اما مقاومت در مقابل قرآن براى بسيارى از قاريان قرآن امكان پذير نبود. دو پيشواى قرائت قرآن، يعنى مسعر بن فدكى تميمى و زيد بن حصين طائى، على(علیه السّلام) را تهديد كردند كه اگر به نداى شاميان پاسخ مثبت ندهد ، همچون عثمان با او رفتار خواهند كرد. حضرت ناگزير مالك اشتر را فراخواند و اشعث بن قيس هم نزد معاويه رفت و مقرّر شد كه هر يك از دو طرف نماينده اى را برگزيند تا موافق كتاب خدا داورى كنند.[3]
بنابه نظر بيشتر مورخان، مخالفان حكميت در اقليت، و يمنى ها موافقان اصلى حكميّت بودند. اشعث بن قيس به نمايندگى از آنان على الخصوص قبيله كِنده سخن مى گفت. فرمانده قبيله ربيعه، خالد بن مُعَمّر سدوسى و رئيس قبيله بجيله، رفاعة بن شدّاد نيز طرفدار متاركه جنگ بودند.[4] در ابتدا دو گروه از قاريان هر دو جبهه با هم ديدار، و موافقت كردند كه «آنچه را قرآن زنده كرده، زنده كنند، و آنچه را ميرانده بميرانند». شاميان عَمرو بن عاص را به عنوان حَكَم خود پيشنهاد كردند. در جبهه امام على(علیه السّلام) ، زيد بن حصين و مسعر بن فدكى بر حكميّت ابوموسى اشعرى پاى فشرده، گفتند: به هيچ كس جز او راضى نيستند، زيرا او آنان را از ورود در جنگ بازداشته است، ولى قاريان حرف او را نپذيرفته اند. بدين سان بحث ها به انتقاد آشكار از سياست جنگى امام على(علیه السّلام) انجاميد. آنگاه كه مالك اشتر را امام على(علیه السّلام) به عنوان حَكَم پيشنهاد كرد، انتقادها آشكارتر شد و اشعث بن قيس كه در برابر رقيب يمنى خود چندين بار شكست خورده بود، خطاب به حضرت على(علیه السّلام) فرياد زد: «آيا كسى جز اشتر زمين را به آتش كشيد؟ حكم او اين بود كه ما با شمشير به جان هم بيفتيم تا مقصود تو و او برآورده شود».[5]
توافقنامه حكميت چهار روز پس از توقف جنگ در روز چهارشنبه پانزدهم صفر[6]سال 37 هجرى از سوى هر دو طرف مخاصمه امضا شد[7] و مقرّر گرديد كه هر دو حَكَم بر اساس احكام قرآن و سنّت، جامع و عادلانه داورى كنند و هفت ماه بعد، يعنى در ماه رمضان نظر خود را بيان كنند. هنگام قرائت متن توافقنامه حكميت در ميان سپاهيان كوفه، دو جوان از بنى عنزه فرياد برآوردند كه: «لا حكم الاّ لله» و اين چنين جمله بنيادين خوارج شكل گرفت. عده اى ديگر از مردان سپاه على(ع) حَكَم قرار دادن اشخاص را در باب احكام الاهى مورد انتقاد قرار دادند.
آنگاه كه امام على(علیه السّلام) مسير ساحل غربى فرات را براى بازگشت به كوفه پيش گرفت، شكاف عميق را به وضوح در ميان سپاهيانش ديد. طرفداران و مخالفان حكميت در طول راه به همديگر ناسزا مى گفتند. مسببان اصل حكميت كه اكنون پشيمان شده بودند، به حروراء عزيمت كردند. شعار آنان «لا حكم الاّ لله» بود و شمارشان بالغ بر دوازده هزار نفر بود. اينان شبث بن ربعى را فرمانده نظامى، و عبدالله بن كواء از قبيله بكر بنوائل را امام جماعت خويش قرار دادند. رهبرى يك تميمى نشانگر حضور گسترده تميميان در ميان حروريّه نخستين است. برخى معتقدند كه اغلب خوارج از قبيله مضر و قيس بودند و كمتر كسى از قبيله كنده، همدان و حمير ـ كه يمنى بودند ـ در اين جماعت حضور داشت.[8]
امام على(علیه السّلام) عبدالله بن عباس را براى مذاكره با خوارج به اردوگاه آنها، يعنى حروراء گسيل داشت و سفارش كرد كه با آنان با قرآن محاجّه نكند و به سنت متمسك شود[9] و نيز بحث با آنان را به تأخير اندازد تا على(علیه السّلام) به او ملحق شود. اما ابن عباس بحث را پيش كشيد و با استناد به قرآن به آنان گفت: قرآن انتخاب داور را ميان زن و شوهر در نزاع خانوادگى پذيرفته است، زيرا مى فرمايد: «وَإِنْ خِفْتُمْ شِقَاقَ بَيْنِهِمَا فَابْعَثُوا حَكَمًا مِّنْ أَهْلِهِ وَحَكَمًا مِّنْ أَهْلِهَا إِن يُرِيدَا إِصْلاحاً يُوَفِّقِ اللَّهُ بَيْنَهُمَا إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلِيمًا خَبِيرًا».[10] خوارج در جواب گفتند: هر جا خداوند حكميت را پذيرفته ما هم مى پذيريم، اما در جايى كه خداوند حُكم خود را به صراحت بيان كرده حَكَم لازم نيست و بايد به حكم خداوند عمل كرد. ابن عباس به آيه ديگرى تمسك كرد كه حَكَم قرار دادن اشخاص را به صراحت تأييد مى كند. قرآن در خصوص كفاره كشتن حيوانات در احرام مى فرمايد: «يَـا أيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لاَ تَقْتُلُوا الصَّيْدَ وَأَنتُمْ حُرُمٌ وَمَن قَتَلَهُ مِنكُم مُّتَعَمِّدًا فَجَزَآءٌ مِّثْلُ مَا قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ يَحْكُمُ بِهِ ذَوَا عَدْل مِّنكُمْ هَدْيَا بَــلِغَ الْكَعْبَةِ...».[11] خوارج پاسخ دادند كه اين موارد را نبايد با مسئله ريختن خون مسلمانان مقايسه كرد.[12]
اى كاش خوارج در سال هاى بعد هنگامى كه خون ديگر مسلمانان را مى ريختند، اين جمله خود را به ياد مى آوردند كه چگونه در مقابل احتجاجات ابن عباس، ريختن خون مسلمانان را عظيم شمردند. برخى از منابع قائلند كه با احتجاجات ابن عباس حدود دو يا چهار هزار نفر به كوفه بازگشتند، اما در برخى منابع آمده كه كسى به ابن عباس جهت بازگشت به كوفه پاسخ مثبت نداد.[13]
حضرت امير(علیه السّلام) خود به اردوگاه خوارج رفت و واقعه تحميل حكميت را به آنان يادآورى كرد و بيان داشت كه حكميت از آنِ قرآن است، اما چون قرآن صامت است و سخن نمى گويد، اين انسان ها هستند كه آن را به نطق درمى آورند. بنابراين حكميت تحميلىِ شما، حكميت قرآن نيست. بلكه اگر به قرآن عمل نكنند، آراى آنها هيچ ارزشى ندارد. امام على(علیه السّلام) از آنان خواست تا به شهر بازگردند و همه آنها بازگشتند، اما عده اى بر ديدگاه خود پاى فشردند و در كوفه جنجال به پا كردند. خوارج به امام پيغام دادند كه ما حكميت را به تو تحميل كرديم. اين كفرى بود كه از آن توبه كرديم. پس تو هم مثل ما توبه كن تا با تو بيعت كنيم. امام به صورت كلى فرمود: «به درگاه خدا توبه مى كنم و از بابت همه گناهان مغفرت مى طلبم».[14]
حضرت امير(علیه السّلام) با تأخير ، در ماه شوال ابوموسى اشعرى را به دومة الجندل فرستاد و همين باعث شد كه برخى از خوارجِ بازگشته به كوفه به امام اعتراض كرده، در خانه عبدالله بنوهب راسبى جمع شوند. آنها عبدالله را رهبر خود خوانده، تصميم گرفتند به نهروان عزيمت كنند. عبدالله بنوهب به خوارج بصره نيز نامه نوشت و آنان را از تصميم خوارج كوفه باخبر ساخت.[15] خوارج بصره با پانصد مرد جنگى به فرماندهى مسعر بن فدكى رهسپار نهروان شدند. به تدريج حدود دو هزار نفر از شهر و ديار خود به صورت پنهانى خارج، و در نهروان جمع شدند. برخى نيز در حين عزيمت از طرف قوم خود دستگير و زندان شدند. پس از خروج خوارج از كوفه پيروان امام نزد وى رفته، بيعت خود را تجديد كردند و گفتند: «طرفدار كسانى اند كه على(علیه السّلام) آنان را دوست دارد و با كسانى كه او دشمن مى دارد سرِستيز دارند.» حضرت امير(علیه السّلام) تمسك به سنت نبوى را نيز شرط اين پيروى دانست. برخى از سنّت ابوبكر و عمر ياد كردند كه حضرت فرمود: «اگر ابوبكر و عمر به غير از كتاب خدا و سنّت پيامبر عمل كرده بودند، بر حق نبودند».[16]
بيعت افراد با امام موجب ناخشنودى خوارج گرديد، زيرا در نظر خوارج بيعت با شخص صحيح نيست، بلكه بايد بر اساس تمسك به كتاب خدا، سنّت پيامبر و سنّت ابوبكر و عمر صورت بگيرد. خوارج حق ويژه و شايستگى هاى فردى على(علیه السّلام) را ناديده گرفته، از بيان آن از سوى اميرمؤمنان ابراز نارضايتى مى كردند. بعد از افشاى خيانت حَكَم ها در دومة الجندل، امام على(علیه السّلام) به خوارج نامه نوشت و آنان را براى جنگ با معاويه دعوت كرد. اما خوارج گفتند كه اگر شهادت دهد كه كفر ورزيده و از اين بابت توبه كند، با او همراه خواهند شد.[17] امام بعد از دريافت نامه آنها از همكارى و هميارى ايشان نااميد گرديد.
اخبار نگران كننده اى از كشته شدن مردم به دست خوارج به كوفه رسيد. امام نماينده اى فرستاد كه خوارج وى را نيز به قتل رساندند. امام فردى را نزد خوارج فرستاد و از آنان خواست كه قاتل يا قاتلان را تسليم كنند; اگر چنين كردند، آنان را رها كند تا به راه راست هدايت شوند. خوارج پاسخ دادند كه اين قتل را همه با هم انجام داده اند و ريختن خون على(علیه السّلام) و يارانش را حلال مى دانند.
پيغام خوارج در ميان سپاهيان كوفه وحشتى عظيم ايجاد كرد و آنان از امام خواستند كه پيش از سپاهيان معاويه با آنان بجنگد، زيرا نمى توانند خانواده و اموالشان را با چنين مردمانى رها سازند و به جنگ با شاميان روند. امام نيز از اين بيم داشت كه در غياب سپاهيان، خوارج به كوفه حمله كنند، لذا امام با سپاهيان خود در صفر سال 38 هجرى[18]رهسپار نهروان شد و فرمود: قتلگاه آنها اين طرف رود است و از آنها ده نفر زنده نماند و از ما ده نفر كشته نشود.[19] امام در نهروان بار ديگر با آنان به احتجاج پرداخت. خوارج فرياد زدند كه ما با شما سخن نگفته و خود را براى ديدار با خدا و رفتن به بهشت آماده كرده ايم. امام پرچم امان را به ابوايوب انصارى داد تا هر كه مى خواهد تسليم شود. مسعر بن فدكى با هزار نفر به پرچم ابوايوب پناه جست. تعدادى نيز از جنگ كناره گرفتند و از چهار هزار مرد جنگى، تنها هزار و هفتصد يا هشتصد نفر با عبدالله بنوهب راسبى باقى ماندند.[20]
امام به سپاهيان خود دستور داد كه پيش از خوارج جنگ را شروع نكنند. جنگ از سوى خوارج شروع شد و اكثر خوارج كشته شدند. در ميان از پاى افتادگان، چهارصد زخمى وجود داشت كه بنا به فرمان امام به قبايلشان تحويل داده شدند تا بهبود يابند. از سپاه امام فقط هفت نفر و به روايتى دوازده يا سيزده نفر كشته شدند.[21] البته اين احتمال وجود دارد كه بسيارى از خوارج نهروان كه براى جنگ آماده شده بودند، از مهلكه گريخته باشند و از هزار و هشتصد نفر، چهارصد نفر زخمى و شايد هشتصد نفر و يا كمتر از آن كشته شده باشند. تعداد كشته شدگان سپاه امام نيز شاهدى بر اين مسئله است كه تعداد مقتولان نهروان بايد كمتر از هزار نفر باشد.
امام على(علیه السّلام) بعد از جنگ نهروان در كوفه خطبه اى خواند و فرمود: «... من چشم فتنه را درآوردم و جز من كسى جرأت اين كار را نداشت; آنگاه كه موج تاريكى برمى خيزد و به اوج خود مى رسد. از من بپرسيد، پيش از آن كه مرا نيابيد...».[22] حضرت پيش بينى خود را از آينده خوارج نيز بيان كرد و فرمود كه اگرچه نطفه هايى از آنان در پشت مردان و رحم زنان باقى خواهد ماند، ولى آنها پس از من گرفتار خوارى و ذلت، و طعمه شمشير برنده ستمكاران شوند.[23] همچنين به ياران خود سفارش كرد كه بعد از من با خوارج نجنگيد، زيرا آنان در جستوجوى حقّند، اما به خطا رفته، باطل را حق مى پندارند.[24] اما ياران حضرت به فرموده ايشان عمل نكردند.[25]
خوارج پس از نهروان
در دوران معاويه، خوارج بارها قيام كردند و هر بار سركوب شدند. يكى از قيام هاى مهم خوارج در اين دوران، قيام مستورد بن علفه تميمى است. وى در حيره به جمع آورى نيرو و سلاح پرداخت و در سال 43 هجرى خروج كرد. حاكم اموى كوفه، مغيرة بن شعبه معقل بن قيس از ياران وفادار امام على(علیه السّلام) را ـ كه البته به فرمان امام عمل نكرد و با خوارج جنگيد ـ با سه هزار سپاهى به مصاف خوارج فرستاد. ديدگاه خوارج در نامه رهبر خوارج منعكس شده است. وى در نامه اى به يكى از فرماندهان جناح مقابل نوشت: «ما قومى هستيم كه از تعطيلى احكام غمگين بوده، تو را به كتاب خدا و سنت پيامبر و ولايت ابوبكر و عمر و برائت از عثمان و على(علیه السّلام) دعوت مى كنيم. اگر بپذيرى به راه راست در آمده اى وگرنه، هيچ عذرى ندارى و بايد آماده جنگ شوى».[28]
در اين جنگ هم معقل بن قيس و هم مستورد بن علفه كشته شدند و بعد از آن حدود بيست سال از شورش خوارج چندان خبرى نبود و شورش مهمى صورت نگرفت، اگرچه شورش هاى كوچكى در گوشه و كنار جهان اسلام صورت مى گرفت كه در ذيل سال هاى 46، 50، 52، 58 و 61 در كتب تاريخى ثبت شده است. اين گروه ها از خوارج نخستين بودند كه مى توان از آنها با نام محكّمه نخستين ياد كرد. در اين دوران، يعنى از سال 38 هجرى تا سال 65 هجرى هسته اوليه عقايد خوارج شكل گرفت و كم كم اختلافات فكرى ميان آنان بروز كرد.
نام هاى خوارج: ابوحاتم رازى در الزينة گويد:[29] اين گروه به پنج نام خوانده شوند: مارقه، شُرات، خوارج، حروريه و محكّمه; اما قديم ترين نام «مارقين» است، زيرا پيامبر فرمود: يمرقون من الدين كما يمرق السهم من الرمية. به نظر ابوحاتم، اينان را از آن جهت «مارقه» نامند كه در دين وارد شدند و سپس به سرعت عبور تير از شكار، از دين بيرون رفتند و هرگز از دين بهره اى نبردند. بنا به نقل همه مورخان اين جمله پيامبر در زمانى بيان شد كه ذوالخويصره، از قبيله تميم به پيامبر گفت: «إعدل يا محمّد» و پيامبر فرمود: اگر پيامبر خدا عادل نيست، پس چه كسى عادل است، سپس فرمود كه در نسل او افرادى خواهند آمد كه از دين درگذرند، چنان كه تير از شكار مى گذرد و هرگز به دين بازنگردند. نشانه اين گروه مردى سياه چهره است كه يكى از سينه هايش مانند زنان است و يكى از دستانش ناقص است.[30]
ابوحاتم در ادامه مى گويد كه اين نام را خوارج خوش ندارند و از آن به خاطر روايات و زشتى معنايش دورى مى كنند و مى كوشند تا نام مارقه بر ايشان اطلاق نشود، در حالى كه از ديگر نام ها پروايى ندارند. خوارج نخستين را «مُحَكِّمه اولى» نيز ناميده اند كه برگرفته از شعار آنها مبنى بر «لا حكم الاّ لله» است. بنابه گفته ابن منظور، اطلاق محكّمه بر خوارج جنبه سلبى دارد، زيرا آنها تحكيم را نپذيرفته و بر اساس آن امام على(علیه السّلام) و ديگر مسلمانان را به خاطر پذيرش تحكيم، تكفير كردند.[31]
به خوارج نخستين حروريّه نيز گويند، زيرا اولين مكانى كه بعد از جنگ صفين در آن اردو زدند و خود را از سپاه امام جدا كردند، حروراء بود. امام على(علیه السّلام) در مناظره با آنان فرمود: «شما را چه بنامم؟ شما حروريانيد، زيرا در حروراء گرد آمده ايد». شاعرى چنين سروده است:
اكرّ على الحروريين مُهرى *** لأحملهم على وضح الطريق
اسبم را بر حروريان جولان مى دهم *** تا آنان را به راه روشن درآورم.[32]
اما خوارج خودشان نام شُرات را بر خود مى نهادند و مى گفتند: «ما جان خويش را به خداوند فروخته ايم و در راه او مى جنگيم، مى كشيم و كشته مى شويم». خوارج اين نام را از آيه «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقَـتِلُونَ فِى سَبِيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ»[33] و آيه «وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ»[34] اقتباس كردند. بر همين اساس، بسيارى از خوارج نام شارى ـ مفرد شُراة ـ را به آخر اسم خود اضافه مى كردند، مثل ابوحمزه شارى.
اما مشهورترين نام محكّمه نخستين در نزد ملل و نحل نويسان، اصطلاح خوارج است كه به عنوان عمومى تمام فرقه هاى آنان تبديل گرديده است. ابوحاتم رازى در توضيح اصطلاح خوارج گويد: چون اينان بر هر پيشوايى شوريدند، خوارج نام گرفتند. آنها عقيده داشتند كه خروج و مبارزه واجب است، به طورى كه ادامه فرمانبردارى از فردى خاص براى آنان مقدور نبود، مگر آن كه از حوزه حكمروايى اش بيرون روند و به جاى ديگر هجرت كنند. آنها با هر مسلمانى كه با ايشان هم انديشه نبود، اعلان جنگ مى كردند، چرا كه در نظر آنان، همه مسلمانان جز كسانى كه با آنها همراهى يا بيعت كنند يا براى شنيدن كلام خدا به آنان روى آورند، كافر و مشركند.[35]
اين تعريف همچون تعريف شهرستانى يك تعريف عام سياسى است،[36] ولى ابوالحسن اشعرى نامگذارى خوارج را به خاطر خروج آنها بر امام على(علیه السّلام) دانسته است.[37] ابن حزم اين دو تعريف را تركيب كرده، مى نويسد: «هر كس با خروج كنندگان بر امام على(علیه السّلام) در مسئله تحكيم و تكفير اصحاب كبائر و خروج بر ائمه جور متفق است، خارجى است».[38]
اما خوارج براى دفع دخل مقدّر به آيه «... وَ مَن يَخْرُجْ مِن بَيْتِهِ مُهَاجِرًا...»،[39] تمسك كرده، آن را مدح دانسته اند. اين فرافكنى مانند عمل برخى از اباضيان معاصر است كه ميان محكّمه نخستين و خوارج متأخر فرق نهاده و معتقدند كه اصطلاح خوارج بر گروهى اطلاق مى شود كه در زمان تابعين شكل گرفت و شامل افرادى چون نافع بن ازرق، نجدة بن عامر، عبدالله بن صفار و پيروان آنها مى شد. لفظ خوارج با محكّمه نخستين ارتباطى ندارد و اصطلاحى متأخر است.[40] نگاه جديد و متفاوت اباضيان متأخر به خاطر تطهير خوارج نخستين از شورش نامشروع آنان عليه امام على(علیه السّلام) است. در بخش اباضيه به تفصيل به اين موضوع پرداخته، بيان خواهيم كرد كه تبرى از امام على(علیه السّلام) تا قرن ششم در ميان اباضيان معمول و مرسوم بوده است و كم كم سبّ و لعن از امام على(علیه السّلام) به حبّ تبديل شده است. بر همين اساس در تأليفات جديد براى جمع ميان پذيرش امام على(علیه السّلام) به عنوان امام بر حق، و خروج محكمه نخستين بر امام على(علیه السّلام) ، ظهور خوارج را در سال 65 هجرى دانسته، حديث «يمرق من الدين» را ناظر به آنها تلقى كرده اند و طبعاً محكّمه نخستين را تطهير كرده اند.
پي نوشت ها :
[1]. من لايحضره الفقيه، ج1، ص167، باب 39، ح38.
[2]. اين مقاله به اباضيه نپرداخته است، زيرا متون مفيدى در اين زمينه وجود دارد و طالبان مى توانند از آنها استفاده كنند.
[3]. تاريخ طبرى، ج4، ص34ـ35.
[4]. نصر بن مزاحم، وقعة صفين، ص484ـ 488.
[5]. همان، ص500.
[6]. و به نقلى روز جمعه هفدهم صفر سال 37. رك: بلاذرى، انساب الاشراف، ج2، ص337ـ338.
[7]. وقعة صفين، ص507ـ 508 و 511.
[8]. عدنان محمّد ملحم، المؤرخون العرب والفتنة الكبرى، ص321ـ322.
[9]. نهج البلاغه، نامه 77.
[10]. نساء: 35.
[11]. مائده: 95.
[12]. تاريخ طبرى، ج1، ص3351ـ3352.
[13]. بلاذرى، أنساب الأشراف، ج2، ص349; نيز بنگريد: غالب بن على عواجى، الخوارج تاريخهم و آراؤهم الاعتقاديه، ص79.
[14]. تاريخ طبرى، ج4، ص42; انساب الأشراف، ج2، ص349.
[15]. تاريخ طبرى، ج1، ص3366ـ3367; أنساب الأشراف، ج2، ص359 و 363.
[16]. تاريخ طبرى، ج4، ص56.
[17]. تاريخ طبرى، ج4، ص57ـ58; انساب الاشراف، ج2، ص461ـ467.
[18]. برخى معتقدند كه اين نقل ابومخنف كه جنگ خوارج در ذى الحجه سال 37 اتفاق افتاده به واقعيت نزديك تر است. رك: مادلونگ، جانشينى حضرت محمد و خلافت نخستين، ص355.
[19]. نهج البلاغه، خ59.
[20]. بلاذرى، انساب الاشراف، ج1، ص371; مقايسه كنيد با تاريخ طبرى، ج4، ص69ـ70.
[21]. تاريخ طبرى، ج4، ص75.
[22]. نهج البلاغه، خطبه 93.
[23]. با تلفيق خطبه 58 و 60 نهج البلاغه.
[24]. همان، خطبه 61.
[25]. رك: سيد جعفر مرتضى، مارقين، دانشنامه امام على(ع)، ج9، ص288ـ289.
[26]. بلاذرى، انساب الاشراف، ج2، ص480ـ486; ابن اثير، الكامل، ج2، ص182ـ 188; نيز بنگريد، يعقوب جعفرى، خوارج در تاريخ، ص55 59.
[27]. تاريخ طبرى، ج4، ص110ـ113.
[28]. تاريخ طبرى، ج3، ص178ـ193، چاپ دارالكتب العلميه بيروت; خوارج در تاريخ، ص80 85.
[29]. الزينة، ذيل مارقه، ص217ـ225.
[30]. صحيح مسلم، ج3، ص110ـ116; صحيح بخارى، ج8، ص52 53; ابن جوزى، تلبيس ابليس، ص90; ابن حزم، الفصل، ج4، ص157; شهرستانى، الملل والنحل، ج1، ص116.
[31]. ابن منظور، لسان العرب، ج12، ص142.
[32]. الزينة، ص105.
[33]. توبه، 111.
[34]. بقره، 207.
[35]. الزينة، ص110.
[36]. الملل والنحل، ج1، ص114.
[37]. مقالات الاسلاميين، ج1، ص207.
[38]. الفصل فى الملل والاهواء والنحل، ج2، ص113.
[39]. نساء، 100.
[40]. على بن يحيى معمّر، الاباضية بين الفرق الاسلاميّة، ص377; همو، الاباضية فى موكب التاريخ، ص33; سالمى، عمان تاريخ يتكلّم، ص103.
/خ