قصه پر غصه اي به نام طلاق
نويسنده: علي اکبر سرباز شندي
طلاق از نظر لغوي به معني رها شدن است و در اصطلاح به پايان دادن زناشويي به وسليه زن و شوهر اطلاق مي شود. طلاق را اغلب راه حل رايج و قانوني عدم سازش زن و شوهر، فرو ريختن ساختار زندگي خانوادگي، قطع پيوند زناشويي و اختلال ارتباط والدين با فرزندان تعريف کرده اند. در حقيقت همانگونه که پيوند بين افراد طبق آيين و قراردادهاي رسمي و اجتماعي برقرار مي شود. چنانچه طرفين نتوانند به دلايل گوناگون شخصيتي، محيطي و اجتماعي و... با يکديگر زندگي کنند به ناچار طبق مقررات و ضوابطي از هم جدا مي شوند. از اين نظر خانواده همچون عمارتي است که زن و شوهر ستون هاي آن را تشکيل مي دهند و فرو ريختن هر ستون استحکام و استواري عمارت را دچار تزلزل و گسستگي مي کند. طلاق با اين ديد، يکي از غامض ترين پديده هاي اجتماعي، ارکان خانواده را در هم ريخته و بيشتر اثرات مخرب خود را بر روي فرزندان برجاي مي گذارد. طلاق گسستن و فرو پاشيدن و نابودي کانون گرم و آرام بخش زندگي است که اثرات جبران ناپذيري بر اعضاء خانواده مي گذارد.
در تحقيقي که توسط جي هبر ( 1990 ) صورت گرفت مشخص شد ازدواج هايي که به طلاق منجر شده اند، کاهش شديدي در اعتماد به نفس اعضاء خانواده به وجود مي آورد. چنين کمبودي مي تواند ماهيتي اجتماعي، رواني يا جسمي باشد. کاهش اعتماد به نفس در نتيجه طلاق منشأ مهم اختلالات اعضاء خانواده درحين و بعد از طلاق است. در اين تحقيق همچنين مشخص شد نه تنها طلاق سطح اعتماد اعضاء خانواده را کاهش مي دهد بلکه باعث مي شود يکي از زوجها يا هر دو به طور قابل ملاحظه اي احساس پوچي کنند. اين تحقيق مدلي را نشان مي دهد که در آن افراد از هم جدا شده به علت کاهش اعتماد محتاج همياري و کمک هستند. گذشته از اين طلاق پديده اي است که بر تمامي جوانب جمعيت يک جامعه اثر مي گذارد، زيرا از طرفي بر کميت جمعيت اثر مي نهد، يعني واحد مشروع و اساسي توليد مثل يعني خانواده از هم مي پاشد، از طرف ديگر بر کيفيت جمعيت نيز اثر مي گذارد، زيرا موجب مي شود فرزنداني محروم از نعمت هاي خانواده تحويل جامعه گردند که احتمالاً فاقد سلامت کافي رواني در احراز مقام شهروندي يک جامعه اند. بنابراين آسيب اجتماعي ناشي از اين اقدام نه تنها متوجه اعضاء خانواده، بلکه متوجه کل جامعه و نسل آينده مي شود.
متأسفانه در جامعه ما شمار جدايي زن و شوهرها رو به افزايش است و در حال حاضر در برخي از کشورهاي صنعتي پيشرفته نيز ميزان طلاق تا رقم 50 درصد افزايش يافته است. اين گفته بدان معني است که نيمي از زنان و مرداني که روزي با شوق و هيجان ازدواج مي کردند، تصميم گرفته اند اين پيوند را پس از مدتي از هم بگسلانند. دشواري هاي اين جدايي گاهي چنان ناگوار است که منجر به سرخوردگي يا افسردگي نه تنها در والدين به ويژه مادران، بلکه آسيب هاي رواني جبران ناپذيري در فرزندان خواهد شد. در سال هاي اخير مسأله طلاق چنان متداول شده که نيمي از ازدواج ها قبل از پايان ده سال به جدايي مي کشد. با اين همه و با وجود متداول شدن اين پديده، طلاق هنوز يکي از بحرانهاي وحشتناک زندگي به شمار مي آيد. بنابراين هر چه ديدگاه ما در زمينه بررسي طلاق فني تر باشد احتمال کاهش بحران و يافتن راه حل هاي منطقي و مؤثر براي آن، بيشتر خواهد بود. طلاق و علت هاي بروز آن موضوعي است که با بهروز معبوديان کارشناس ارشد روانشناسي باليني و کامبيز مصطفي پور جامعه شناس ترتيب داده ايم که از ديده مي گذرانيد.
سؤال- مسئله طلاق يکي از مسايلي است که در جامعه امروز اقشار مختلفي با آن دست و پنجه نرم مي کنند به نظر شما چه عواملي باعث مي شود که خانواده اي که روزي با تمام ذوق و شوق مسيري را آغاز کرده اند امروز به اين مرحله برسند که کاميابي و آرامش خود را در جدا شدن از هم جستجو کنند؟
معبوديان- علل اتفاق طلاق از سه نقطه نظر، اجتماعي، اقتصادي و آماري قابل بررسي است. از نظر اجتماعي تغيير در فضاي جامعه و آشنا شدن مردم به ويژه زنان با حقوقشان يکي از علل رشد طلاق است. همچنين گسترش سازمان هاي حمايت و حمايتهاي اجتماعي از مطلقين به ويژه زنان مطلقه از ديگر عوامل رشد اين پديده است. نکته ديگر قانون به روز شدن مهريه است. تا ده سال پيش زنان نه با حقوقشان آشنايي داشتند و نه در صورت طلاق از پشتوانه مالي برخوردار بودند اما با وضع قانون هاي جديد، مسائل مالي که يکي از موانع اقدام به طلاق بود، حل شده و زنان مطمئن هستند که در صورت طلاق علاوه بر حمايت هاي اجتماعي، پشتوانه مالي نيز خواهند داشت. اين مسأله باعث شده بسياري از طلاق هاي عاطفي تبديل به طلاق واقعي شود.
مي توان گفت طلاق بطور مطلق افزايش پيدا نکرده، بلکه بيشتر نمود اجتماعي پيدا کرده است و خود را نشان مي دهد و همچنين با اشاره به پيوندهاي زناشويي جديد که بيشتر دوبنايي است مي توان گفت: جوانان امروزه بدون در نظر گرفتن شرايط لازم براي ازدواج و دقت به مسائل زيربنايي ازدواج، اقدام به اين کار مي کنند و ازدواج ها تبديل به نوعي نمايشگاه و نوعي مسابقه نمايش امکانات شده است. اين سطح نگري در ازدواج علل بروز طلاق است و بيشتر طلاق ها نيز در بين اين گروه اتفاق مي افتد. در حال حاضر از زواياي مختلف مي توان به پديده طلاق و بي ميلي جوانان به ازدواج نگاه کرد. اين موضوع، مسأله پيچيده اي نيست ولي ابعاد گوناگون دارد، از يک منظر کلان، عبور از جامعه سنتي به جامعه مدرن، بنيان خانواده را سست مي کند و از طرفي رشد ميزان ازدواج را به خطر مي اندازد. در جامعه مدرن، تساوي حقوق زن و مرد در همه عرصه هاي زندگي مطرح مي شود و نقش زن در خانواده و جامعه تحول پيدا مي کند و در بستر اين تحول است که وظايف و تکاليف زن و مرد تغيير مي کند، در صورتي که آحاد جامعه و خصوصاً مردان براي قبول اين تحول آماده باشد رشد ميزان طلاق اجتناب ناپذير مي شود چرا که معيار ازدواج عوض شده و در معرض دگرگوني هاي مداوم است. وقتي دختر و پسري در عنفوان جواني با داشتن عشق فراوان نسبت به يکديگر با بستن عقد ازدواج، کانوني گرم به نام خانواده را تشکيل مي دهند، هيچ گاه تصور نمي کنند که روزي ممکن است مشکلات زندگي چنان بر آنها غلبه کند و شرايطي بر آنها تحميل شود که باعث شود دادخواست طلاق داده و زندگي عاشقانه خود را به پايان برساند.
کامبيز مصطفي پور- به گفته کارشناسان ازدواج هايي که در آنها هماهنگي بيشتري ميان زوجين وجود دارد موفق ترند و کمتر به طلاق مي انجامند. تشابهاتي مانند طبقه اجتماعي، سطح تحصيلات، سطح هوش، هم نژاد بودن و... يک ازدواج موفق را رقم مي زند. ازدواجي که با تشابه نژادي - زباني - رواني و اجتماعي صورت بگيرد ازدواجي موفقيت آميز است.
تفاوت طبقاتي يکي از عواملي است که با امکانات اجتماعي؛ معمولاً ديدگاه هاي مختلفي را به وجود مي آورد. البته اگر دو نفر، از آن اندازه از آگاهي لازم برخوردار باشند که اين تفاوت ها را به رسميت بشناسند ازدواجشان معني ندارد. طلاق به عنوان مسأله اجتماعي يکي از مهم ترين پديده هاي حيات انساني است. مي توان گفت کمتر پديده اجتماعي به پيچيدگي طلاق وجود دارد. علل و عوامل طلاق متفاوتند و اين علل و عوامل يا در لايه هاي عميق اجتماعي قرار دارند يا در لايه هاي ظاهري. اما بايد توجه داشت که درک، فهم و تفسير لايه هاي عمقي کار پيچيده اي است.
علل و عوامل تأثير گذار در طلاق را مي توان اينگونه بيان کرد:
1) عدم تفاهم و توافق اخلاقي
2) ناسازگاري و عدم سازش
3) بد اخلاقي و بد رفتاري
4) خشونت ( کتک زدن )
5) تفاوت و تضاد در زندگي
6) تفاوت فرهنگي
7) سوءظن
8) اعتياد
9) عدم شناخت و درک يکديگرر
10) ازدواج دوم
11) دخالت ديگران در زندگي
12) اختلاف سن
13) عدم علاقه
14) بيماري روحي
15) بيکاري
16) عدم توافق در مسائل جنسي ( زناشويي )
17) ازدواج اجباري
البته از ديدگاه جامعه شناسي در ميان طبقات مختلف اجتماعي ( بالا، متوسط، پايين ) تفاوت هاي اساسي در علت طلاق وجود دارد. به طور مثال، در طبقه پايين جامعه، مهم ترين علت طلاق مشکلات مالي عنوان مي شود و بيکاري و ندادن نفقه، اعتياد، خشونت و بد اخلاقي و بد رفتاري از جمله ديگر علل طلاق است. تفاوت هاي طلاق در ميان دو طبقه بالا و متوسط نيز مختلف است.
مثلاً مهم ترين عامل طلاق در طبقه بالا، عدم تفاهم و توافق اخلاقي است. در حالي که در ميان طبقه متوسط، تفاوت هاي فرهنگي مهم ترين عامل است.
سؤال- در حال حاضر و در جوامع امروزي شاهد نوعي طلاق هستيم که درآن طرفين از هم جدا نمي شوند، اما از کنار هم بودن هم لذتي نمي برند اين گونه شيوه زندگي را چگونه مي توان تعريف کرد و علت بروز آن چيست؟
معبوديان- تمامي انسان ها در دايره محدود زندگي زناشويي خود به نوعي در معرض آسيب هاي روحي رواني قرار دارند.اين پديده تاريخي با اوج گيري تجدد در قرن بيستم مکانيسم پيچيده تري به خود گرفته و آسيب هاي ناشي از اين فرآيندها نيز بسيار پيچيده تر شده است. شايد براي بسياري از مخاطبان جرايد مشاهده آمارهاي رو به گسترش طلاق هر جامعه يي - به ويژه در جامعه ايران در سال هاي اخير- جاي تعجب داشته باشد اما با بررسي دقيق تر در نوع زندگي هاي مشترک امروزي شاهد شکل جديدي از طلاق هستيم به نام طلاق رواني. طبيعي است که امروزه ديگر ايمني به مفهوم گذشته براي هيچ محدوده اي وجود ندارد. منشأ زندگي انسان ها تنها به خصوصيات فردي آنها بر نمي گردد بلکه تحت تأثير عوامل و ابزار دور و اطراف خود نيز قرار دارد. امروزه در زندگي هاي مشترک نه يک زن تابع مطلق چارچوب تمايلات مرد است نه يک مرد در مفهوم قبلي خود مي گنجد. تمام اين عوارض و تبعات ناشي از زندگي هاي ابزاري امروزي، شرايطي را براي بسياري از زوج هاي جوان فراهم مي سازد که از يک طرف تحت تأثير اختلافات شديد سليقه اي قرار مي گيرند و از طرفي ديگر بنا بر برخي مصلحت ها يا امکان جدايي براي آنها فراهم نيست يا نمي توانند به سادگي از هم جدا شوند. دچار شدن به اين حالت برزخي در زندگي را متخصصان روانشناسي غرب « طلاق رواني » لقب داده اند.
کامبيز مصطفي پور- ظهور انتظارات جانبي و بعضاً زائد در کنار انتظارات واقعي زندگي و در نتيجه تحت الشعاع قرار گرفتن رفتارهاي متقابل در تأمين يا عدم تأمين انتظارات و پيدايش اين عامل بيشترين نقش را در بر هم زدن قواعد اصلي زندگي ايفا مي کند. حال اگر اين زندگي به نوعي با برخي محدوديت هاي اخلاقي براي سرانجام خود مواجه باشد و راه به سوي طلاق قانوني مسدود باشد، زندگي ظاهراً ادامه مي يابد اما با کوهي از مشکلات و معضلات دروني، اين مشکلات و معضلات عملاً زندگي را با نوعي جدايي خصمانه مواجه مي سازد و طرفين تنها چيزي را که بهره مند هستند نوعي جدايي رواني است که اگر به اين مساله دقت شود مشاهده خواهد شد که به مراتب آثار روحي و رواني آن مخرب تر از طلاق قانوني است. تشکيل زندگي قبل از شناخت کافي و لازم، آرمان هاي مورد نظر در زندگي را به چالش برده و علاوه بر ايجاد فاصله، زمينه را براي اختلالات ديگر در زندگي فراهم مي سازد. تعارض و فشارهاي رواني ناشي از کمبود فوق بر هر دو طرف ( چه زن و چه مرد) بدبيني و عدم سازش غير رسمي را تقويت مي کند. اين چالش ها و تنش ها در بسياري از زندگي ها، بيشتر زماني سر از شاخه زندگي در مي آورند که فرد يا افراد ديگري به نام فرزندان به کاروان اين زندگي اضافه شده اند و بعضاً علايق دو جانبه، اما متفاوت پدر و مادر به فرزندان، مانع جدايي رسمي و قانوني مي شود. اما ادامه زندگي نيز نرمال نيست و متأسفانه بيشترين ضربات روحي از اين جريان تند متوجه همان فرزند يا فرزندان مي شود چرا که قطعاً متوجه نزاع ها، بگومگوها، بي احترامي ها، قهرها و دعواها و ساير مسائل حاشيه اي والدين خود شده و در تحليل کودکانه خود با نوعي ناکامي مواجه مي شوند. تعارض ناشي از طلاق رواني صرف نظر از اينکه کنار آمدن با مشکلات موجود به خاطر ملاحظات فوق تبديل به عادتي تحميلي و گاه ناخوشايند براي والدين مي شود اما از هم پاشيدن انگيزه ها و جايگزين شدن رخوت ها و کدورت ها را به خودي خود با تعارض هاي متعدد مواجه مي سازد.
سؤال- اين نوع طلاق به نفع خانواده است؟
معبوديان - احساس ناکامي از خطرناکترين عواقب طلاق رواني است که ممکن است هر يک از طرفين را به سمت خطرات گوناگون و رفتارهاي ضد اجتماعي سوق دهد. تاکنون در زمينه عواقب و سوء آثار طلاق رواني ( زندگي هايي که ظاهراً ادامه دارند، اما در باطن بسيار وخيم تر از جدايي معمولي هستند) مطالعاتي عميق و آکادميک در کشور ما صورت نگرفته است، در حاليکه با مشاهده بافت زندگي هاي ايراني و نوع تحميلاتي که معمولاً از سوي بزرگان خانواده متوجه زوجين جوان است، پي مي بريم که در کشور ما اين مورد به وفور يافت مي شود. تشديد فاصله بين والدين، فرزندان را نيزبه سمت تربيت هاي مغاير با تربيت هاي مقبول جامعه سوق مي دهد. اينجا است که مي توان به نقش اساسي تعارض در ساختار اين پديده پي برد چرا که بر اساس تعريف روانشناختي از تعارض، تعارض بين دو انگيزه از خاستگاه هاي عمده ناکامي است. وقتي بين دو انگيزه که قادر به درک متقابل از يکديگر نيستند، تعارض به وجود آيد يکي از آنها موجب ناکامي ديگري مي شود. در بيشتر تعارض ها و تضادهاي حاکم بر زندگي هاي فاقد تفاهم، به هدف هايي بر مي خوريم که در عين حال هم خواستني هستند هم نخواستني، هم مثبت اند، هم منفي، اما اين اهداف زماني خوشايندند که فارغ از احساسات و تصميمات کورکورانه، مطابق ميل طرفين و منطبق با شرايط واقعي زندگي باشد، لذا اگر هدفي در نظر باشد که خواستنش قيمت گزافي به نام سرگرداني و آشفتگي را در پي داشته باشد، بايد از آن به نفع تداوم زندگي صرف نظر کرد. شکل گيري احساسات ناخواسته که پايه هاي آن بر اهدافي غير از اهداف اساسي زندگي بنا شده است، باعث فزوني علائم منفي در طرفين مي شود. همه اين عوامل و عوامل متعدد و ريز ديگر در نهايت سبب شکل گيري حالتي از جدايي در زندگي مي شود به نام « طلاق رواني ».
سؤال- تأثيراتي که طلاق روي فرزندان يک خانواده و در نهايت بر جامعه مي گذارد را چگونه مي توان بررسي کرد؟
معبوديان - حتماً بارها شنيده ايد که جدايي والدين زندگي فرزندان را تباه مي کند و عامل اصلي تمامي مشکلات روحي و رواني و رفتاري فرزندان به شمار مي آيد. تحقيقات بسيار زيادي در مورد تأثير جدايي والدين بر زندگي فرزندان انجام شده است که اغلب آنها بدون بررسي علل مشکلات رفتاري يا ذهني کودکان طلاق، با نگاهي سطحي و ساده، جدايي والدين را عامل تمامي اختلالات رفتاري ذکر کرده اند و با توجه به اين فرضيه اشتباه، مانع جدايي بسياري از زوج ها شده اند. ولي آيا زندگي کردن کودک در يک خانه پر تشنج که افراد آن رابطه سرد و بي روحي با يکديگر دارند آسيب کمتري به روح و روان او وارد مي آورد؟
سارا مک لين، پژوهشگر آمريکايي در اين مورد مي گويد: علت مشکلات روحي فرزندان طلاق، جدايي والدين يا زندگي کردن آنها با يکي از والدين نيست، بلکه تشنج ها و درگيري هاي خانوادگي و اختلالات والدين پيش از جدا شدن، باعث بر هم خوردن آرامش ذهني آنها مي شود و به دنبال خود معضلات رفتاري را به همراه مي آورد. وي معتقد است جدايي به تنهايي آسيبي به هيچ يک از افراد خانواده وارد نمي کند بلکه مشکلات پيش از آن و عواملي که موجب رسيدن خانواده به نقطه پايان مي شود، موجب بروز مشکل در روح و روان کودک وحتي والدين خواهد شد.
جوزف هوپر، پژوهشگر مسائل خانوادگي مي گويد: زماني بقاي يک زندگي خانوادگي براي کودک مفيد است که درگيري ها و مشکلات اعتقادي و سليقه اي والدين محسوس نباشد، زيرا در غير اين صورت دوام يک زندگي نه تنها به سود کودک نيست بلکه باعث تشديد تشويش هاي ذهني و مشکلات روحي او مي شود.
پل آماتو، استاد جامعه شناس در دانشگاه نبراسکا و آلن بوث، استاد دانشگاه پنسيلوانيا تحقيق همه جانبه اي انجام داده و اعلام کردند واقعيت اين است که بسياري از خانواده ها بدون اينکه درگيري هاي شديد يا اختلافات عميق داشته باشند از هم پاشيده مي شوند. آمار نشان مي دهد هفتاد درصد از کل طلاق هاي صورت گرفته در ايالت متحده آمريکا مربوط به زوج هايي بوده که با يک دوره مشاوره کوتاه و حتي با تفکر و همدلي بيشتر، قادر به ادامه زندگي بوده اند و بدون ترديد اين شرايط براي فرزندان مناسب تر است.
منبع: ماهنامه شاهد کودک شماره51
در تحقيقي که توسط جي هبر ( 1990 ) صورت گرفت مشخص شد ازدواج هايي که به طلاق منجر شده اند، کاهش شديدي در اعتماد به نفس اعضاء خانواده به وجود مي آورد. چنين کمبودي مي تواند ماهيتي اجتماعي، رواني يا جسمي باشد. کاهش اعتماد به نفس در نتيجه طلاق منشأ مهم اختلالات اعضاء خانواده درحين و بعد از طلاق است. در اين تحقيق همچنين مشخص شد نه تنها طلاق سطح اعتماد اعضاء خانواده را کاهش مي دهد بلکه باعث مي شود يکي از زوجها يا هر دو به طور قابل ملاحظه اي احساس پوچي کنند. اين تحقيق مدلي را نشان مي دهد که در آن افراد از هم جدا شده به علت کاهش اعتماد محتاج همياري و کمک هستند. گذشته از اين طلاق پديده اي است که بر تمامي جوانب جمعيت يک جامعه اثر مي گذارد، زيرا از طرفي بر کميت جمعيت اثر مي نهد، يعني واحد مشروع و اساسي توليد مثل يعني خانواده از هم مي پاشد، از طرف ديگر بر کيفيت جمعيت نيز اثر مي گذارد، زيرا موجب مي شود فرزنداني محروم از نعمت هاي خانواده تحويل جامعه گردند که احتمالاً فاقد سلامت کافي رواني در احراز مقام شهروندي يک جامعه اند. بنابراين آسيب اجتماعي ناشي از اين اقدام نه تنها متوجه اعضاء خانواده، بلکه متوجه کل جامعه و نسل آينده مي شود.
متأسفانه در جامعه ما شمار جدايي زن و شوهرها رو به افزايش است و در حال حاضر در برخي از کشورهاي صنعتي پيشرفته نيز ميزان طلاق تا رقم 50 درصد افزايش يافته است. اين گفته بدان معني است که نيمي از زنان و مرداني که روزي با شوق و هيجان ازدواج مي کردند، تصميم گرفته اند اين پيوند را پس از مدتي از هم بگسلانند. دشواري هاي اين جدايي گاهي چنان ناگوار است که منجر به سرخوردگي يا افسردگي نه تنها در والدين به ويژه مادران، بلکه آسيب هاي رواني جبران ناپذيري در فرزندان خواهد شد. در سال هاي اخير مسأله طلاق چنان متداول شده که نيمي از ازدواج ها قبل از پايان ده سال به جدايي مي کشد. با اين همه و با وجود متداول شدن اين پديده، طلاق هنوز يکي از بحرانهاي وحشتناک زندگي به شمار مي آيد. بنابراين هر چه ديدگاه ما در زمينه بررسي طلاق فني تر باشد احتمال کاهش بحران و يافتن راه حل هاي منطقي و مؤثر براي آن، بيشتر خواهد بود. طلاق و علت هاي بروز آن موضوعي است که با بهروز معبوديان کارشناس ارشد روانشناسي باليني و کامبيز مصطفي پور جامعه شناس ترتيب داده ايم که از ديده مي گذرانيد.
سؤال- مسئله طلاق يکي از مسايلي است که در جامعه امروز اقشار مختلفي با آن دست و پنجه نرم مي کنند به نظر شما چه عواملي باعث مي شود که خانواده اي که روزي با تمام ذوق و شوق مسيري را آغاز کرده اند امروز به اين مرحله برسند که کاميابي و آرامش خود را در جدا شدن از هم جستجو کنند؟
معبوديان- علل اتفاق طلاق از سه نقطه نظر، اجتماعي، اقتصادي و آماري قابل بررسي است. از نظر اجتماعي تغيير در فضاي جامعه و آشنا شدن مردم به ويژه زنان با حقوقشان يکي از علل رشد طلاق است. همچنين گسترش سازمان هاي حمايت و حمايتهاي اجتماعي از مطلقين به ويژه زنان مطلقه از ديگر عوامل رشد اين پديده است. نکته ديگر قانون به روز شدن مهريه است. تا ده سال پيش زنان نه با حقوقشان آشنايي داشتند و نه در صورت طلاق از پشتوانه مالي برخوردار بودند اما با وضع قانون هاي جديد، مسائل مالي که يکي از موانع اقدام به طلاق بود، حل شده و زنان مطمئن هستند که در صورت طلاق علاوه بر حمايت هاي اجتماعي، پشتوانه مالي نيز خواهند داشت. اين مسأله باعث شده بسياري از طلاق هاي عاطفي تبديل به طلاق واقعي شود.
مي توان گفت طلاق بطور مطلق افزايش پيدا نکرده، بلکه بيشتر نمود اجتماعي پيدا کرده است و خود را نشان مي دهد و همچنين با اشاره به پيوندهاي زناشويي جديد که بيشتر دوبنايي است مي توان گفت: جوانان امروزه بدون در نظر گرفتن شرايط لازم براي ازدواج و دقت به مسائل زيربنايي ازدواج، اقدام به اين کار مي کنند و ازدواج ها تبديل به نوعي نمايشگاه و نوعي مسابقه نمايش امکانات شده است. اين سطح نگري در ازدواج علل بروز طلاق است و بيشتر طلاق ها نيز در بين اين گروه اتفاق مي افتد. در حال حاضر از زواياي مختلف مي توان به پديده طلاق و بي ميلي جوانان به ازدواج نگاه کرد. اين موضوع، مسأله پيچيده اي نيست ولي ابعاد گوناگون دارد، از يک منظر کلان، عبور از جامعه سنتي به جامعه مدرن، بنيان خانواده را سست مي کند و از طرفي رشد ميزان ازدواج را به خطر مي اندازد. در جامعه مدرن، تساوي حقوق زن و مرد در همه عرصه هاي زندگي مطرح مي شود و نقش زن در خانواده و جامعه تحول پيدا مي کند و در بستر اين تحول است که وظايف و تکاليف زن و مرد تغيير مي کند، در صورتي که آحاد جامعه و خصوصاً مردان براي قبول اين تحول آماده باشد رشد ميزان طلاق اجتناب ناپذير مي شود چرا که معيار ازدواج عوض شده و در معرض دگرگوني هاي مداوم است. وقتي دختر و پسري در عنفوان جواني با داشتن عشق فراوان نسبت به يکديگر با بستن عقد ازدواج، کانوني گرم به نام خانواده را تشکيل مي دهند، هيچ گاه تصور نمي کنند که روزي ممکن است مشکلات زندگي چنان بر آنها غلبه کند و شرايطي بر آنها تحميل شود که باعث شود دادخواست طلاق داده و زندگي عاشقانه خود را به پايان برساند.
کامبيز مصطفي پور- به گفته کارشناسان ازدواج هايي که در آنها هماهنگي بيشتري ميان زوجين وجود دارد موفق ترند و کمتر به طلاق مي انجامند. تشابهاتي مانند طبقه اجتماعي، سطح تحصيلات، سطح هوش، هم نژاد بودن و... يک ازدواج موفق را رقم مي زند. ازدواجي که با تشابه نژادي - زباني - رواني و اجتماعي صورت بگيرد ازدواجي موفقيت آميز است.
تفاوت طبقاتي يکي از عواملي است که با امکانات اجتماعي؛ معمولاً ديدگاه هاي مختلفي را به وجود مي آورد. البته اگر دو نفر، از آن اندازه از آگاهي لازم برخوردار باشند که اين تفاوت ها را به رسميت بشناسند ازدواجشان معني ندارد. طلاق به عنوان مسأله اجتماعي يکي از مهم ترين پديده هاي حيات انساني است. مي توان گفت کمتر پديده اجتماعي به پيچيدگي طلاق وجود دارد. علل و عوامل طلاق متفاوتند و اين علل و عوامل يا در لايه هاي عميق اجتماعي قرار دارند يا در لايه هاي ظاهري. اما بايد توجه داشت که درک، فهم و تفسير لايه هاي عمقي کار پيچيده اي است.
علل و عوامل تأثير گذار در طلاق را مي توان اينگونه بيان کرد:
1) عدم تفاهم و توافق اخلاقي
2) ناسازگاري و عدم سازش
3) بد اخلاقي و بد رفتاري
4) خشونت ( کتک زدن )
5) تفاوت و تضاد در زندگي
6) تفاوت فرهنگي
7) سوءظن
8) اعتياد
9) عدم شناخت و درک يکديگرر
10) ازدواج دوم
11) دخالت ديگران در زندگي
12) اختلاف سن
13) عدم علاقه
14) بيماري روحي
15) بيکاري
16) عدم توافق در مسائل جنسي ( زناشويي )
17) ازدواج اجباري
البته از ديدگاه جامعه شناسي در ميان طبقات مختلف اجتماعي ( بالا، متوسط، پايين ) تفاوت هاي اساسي در علت طلاق وجود دارد. به طور مثال، در طبقه پايين جامعه، مهم ترين علت طلاق مشکلات مالي عنوان مي شود و بيکاري و ندادن نفقه، اعتياد، خشونت و بد اخلاقي و بد رفتاري از جمله ديگر علل طلاق است. تفاوت هاي طلاق در ميان دو طبقه بالا و متوسط نيز مختلف است.
مثلاً مهم ترين عامل طلاق در طبقه بالا، عدم تفاهم و توافق اخلاقي است. در حالي که در ميان طبقه متوسط، تفاوت هاي فرهنگي مهم ترين عامل است.
سؤال- در حال حاضر و در جوامع امروزي شاهد نوعي طلاق هستيم که درآن طرفين از هم جدا نمي شوند، اما از کنار هم بودن هم لذتي نمي برند اين گونه شيوه زندگي را چگونه مي توان تعريف کرد و علت بروز آن چيست؟
معبوديان- تمامي انسان ها در دايره محدود زندگي زناشويي خود به نوعي در معرض آسيب هاي روحي رواني قرار دارند.اين پديده تاريخي با اوج گيري تجدد در قرن بيستم مکانيسم پيچيده تري به خود گرفته و آسيب هاي ناشي از اين فرآيندها نيز بسيار پيچيده تر شده است. شايد براي بسياري از مخاطبان جرايد مشاهده آمارهاي رو به گسترش طلاق هر جامعه يي - به ويژه در جامعه ايران در سال هاي اخير- جاي تعجب داشته باشد اما با بررسي دقيق تر در نوع زندگي هاي مشترک امروزي شاهد شکل جديدي از طلاق هستيم به نام طلاق رواني. طبيعي است که امروزه ديگر ايمني به مفهوم گذشته براي هيچ محدوده اي وجود ندارد. منشأ زندگي انسان ها تنها به خصوصيات فردي آنها بر نمي گردد بلکه تحت تأثير عوامل و ابزار دور و اطراف خود نيز قرار دارد. امروزه در زندگي هاي مشترک نه يک زن تابع مطلق چارچوب تمايلات مرد است نه يک مرد در مفهوم قبلي خود مي گنجد. تمام اين عوارض و تبعات ناشي از زندگي هاي ابزاري امروزي، شرايطي را براي بسياري از زوج هاي جوان فراهم مي سازد که از يک طرف تحت تأثير اختلافات شديد سليقه اي قرار مي گيرند و از طرفي ديگر بنا بر برخي مصلحت ها يا امکان جدايي براي آنها فراهم نيست يا نمي توانند به سادگي از هم جدا شوند. دچار شدن به اين حالت برزخي در زندگي را متخصصان روانشناسي غرب « طلاق رواني » لقب داده اند.
کامبيز مصطفي پور- ظهور انتظارات جانبي و بعضاً زائد در کنار انتظارات واقعي زندگي و در نتيجه تحت الشعاع قرار گرفتن رفتارهاي متقابل در تأمين يا عدم تأمين انتظارات و پيدايش اين عامل بيشترين نقش را در بر هم زدن قواعد اصلي زندگي ايفا مي کند. حال اگر اين زندگي به نوعي با برخي محدوديت هاي اخلاقي براي سرانجام خود مواجه باشد و راه به سوي طلاق قانوني مسدود باشد، زندگي ظاهراً ادامه مي يابد اما با کوهي از مشکلات و معضلات دروني، اين مشکلات و معضلات عملاً زندگي را با نوعي جدايي خصمانه مواجه مي سازد و طرفين تنها چيزي را که بهره مند هستند نوعي جدايي رواني است که اگر به اين مساله دقت شود مشاهده خواهد شد که به مراتب آثار روحي و رواني آن مخرب تر از طلاق قانوني است. تشکيل زندگي قبل از شناخت کافي و لازم، آرمان هاي مورد نظر در زندگي را به چالش برده و علاوه بر ايجاد فاصله، زمينه را براي اختلالات ديگر در زندگي فراهم مي سازد. تعارض و فشارهاي رواني ناشي از کمبود فوق بر هر دو طرف ( چه زن و چه مرد) بدبيني و عدم سازش غير رسمي را تقويت مي کند. اين چالش ها و تنش ها در بسياري از زندگي ها، بيشتر زماني سر از شاخه زندگي در مي آورند که فرد يا افراد ديگري به نام فرزندان به کاروان اين زندگي اضافه شده اند و بعضاً علايق دو جانبه، اما متفاوت پدر و مادر به فرزندان، مانع جدايي رسمي و قانوني مي شود. اما ادامه زندگي نيز نرمال نيست و متأسفانه بيشترين ضربات روحي از اين جريان تند متوجه همان فرزند يا فرزندان مي شود چرا که قطعاً متوجه نزاع ها، بگومگوها، بي احترامي ها، قهرها و دعواها و ساير مسائل حاشيه اي والدين خود شده و در تحليل کودکانه خود با نوعي ناکامي مواجه مي شوند. تعارض ناشي از طلاق رواني صرف نظر از اينکه کنار آمدن با مشکلات موجود به خاطر ملاحظات فوق تبديل به عادتي تحميلي و گاه ناخوشايند براي والدين مي شود اما از هم پاشيدن انگيزه ها و جايگزين شدن رخوت ها و کدورت ها را به خودي خود با تعارض هاي متعدد مواجه مي سازد.
سؤال- اين نوع طلاق به نفع خانواده است؟
معبوديان - احساس ناکامي از خطرناکترين عواقب طلاق رواني است که ممکن است هر يک از طرفين را به سمت خطرات گوناگون و رفتارهاي ضد اجتماعي سوق دهد. تاکنون در زمينه عواقب و سوء آثار طلاق رواني ( زندگي هايي که ظاهراً ادامه دارند، اما در باطن بسيار وخيم تر از جدايي معمولي هستند) مطالعاتي عميق و آکادميک در کشور ما صورت نگرفته است، در حاليکه با مشاهده بافت زندگي هاي ايراني و نوع تحميلاتي که معمولاً از سوي بزرگان خانواده متوجه زوجين جوان است، پي مي بريم که در کشور ما اين مورد به وفور يافت مي شود. تشديد فاصله بين والدين، فرزندان را نيزبه سمت تربيت هاي مغاير با تربيت هاي مقبول جامعه سوق مي دهد. اينجا است که مي توان به نقش اساسي تعارض در ساختار اين پديده پي برد چرا که بر اساس تعريف روانشناختي از تعارض، تعارض بين دو انگيزه از خاستگاه هاي عمده ناکامي است. وقتي بين دو انگيزه که قادر به درک متقابل از يکديگر نيستند، تعارض به وجود آيد يکي از آنها موجب ناکامي ديگري مي شود. در بيشتر تعارض ها و تضادهاي حاکم بر زندگي هاي فاقد تفاهم، به هدف هايي بر مي خوريم که در عين حال هم خواستني هستند هم نخواستني، هم مثبت اند، هم منفي، اما اين اهداف زماني خوشايندند که فارغ از احساسات و تصميمات کورکورانه، مطابق ميل طرفين و منطبق با شرايط واقعي زندگي باشد، لذا اگر هدفي در نظر باشد که خواستنش قيمت گزافي به نام سرگرداني و آشفتگي را در پي داشته باشد، بايد از آن به نفع تداوم زندگي صرف نظر کرد. شکل گيري احساسات ناخواسته که پايه هاي آن بر اهدافي غير از اهداف اساسي زندگي بنا شده است، باعث فزوني علائم منفي در طرفين مي شود. همه اين عوامل و عوامل متعدد و ريز ديگر در نهايت سبب شکل گيري حالتي از جدايي در زندگي مي شود به نام « طلاق رواني ».
سؤال- تأثيراتي که طلاق روي فرزندان يک خانواده و در نهايت بر جامعه مي گذارد را چگونه مي توان بررسي کرد؟
معبوديان - حتماً بارها شنيده ايد که جدايي والدين زندگي فرزندان را تباه مي کند و عامل اصلي تمامي مشکلات روحي و رواني و رفتاري فرزندان به شمار مي آيد. تحقيقات بسيار زيادي در مورد تأثير جدايي والدين بر زندگي فرزندان انجام شده است که اغلب آنها بدون بررسي علل مشکلات رفتاري يا ذهني کودکان طلاق، با نگاهي سطحي و ساده، جدايي والدين را عامل تمامي اختلالات رفتاري ذکر کرده اند و با توجه به اين فرضيه اشتباه، مانع جدايي بسياري از زوج ها شده اند. ولي آيا زندگي کردن کودک در يک خانه پر تشنج که افراد آن رابطه سرد و بي روحي با يکديگر دارند آسيب کمتري به روح و روان او وارد مي آورد؟
سارا مک لين، پژوهشگر آمريکايي در اين مورد مي گويد: علت مشکلات روحي فرزندان طلاق، جدايي والدين يا زندگي کردن آنها با يکي از والدين نيست، بلکه تشنج ها و درگيري هاي خانوادگي و اختلالات والدين پيش از جدا شدن، باعث بر هم خوردن آرامش ذهني آنها مي شود و به دنبال خود معضلات رفتاري را به همراه مي آورد. وي معتقد است جدايي به تنهايي آسيبي به هيچ يک از افراد خانواده وارد نمي کند بلکه مشکلات پيش از آن و عواملي که موجب رسيدن خانواده به نقطه پايان مي شود، موجب بروز مشکل در روح و روان کودک وحتي والدين خواهد شد.
جوزف هوپر، پژوهشگر مسائل خانوادگي مي گويد: زماني بقاي يک زندگي خانوادگي براي کودک مفيد است که درگيري ها و مشکلات اعتقادي و سليقه اي والدين محسوس نباشد، زيرا در غير اين صورت دوام يک زندگي نه تنها به سود کودک نيست بلکه باعث تشديد تشويش هاي ذهني و مشکلات روحي او مي شود.
پل آماتو، استاد جامعه شناس در دانشگاه نبراسکا و آلن بوث، استاد دانشگاه پنسيلوانيا تحقيق همه جانبه اي انجام داده و اعلام کردند واقعيت اين است که بسياري از خانواده ها بدون اينکه درگيري هاي شديد يا اختلافات عميق داشته باشند از هم پاشيده مي شوند. آمار نشان مي دهد هفتاد درصد از کل طلاق هاي صورت گرفته در ايالت متحده آمريکا مربوط به زوج هايي بوده که با يک دوره مشاوره کوتاه و حتي با تفکر و همدلي بيشتر، قادر به ادامه زندگي بوده اند و بدون ترديد اين شرايط براي فرزندان مناسب تر است.
منبع: ماهنامه شاهد کودک شماره51