هري پاتر؛ موعودي بر آستانه آرماگدون
نويسنده: سعيد مستغاثي
نگاهي به فيلمنامه «هري پاتر و شاهزاده دو رگه»
اما با وجود همه اين اطلاعات باز هم علاقه مندان تمايل دارند داستان هاي هري پاتر را روي پرده سينما هم دنبال کنند و از همين روست که مدتها در انتظار ساخت و نمايش هر يک از قسمتهاي اين مجموعه (که معمولاً با فاصله هاي سه چهار ساله نسبت به چاپ کتاب مربوطه به اکران عمومي درآمده اند) روزشماري مي کنند. خصوصاً که در مورد نمايش قسمت ششم، يک سال هم به اصطلاح در خماري ماندند. چرا که در ابتدا تاريخ نمايش فيلم هري پاتر و شاهزاده دو رگه سال 2008 اعلام شده بود، ولي ناگهان در نزديکي زمان نمايش عمومي، در کمال ناباوري اعلام شد که اکران فيلم در جولاي 2009 انجام خواهد شد. چنان چه از حالا در انتظار فيلم کتاب هفتم يعني هري پاتر و يادگاران مرگ هستند که خوشبختانه اين بار در دو قسمت جداگانه و به فاصله يک سال به ترتيب در نوامبر 2010 و جولاي 2011 به نمايش عمومي درخواهند آمد.
اما اولين نکته در هري پاتر و شاهزاده دورگه بازگشت استيو کلاوز نويسنده فيلمنامه هاي چهار قسمت اول مجموعه هري پاتر به بخش فيلمنامه نويسي قسمت ششم است. (و اين حضور در بخش هاي يک و دو هري پاتر و يادگاران مرگ نيز ادامه يافته است.) اين در حالي است که تصور مي شد ضايع کردن برخي ظرايف و پيچش هاي دراماتيک کتاب هاي هري پاتر در قسمت هاي يک تا چهار به خصوص در قسمت سوم (که يکي از پيچيده ترين کتاب هاي اين مجموعه است) باعث شد تا توليدکنندگان اين فيلم ها براي نوشتن فيلمنامه هري پاتر و محفل قفنوس به سراغ مايکل گلدنبرگ بروند که آثار قابل قبولي مانند تماس (رابرت زمه کيس/1997) و پيترپن(2003) را در کارنامه خود داشت. از همين رو فيلمنامه هري پاتر و محفل ققنوس را شايد بتوان يکي از وفادارترين و خوش اقتباس ترين بخش هاي مجموعه هري پاتر تا امروز دانست. اگرچه کتاب پنجم کمتر داراي دقايق معمايي و پازل گونه جلدهاي پيشين بود و اغلب ماجراهايش وامدار بخش هاي قبلي به نظر مي رسيد. در واقع قسمت پنجم ماجراهاي هري پاتر همچون يک اثر حادثه اي - تخيلي در حد جنگ هاي ستاره اي و يا ماتريکس از کار درآمده بود. اما شايد به دليل وجود برخي نکات و لحظات پازلي که در کتاب ششم وجود داشت باز هم تهيه کنندگان کمپاني برادران وارنر به سراغ استيو کلاوز رفتند. ( که دوباره همه آنها را در فيلم خراب کند؟!)
از آنجا که مانند قسمت هاي پيشين مجموعه هري پاتر بسياري از فضاسازي ها و شخصيت پردازي ها در فيلمنامه هري پاتر و شاهزاده دورگه هم مديون و وامدار کتاب آن است، به نظر مي آيد بررسي فيلمنامه منفک از کتاب، جفا به نويسنده کتاب و حتي فيلمنامه نويس باشد، چرا که تقريباً شخصيت ها و اکثر فضاها، دست پخت جي. کي. رولينگ است و فيلمنامه نويس تنها در تبديل آنها به فيلمنامه و ترجمه توصيفات ادبي و نوشتاري به بيان سينمايي قابل نقد است و اثرش جاي بررسي و تحليل دارد. از اين رو در آثار اقتباسي، معمولاً بررسي تطبيقي فيلمنامه و منبع اقتباس نقد منصفانه تري قلمداد مي شود، مگر اقتباس در حد برداشت آزاد بوده باشد. بحث در مورد اين که فيلمنامه نويس در انتقال سينمايي يا به قولي دراماتيزه کردن مکتوبات داستاني نويسنده کتاب تا چه اندازه توفيق داشته و در بعضي موارد چگونه توانسته قدرت تأثيرگذاري تحريرات او را با وفاي کامل به اصل اثر يا با حفظ درون مايه و هويت آن ضمن افزودن ملحقات و يا تلخيصاتي، زياد و کم کند، در مورد مجموعه هري پاتر با توجه به قدرت نوشتاري نويسنده و سطح بالاي تأثيرگذاري کتاب هاي مذکور بيشتر وابسته به ارزيابي توانايي فيلمنامه نويسان در حفظ سطح همان قدرت و تأثيرگذاري است.
اولين نکته مشترک در اقتباس از کتاب هاي هري پاتر به دليل حجم زياد هر يک از مجلدات آن که خارج از ظرفيت يک فيلم دو ساعت و نيمه (مدت زمان هريک از فيلم هاي آن) هستند، توانايي يا عدم توانايي استيو کلاوز و مايکل گلدنبرگ (دو فيلمنامه نويس اين مجموعه) در خلاصه کردن کتب فوق الذکر در حد و اندازه فيلم 150 دقيقه اي به نظر مي آيد، اين که چه قسمت هايي از قصه، خلاصه يا حذف شده، چه شخصيت هايي خط خورده يا کوتاه شده اند و اين جرح و تعديلات تا چه اندازه در پيشبرد روند قصه و يا مانع شدن از آن، تأثير داشته است. تقريباً بسياري از خوانندگان کتاب هري پاتر و شاهزاده دورگه در همان زمان که کتاب را مطالعه کردند، دريافته بودند که اين قسمت، يکي از مهم ترين بخش هاي مجموعه داستان هاي هري پاتر است. چرا که برخي از مهم ترين پازل هايي که در کتاب هاي قبلي مجموعه فوق طرح شده بود. در اين کتاب (و البته کتاب هفتم يعني هري پاتر و يادگاران مرگ) در کنار هم قرار مي گرفت و روشن مي شد؛ مثل مطرح شدن قضيه هورکراکس ها که اصلي ترين علت زنده ماندن و به اصطلاح فناناپذيرشدن ولدمورت به شمارمي آمد. اما استيو کلاوز همچنان از بيان بسياري پس زمينه ها و علل همين رمز و رازها در فيلمنامه بازمانده است، اگرچه نسبت به مثلاً هري پاتر و زنداني آزکابان قصورهاي کمتري را مي توان به او نسبت داد.
داستان فيلم هري پاتر و شاهزاده دورگه برخلاف کتاب آن که از ديدار وزير سحر و جادو (کورنليوس فاج) و وزير مشنگ ها آغاز مي شود، با خرابکاري و حملات مرگ خوارها به شهر مشنگ ها (که البته در کتاب در حرف هاي فاج بيان مي گردد) شروع مي شود و به نوعي حملات تروريستي نيروهاي به اصطلاح شرور را در فيلم هاي معمولي آمريکايي (که ظاهراً تصوير آينده وحشت انگيز و هول آوري را به نمايش مي گذارند) تداعي مي کند.
هري پاتر براي ششمين سال پياپي همراه ديگر دوستانش مانند رون ويزلي و هرماين گرينجر راهي هاگوارتز مي شود. اين در حالي است که ديگر، بسياري از موقعيت ها، هم براي مخاطبان و هم براي شخصيت ها روشن تر شده است. مثلاً براي اولين بار در اين قسمت به طور علني هري پاتر به عنوان منجي موعود ناميده مي شود! (البته اين موضوع در آخر کتاب پنجم که دامبلدور پيش گويي مهم پرفسور تريلاوني را در مورد رقيب نهايي ولدمورت بيان مي کرد، روشن شده بود، اما چون بخش فوق از پيش گويي در فيلم مربوطه بيان نمي شد، براي نخستين بار در فيلم هري پاتر و شاهزاده دو رگه آن را مي بينيم و مي شنويم.)
اينک ديگر هري پاتر، تنها کسي است که همه در انتظار نبردش با نيروي تاريکي و نجات جهان از وجود آن هستند. اين موضوع حتي در نشريات و مطبوعات نيز درج شده و در صحنه اي از فيلم که هري در رستوراني مشغول خواندن روزنامه است، در همان روزنامه کاملاً به چشم مي خورد و پيشخدمت رستوران نيز از اين جهت نسبت به هري ابراز ارادت مي کند! (البته در کتاب، هري هرگز در دنياي مشنگ ها و در رستوراني اينچنين حضور ندارد) اين که چرا پيتر ييتس کارگردان و فيلمنامه نويسش، استيو کلاوز، تا اين حد اصرار داشته اند ابتداي اين قسمت از هري پاتر را به دنياي مشنگ ها ببرند و حتي مسئله منجي بودنش را هم در اين دنيا مطرح کنند، شايد از اين جهت است که خواسته اند اين مقوله مهم جهان امروز (که بيش از يک دهه است در هاليوود مورد توجه قرار گرفته) را خارج از دنياي جادوگري هاگوارتز و مانند آن نيز جاري و براي تماشاگران خاص هري پاتر که بيشتر از قشر نوجوانان هستند، ملموس تر کنند. (به خاطر بياورم صحبت هاي پرفسور رابرت لنگدون در رمز داوينچي را که در پاسخ نگراني سوفي مبني بر از ياد رفتن جام مقدس، خانقاه صهيون، خاطره مريم مجدليه و نسل عيسي مسيح، يادآور شد که هنرمندان متعددي در طول تاريخ سعي کردند با آثار خود، اين ياد را در اذهان کودکان و نوجوانان و به زبان و بيان خود آن ها حفظ کنند، از جمله والت ديزني در قصه ها و کارتون هايي مثل سيندرلا و زيباي خفته و سفيدبرقي و هفت کوتوله... و همچنين داستان هايي مانند هري پاتر...)
در هري پاتر و شاهزاده دورگه، ديگر حضور ولدمورت (که تا قسمت قبلي حتي توسط استاد مبارزه با جادوي سياه يعني امبريج نفي مي شد) کاملاً جدي و علني شده، به طوري که تمهيدات حفاظتي شديدي را براي ورود و خروج به مدرسه هاگوارتز در نظر گرفته اند. اين موضوع را در بدو ورود هري و دوستانش به هاگوارتز شاهد هستيم.
ماجراي ارتباط هري پاتر و دنياي هاگوارتز در کتاب ششم مثل اغلب کتاب هاي قبلي از پرايوت درايو و خانه دورسلي ها آغاز مي شود. ولي باز هم سازندگان فيلم اين قضيه را هم به دنياي معمولي مشنگ ها برده اند و شاهديم که دامبلدور در مترو با هري ملاقات مي کند و او را به شيوه آپارات انتقال مي دهد.
در قسمت ششم، باز هم شاهد حضور استاد جديدي هستم به نام هوراس اسلاگهورن (با بازي جذاب و شيرين جيمز براد بنت که شخصيتش تا حد زيادي با شخصيت توصيفي جي.کي. رولينگ در کتاب همخوان و سازگار است) که در ابتدا بر اين تصوريم که طبق معمول براي تدريس مبارزه با جادوي سياه چنين اقدامي صورت گرفته، ولي بعداً در هاگوارتز و مراسم افتتاحيه سال ششم متوجه مي شويم اسلاگهورن براي درس معجون سازي در نظر گرفته شده و پرفسور اسنيپ، استاد قبلي اين درس به سمت مدرس مقابله با جادوي سياه انتخاب شده است. (در فيلم روشن نمي شود چرا چنين اتفاقي مي افتد و سؤال بزرگي براي تماشاگران باقي مي ماند. اما خوانندگان کتاب هاي هري پاتر از قسمت چهارم به خاطر دارند که پس از آشکار شدن ولدمورت، به نوعي دريافته مي شود که دامبلدور، اسنيپ را براي نفوذ به اردوي ولدمورت مي فرستد. اين موضوع در قسمت پنجم و در جريان محفل ققنوس واضح تر شد، خصوصاً جايي که اسنيپ گزارش را به دامبلدور ارائه مي دهد و بالاخره در همين قسمت ششم و در صحنه اي که رون مسموم شده، هاگريد که مخفيانه به صحبت هاي دامبلدور و اسنيپ گوش مي دهد، متوجه مي شود اسنيپ از مأموريتي که رئيس هاگوارتز به او واگذار کرده، ناراضي به نظر مي رسد. يعني در واقع دامبلدور با واگذاري درس مقابله با جادوي سياه به اسنيپ به نوعي به او رشوه داده است!)
اما از طرف ديگر در همين قسمت ششم براي اولين بار و درهمان نخستين صحنه ها، خيانت يکي از نزديک ترين و اصلي ترين ياران هاگوارتز يعني پرفسور اسنيپ را مي بينيم. به ياد داريم که مثلاً خيانت کويرل در هري پاتر و سنگ جادويي در انتهاي داستان روشن شد و در قصه چهارم يعني گوي آتشين نيز در آخر معلوم شد مودي قلابي، مان بارتي کراچ پسر بوده که با استفاده از معجون جادويي اش خود را تغيير چهره داده است. اما در هري پاتر و شاهزاده دورگه در دومين صحنه، ملاقات اسنيپ را با مرگ خواراني همچون نارسيسا مالفوي (مادر دراکو مالفوي) و بلاتريکس لسترنج مشاهده مي کنيم. به هرحال اسنيپ از اعضاي محفل ققنوس است و از همين روي مورد تعقيب هري پاتر قرار مي گيرد تا سر از کارش درآورده شود. (اين بخش از داستان يکي از موارد مورد علاقه کلاوز و ييتس است که بارها در لحظات مختلف فيلم ديده مي شود!) يادمان هست که در قسمت نخست همه ظن و شک مخاطب تا صحنه آخر روي همين اسنيپ بود. آن مسابقه کوييديچ را به خاطر آوريد و آن وردي که زير لب توسط اسنيپ خوانده شد و پس از آن شاهد سقوط هري بوديم. بعداً متوجه شديم که در واقع ورد اسنيپ براي نجات هري از جادوي کويرل بود که با نگاه، او را از روي جاروي جادوگري به زير افکند.
با وجود نمايش خيانت فوق الذکر در صحنه هاي ابتدايي فيلم، آنچنانکه در کتاب هري پاتر و شاهزاده دورگه نفرت از اسنيپ در خواننده برانگيخته مي شود، اساساً در فيلم چنين اتفاقي نمي افتد و در صحنه هايي شاهد ترديد و چهره اي نسبتاً مثبت از اسنيپ هستيم. گويي فيلم نامه نويس عمداً مي خواسته ذهن مخاطبش را از پيش با سرنوشت پرفسور اسنيپ آشنا کند. (در قسمت هفتم وقتي اسنيپ به دست ولدمورت کشته مي شود هنگام مرگ قسمتي از خاطراتش را به هري مي دهد واز طريق اين خاطرات متوجه مي شويم که او عشق مادر هري را پيش از ازدواجش در سر داشته و علت نفرتش نسبت به هري در واقع شباهت هري با پاتر پدر بوده است. همچنين درمي يابيم کشته شدن دامبلدور توسط اسنيپ در قسمت ششم با يک توافق قبلي مابين آن دو اتفاق افتاده، چرا که دامبلدور به حال مرگ بوده و هر دو از اين مسئله اطلاع داشتند، تنها مي خواستند گناه آن بر گردن دراکو مالفوي نيفتد، ضمن اين که محبوبيت اسنيپ نزد ولدمورت بيشتر شود. ديگر اين که نفوذ اسنيپ در دستگاه ولدمورت بنا به دستور دامبلدور به خاطر روزگاري بوده که ارتش تاريکي بر هاگوارتز حاکم شده و دامبلدور پيش بيني کرده بود که اسنيپ مي تواند حداقل با حضور در دار و دسته ولدمورت، به رياست هاگوارتز برسد و از سختي آن دوران بر اهالي مدرسه جادوگري بکاهد. همين اسنيپ پس از حاکميت ولدمورت در هري پاتر و يادگاران مرگ به هري که فراري شده، کمک هاي فراواني مي کند.)
از ديگر راز و رمزهايي که در کتاب ششم به تفصيل بازگشايي مي شود ولي در فيلم چندان مورد توجه قرار نمي گيرد، داستان تام ريدل است که در قسمت دوم يعني هري پاتر و تالار اسرار، دفترچه خاطراتش را به ياد داريم. همان دفترچه خاطراتي که متوجه مي شويم يکي از هورکراکس هاي ولدمورت است. در اين قسمت، دامبلدور، هري را به سياحت برخي خاطرات تام ريدل در قدح انديشه مي برد. در فيلم، اين گشت و گذار در خاطرات تام ريدل از زماني شروع مي شود که او در يتيم خانه و در کودکي بعضي قدرت هاي جادويي اش را بروز مي دهد که دامبلدور به سراغش رفته و او را به هاگوارتز مي آورد. استيو کلاوز و ديويد ييتس در فيلم هري پاتر و شاهزاده دو رگه به همين مختصر بسنده کرده و در سفر نيمه کاره و ناقص هري به خاطره بعدي ريدل، تنها ديدار با پرفسور اسلاگهورن و دست کاري خاطره مزبور را شاهد هستيم. اما در کتاب شرح نسبتاً مفصلي در مورد تام ريدل آمده است که بسياري از ابعاد شخصيتي ولدمورت را براي مخاطب باز مي نمايد. در واقع خلاصه کردن اين قسمت از کتاب توسط فيلمنامه نويس، ضربه جبران ناپذيري به شخصيت ولدمورت يعني اصلي ترين ضد قهرمان اثر وارد آورده و وي را در واقع از يک شخصيت، به يک تيپ معمولي بدل کرده است. نکات مهمي که در کتاب، شخصيت ولدمورت را کامل مي کند و در فيلم مورد غفلت واقع شده، از جمله اين که مادر ولدمورت، پدر او را که تام ريدل نام داشته، با معجون عشق جلب کرده و پس از مدتي با از بين بردن اثر آن معجون او را از دست داده است. از آن پس مادر تحت شرايط سختي زندگي مي کند و هنگام مرگ نام فرزندش را تام مارولوو ريدل مي گذارد. (عبارتي که نوشتن معکوس آن جمله معروف من ولدمورت هستم را به وجود مي آورد.) در کتاب مي خوانيم که ولدمورت در طول دوران رشد، از کودکي تا جواني، اعمال دهشتناکي مرتکب شده از جمله هم سن و سالانش را آزار و اذيت کرده و اعمال خلاف مرتکب مي شود. و درنهايت با کشتن دايي اش، انگشتر معروف او را به عنوان اولين هورکراکس خود مي ربايد. (انگشتري که در صحنه اي از همين فيلم دامبلدور آن را به هري نشان مي دهد و همچنين در قسمت هفتم آن را يکي از يادگاران مرگ مي يابيم.) او در همان زمان، پدرش را که يک مشنگ زاده بود (و همين کينه ولدمورت را علاوه بر عمل ترک مادرش، نسبت به او افزون ساخته بود) نيز به قتل مي رساند و گناه آن را برگردن دايي مقتول خويش مي گذارد. به دليل همين خباثت ها و ديگر صفات منفي است که در دوران بزرگ سالي، دامبلدور حاضر نيست استادي کلاس مبارزه با جادوي سياه را به او بسپارد. از همين روي ولدمورت هاگوارتز را ترک مي کند.
ترديدي نيست که محورهاي اصلي کتاب هري پاتر و شاهزاده دو رگه، سه موضوع تشريح سرگذشت تام ريدل يا همان ولدمورت، راز بقا و جاودانه شدنش از طريق هورکراکس ها و همچنين اقدامات اسنيپ به عنوان جاسوسي دو جانبه است که در اوج فعاليت هايش دامبلدور را به قتل مي رساند.
اما در فيلمنامه، اين سه محور مهم در سايه تعقيب و گريزهاي هري پاتر و اسنيپ، عشق مثلثي رون ويزلي، و لاوند براون و هرماين گرينجر يا سطحي شدن عشق هري و جيني ويزلي و همچنين پررنگ شدن مزاحمت هاي مداوم هري براي پرفسور اسلاگهوران (جهت کشف اصل آن خاطره خراب شده توسط تام ريدل) و ... قرار گرفته و چندان براي مخاطب باز نمي شوند. حتي قضيه شاهزاده دورگه که بخشي از عنوان کتاب و فيلم است (و پيش از خواندن کتاب يا ديدن فيلم، مورد حدس و گمان هاي متعددي قرار مي گرفت که آيا مصداقش، هري پاتر است يا ولدمورت و يا ...؟) تنها در يکي از سکانس هاي پاياني فيلم مورد اشاره قرار مي گيرد. در آن سکانس، پرفسور اسنيپ پس از حمله مرگ خوارها به هاگوارتز وتخريب آن، وقتي هري با او درگير مي شود و جادوها و طلسم هاي مذکور شده در کتاب معجون سازي شاهزاده دورگه را در موردش به کار مي برد به صراحت مي گويد که تو طلسم هاي من را درباره خودم به کار مي گيري... بله، من شاهزاده دو رگه هستم...
اما در کتاب و درفصل آخر به نام گورسفيد؛ هرماين که در طول داستان نيز به دنبال کشف راز شاهزاده دورگه بود، همه ماجراي آن را براي هري توضيح مي دهد که مادر اسنيپ، نام شاهزاده برخود داشته و از آنجا که اسنيپ بسيار به مادر خود افتخار مي کرده، لقب شاهزاده را براي خود برمي گزيند. از طرف ديگر پدر اسنيپ نيز مشنگ زاده بوده و از اين لحاظ اسنيپ، يک دورگه محسوب مي شده است. گو اين که هم هري پاتر و هم ولدمورت هم دورگه به حساب مي آيند، اما لقب شاهزاده تنها براي اسنيپ وجود داشته است.
اما مهم ترين تغيير فيلمنامه نسبت به کتاب در صحنه آخر و يورش مرگ خواران ولدمورت به هاگوارتز اتفاق مي افتد در کتاب، دامبلدور با توجه به آگاهي از اين حمله، اعضاي محفل ققنوس و بعضي از اهالي هاگوارتز را آماده مقابله و مقاومت مي کند و سرانجام بر مرگ خواران پيروز مي شوند. (هم در صحبت هاي مابين دامبلدور و هري قبل از رفتن به غار تام ريدل، دامبلدور اين موضوع را متذکر مي شود که عده اي از اعضاي محفل ققنوس را براي حفاظت از هاگوارتز آورده، هم هنگام بازگشت اين دو به هاگوارتز لحظاتي از جنگ روايت مي شود، هم وقتي هري براي نجات دامبلدور از دست دراکو مالفوي تلاش مي کند، باز صحنه اي از جنگ و کشته شدن مرگ خوارها نقل مي گردد و هم پس از شکست مرگ خوارها و در فصل ماقبل آخر کتاب يعني مرثيه ققنوس، وقتي اعضاي محفل ققنوس و سايرين در درمانگاه جمع شده اند، ماجراي جنگ با مرگ خوارها و مقاومت در مقابلشان، حکايت مي شود.)
اما در فيلم شاهد تخريب هاگوارتز وحتي به آتش کشيدن پناهگاه ( خانه ويزلي ها) توسط دارودسته ولدمورت هستيم، در حالي که کوچک ترين مقاومتي در برابرشان ديده نمي شود و اساساً فردي از اعضاي محفل ققنوس حضور ندارد! معلوم نيست چرا کارگردان و فيلمنامه نويس، اين بخش مهم را از فيلم حذف کرده يا از آن بسيار سرسري گذشته اند. شايد قصد داشته اند همه هيجان و تعليق رويارويي ارتش ولدمورت با محفل ققنوس را براي نبرد آخرين و قسمت هفتم يعني هري پاتر و يادگاران مرگ نگه دارند. چون به هرحال فيلم هفتم از اين مجموعه (که گفته شده در دو قسمت و به فاصله دو سال اکران خواهد شد) باز هم حاصل همکاري استيو کلاوز فيلمنامه نويس و ديويد ييتس کارگردان است که در حال حاضر بخش اول وارد مرحله فني شده و بخش دوم در حال فيلم برداري است. به هرحال در اين بخش، در واقع فيلمنامه نويس و کارگردان، تغيير مهم و تأثيرگذاري را نسبت به کتاب اعمال مي کنند و با کم رنگ کردن يا در حقيقت حذف مقاومت محفل ققنوس و پيروزي شان در برابر مرگ خواران ولدمورت، حفره بزرگي در روند قصه به وجود مي آورند و جبهه خير را دچار نقصان اساسي تصوير مي کنند! اگرچه اين يک تمهيد هاليوودي دستمالي و نخ نما شده است که نيروي خير را تا سرحد مرگ و اضمحلال ضعيف کنند و ناگهان در کمال نااميدي و يأس وي را بر دشمن قدر پيروز گردانند، ولي چنين کليشه اي به هيچ وجه در اين بخش از داستان هري پاتر جواب نمي دهد.
و بالاخره سکانس پاياني فيلم در سوگ مرگ دامبلدور است که با وجود تلاش هاي فيلمنامه نويس و کارگردان براي تأثيرگذار بودن آن به هيچ وجه بار تراژيک دو فصل آخر کتاب را ندارد.
اما موضوع مهم ديگري که در کتاب هري پاتر و شاهزاده دورگه مورد تأکيد قرار گرفته، ولي در فيلم حذف شده، اشاره به نبرد آخرين و آرماگدون است. در بخش آخر کتاب ششم يعني گور سفيد وقتي همه ياران دامبلدور گرد جسد او جمع شده اند و سانتورها (اهالي جنگل ممنوع ) هم مي آيند و در حاشيه همان جنگل مي ايستند، هري به ياد نخستين سفر کابوس وارش به اين جنگل مي افتد و نخستين ملاقاتش با ولدمورت و در اينجا جمله دامبلدور را به خاطر مي آورد که گفته بود: «جنگ نهايي نيک و بد،آرماگدون بزرگ چندان دير نيست...»
به اين ترتيب نويسنده و طراحان قصه هري پاتر که تا اينجا و گذشت شش کتاب، تنها به زبان به اصطلاح فانتزي سخن گفته و همه نيات خود براي به قول پرفسور لنگدون حفظ راز جام مقدس و خانقاه صهيون و ظهور موعودي از نسل عيسي مسيح و مريم مجدليه براي آخرالزمان را در لواي داستاني کودکانه و جادو و جنبلي پنهان کرده بودند، سرانجام پرده هاي هنر و فانتزي و افسانه و سرگرمي را کنار زده و به صراحت از آرمان هاي ايدئولوژيک گروهي سخن مي گويند که در اين روزگار تحت عنوان اوانجليست ها از پس گذشت قرون و اعصار اهداف ديرين حکومت جهاني صهيون را دنبال کرده و در فرهنگ سياسي امروز به صهيونيست هاي مسيحي مشهور شده اند. آرماگدون همان آرمان نهايي اين گروه است که از زمان مهاجرتشان به آمريکا (با نام پيورتن ها) جزء لاينفک زندگي و کار و فعاليتشان قرار گرفته و به جد باور داشته و دارند که براي بازگشت همان حضرت مسيح (ع) به عنوان منجي آخرالزمان جمع کردن قوم يهود در سرزمين فلسطين و برپايي کشور اسرائيل ضروري است و اين اساس تشکيل و مأموريت حکومت آمريکا به شمار مي آيد که از سوي خداوند تعيين شده است! و آرماگدون همان نبرد نهايي است که در محلي با همين عنوان در فلسطين مابين نبروهاي خير به رهبري عيسي مسيح (که منظور غرب صليبي به رياست آمريکاست و از همين رو بوش پسر، لشکرکشي به خاورميانه پس از 11 سپتامبر 2001 را آغاز جنگ صليبي نوين خواند!) و ارتش شر به سرکردگي ضد مسيح که از شرق مي آيد (و در ادبيات امروز آرماگدوني، به طور مشخص مسلمانان و ايراني ها معرفي مي شوند!)، در مي گيرد ودر نهايت به نابودي ضد مسيح و پيروزي مسيح و هزار سال حاکميت پيروان او بر دنيا خواهد انجاميد. به اين ترتيب با اين اعلان صريح سازندگان هري پاتر، اين مجموعه فيلم ها هم به دور از هر گونه به اصطلاح توهم، توطئه و ترديد، در زمره آثار سينمايي آخرالزماني قرار مي گيرند. (که اين روزها در غرب به صورت يک ژانر مهم درآمده و حتي اخيراً تيم برتون به عنوان تهيه کننده انيميشن آخرالزماني 9، در گفت و گويي، تعداد فيلم هاي در اين باب را از فرط ازدياد توليد به کنايه، ميليون ها عدد ناميد!)
اگرچه اشاره هاي صريح نويسنده و تهيه کنندگان کتاب و فيلم هري پاتر و شاهزاده دورگه به منجي موعود و آرماگدون، همه ادعاهاي هنر سرگرمي ساز و فيلم فانتزي را زير علامت سوال جدي برده و بار ديگر حاکميت هنر ايدئولوژيک غرب امروز را به منصه ظهور مي رساند، اما از قسمت هاي پيشين هري پاتر نيز مي توانستيم اين درون مايه را مستفاد نماييم.
درون مايه جادوييستي کتاب و مجموعه فيلم هاي هري پاتر بيش از هر مقوله به تفکر راز آميز کاباليسم(قبالائيسم) نزديک بوده و از بسياري نشانه ها و سمبل هاي اين فرقه صهيونيستي بهره گرفته است. فرقه اي که در هاليوود امروز بسيار ريشه دار است. چنانچه در سال 2004 پال اسکات در نشريه معتبر ديلي ميل در مورد رهبر آن يعني فيووال کروبرگر يا فيليپ برگ نوشت که او عملاً بر هاليوود حکومت مي کند.
فيليپ برگ براي اولين بار در سال 1969 دفتر فرقه خود را در اورشليم (بيت المقدس) گشود و سپس کار خود را در لس آنجلس ادامه داد. دفتر مرکزي فرقه کابالا در بلوار رابرتسون، واقع در جنوب شهر بورلي هيلز (در حومه لس آنجلس و در نزديکي هاليوود) واقع است. اين رهبر «خود خوانده» فرقه کابالا فعاليت خود را بر هاليوود متمرکز کرد، طي دو سه سال از طريق جلب هنرپيشگان و ستاره هاي هاليوود و مشاهير هنر غرب به شهرت و ثروت و قدرت فراوان دست يافت، خانه هاي اعياني در لس آنجلس و منهاتان خريد و شيوه زندگي پرخرجي را در پيش گرفت. امروزه شبکه فرقه برگ از توکيو تا لندن و بوئنوس آيرس گسترده است و اين سازمان داراي 40 دفتر در سراسر جهان است. در سال 2002 دارايي فرقه برگ حدود 23 ميليون دلار تخمين زده مي شد ولي در سال 2004 تنها در لس آنجلس 26 ميليون دلار ثروت داشت فرقه کابالا ادعا مي کند که داراي سه ميليون عضو است.
سازمان برگ خود را فراديني مي خواند و مدعي است که کابالا فراتر از دين، نژاد، جغرافيا و زبان است و با اين تعبير، درهاي خود را به روي همگان گشوده است. اعضاي فرقه، فيليپ برگ را راو مي خوانند. راو همان رب يا رباي يا ربي است که به خاخام هاي بزرگ يهودي اطلاق مي شود. فعاليت فرقه کابالاي برگ در سال 2004 ناگاه اوج گرفت و با اعلام پيوستن مدونا (خواننده مشهور آمريکايي) به اين فرقه در رسانه ها بازتابي جنجالي داشت. بسياري از خاخام هاي سنت گراي يهودي، عقايد فيليپ برگ و فرقه اش را منشأ گرفته از جادوگران و ساحران مصر باستان و حتي شيطان پرستي يا پاگانيسم دانستند.
واقعيات نشان مي دهد که برگ تنها نيست. کانون ها و رسانه هاي مقتدري در پي ترويج فرقه او هستند و مقالات جذاب و جانبدارانه درباره اش مي نويسند. اين که «کابالا هاليوود را فرا گرفته است»، عنواني است که مدت هاست به چشم مي خورد.
تايمز لندن در سال 2004 گزارش مفصلي درباره پيوستن مدونا به فرقه کابالا منتشر کرد. گزارش تايمز همدلانه بود و تبليغ به سود فرقه برگ به شمار مي رفت. به نوشته تايمز، در جشن يهودي پوريم، که در دفتر مرکزي فرقه کابالا برگزار شد، صدها تن از مشاهير لس آنجلس و هاليوود حضور داشتند. يکي از مهم ترين اين افراد مدونا بود که از هفت سال پيش در مرکز فوق در حال فراگيري کابالا بود و اکنون رسماً کاباليست شده بود. نه تنها او، بلکه بسياري ديگر از مشاهير سينما و موسيقي جديد غرب از پير و جوان، به عضويت فرقه کابالا درآمدند؛ از اليزابت تايلور 72 ساله و باربارا استريسند 62 ساله تا ديان کيتون، دمي مور، استلا مک کارتني، بريتني اسپيرز، اشتون کوشر، ويونا رايدر، روزين بار، ميک جاگر، پاريس هيلتون (وارث خانواده هيلتون، بنيان گذاران هتل هاي زنجيره اي هيلتون) و ديگران. اين موج ورزشکاران را نيز فرا گرفت، ديويد بکهام (فوتباليست انگليسي) و همسرش، ويکتوريا، آخرين مشاهيري بودند که در ماه مه 2004، به عضويت فرقه کابالا درآمدند.
اما کاباليسم داستان مفصلي دارد. اسناد تاريخي موجود، ريشه هاي آن را به آيين هاي جادويي و مشرکانه کاهنان و ساحران مصر باستان مربوط مي داند که پيرامون فراعنه گرد آمده بودند. بعدها در جنگ هاي صليبي، فرقه شواليه هاي معبد، اين مضامين ساحرانه را از خاخام هاي کاباليست فرا گرفتند و در اروپا پخش کردند. گفته مي شود که شواليه هايي که خودشان مسيحي بودند، در محل ادعايي معبد سليمان در بيت المقدس، انزوا گزيده و به آموزه هاي جديدي رسيدند. آنها (چنانچه در رمز داوينچي هم آمده) بر اثر دستيابي به اسرار و رموزاتي، مدت ها از کليساي کاتوليک حق السکوت گرفتند و از اين راه ثروت هنگفتي انباشتند تا بالاخره بر اثر قدرت گرفتن کليساي کاتوليک، مرتد اعلام شده و فرمان قتل عامشان صادر شد. از رهبرانشان افرادي همچون ژاک دموله اعدام شدند، اما عده اي از آنها به اسکاتلند گريختند و اولين لژهاي فراماسوني را به وجود آوردند، يعني در واقع فراماسونري منشأ کاباليستي دارد.
در هاليوود امروز سازندگان بسياري از فيلم ها به 9 شواليه اوليه معبد به انحاي گوناگون اداي احترام مي کنند. از جمله 9 نفر ياران حلقه در ارباب حلقه ها يا جنگجويان جداي در جنگ هاي ستاره اي که معبدشان و اعتقاد و آرمان هايشان برگرفته از اسطوره هاي جوزف کمپل، بسيار به باورهاي کاباليستي شواليه هاي معبد شباهت دارد (خصوصاً مقوله سوي مثبت و منفي نيرو) و همچنين محفل ققنوس در همين هري پاتر و اعضاي اصلي اش که 9 نفر هستند.
وقتي مکتب کابالا کارکرد احيا و ترويج آرمان هاي مسيحايي را به دست گرفت، اين آرمان ها در بنياد تحريکات جنگ افروزانه صليبي سده سيزدهم و تکاپوهاي شبه صليبي و نوصليبي سده هاي پسين جاي گرفت. در سده چهاردهم ميلادي، هسته هاي فرقه کابالا در جوامع يهودي سراسر جهان، به ويژه در بنادر ايتاليا، گسترده شد. از طريق ايتاليا، که قلب جهان مسيحيت به شمار مي رفت، پيش گويي هاي اسرارآميز درباره ظهور قريب الوقوع مسيح و استقرار سلطنت جهاني او، به مرکزيت بيت المقدس، رواج يافت و دربار پاپ در رم و ساير کانون هاي فکري و سياسي دنياي مسيحي را به شدت متأثر کرد. در تمام اين دوران منجمين با نفوذ يهودي، يکي پس از ديگري، درباره ظهور قريب الوقوع «ماشي يح» (مسيح) پيش گويي مي کردند و حتي ظهور مسيح بن داوود را در سال 1358 م. پيش بيني کردند که با بازگشت حضرت مسيح (ع) در باورهاي مسيحي اشتراکات فراوان داشت. از اين زمان بود که اعتقادات منجي گرايي، موعودگرايي وآخرالزماني در مسيحيت جدي تر شد.
از نيمه دوم سده پانزدهم ميلادي، کاباليست هاي يهودي به تدوين برخي رساله هاي کابالي منطبق با زبان و فرهنگ مسيحيان دست زدند. اين رساله ها در ايتاليا و به ويژه در کانون فرهنگي خاندان مديچي در فلورانس بسيار موثر بود به نوشته دايره المعارف يهود، محافل فرهنگي رنسانس عميقاً باور کردند که در رساله هاي کابالي به منابع اصيل و دست اول رازهاي کهن هستي دست يافته اند؛ رساله هاي گم شده اي که اينک پديدار شده وبه کمک آن نه تنها مي توان به اسرار نوشته هاي پيشينيان در مصر و يونان باستان پي برد، بلکه رازهاي مسيحيت را نيز مي توان شناخت. در سده هاي شانزدهم و هفدهم ميلادي فرقه کابالا در تمام مراکز مهم قاره اروپا گسترده شد. بدينسان، مکتب کابالا به نيروي متنفذ سياسي در ميان مسيحيان بدل شد که برآرمان هاي مسيحايي و صليبي جديد دامن مي زد و طلوع قريب الوقوع دولت جهاني اروپاييان را نويد مي داد. به تأثير از اين موج، بسياري از متفکران اروپايي به اين نتيجه رسيدند که بايد آرمان ظهور مسيح را با مفاهيم رازآميز شاخت و تنها منبع معتبر براي اين شناخت رساله هاي کابالي است. در نتيجه، رويکردي گسترده به فراگيري زبان عبري، به ويژه در ايتاليا، آغاز شد.
کاباليسم يکي از آيين هايي معرفي شده است که جادوييسم و جادوگري را نشر ميدهد و حل و فصل بسياري از مشکلات بشري را به واسطه آن مي داند. عناصر اصلي کاباليسم، موعود گرايي، اعتقاد به آخرالزمان و آرماگدون، شيطان شناسي و قدرت شر و همچنين روش هاي مرموز صوفيانه و پنهان کاري و جادوگرايي هستند. همه اين عناصر در اثري چون هري پاتر به روشني هويدا هستند. البته آثار فراوان ديگري هم به کاباليسم اشاره هاي پيدا و پنهاني دارند.
به هر حال هري پاتر و شاهزاده دورگه يکي از غم انگيزترين و سياه ترين قصه هاي هري پاتر به نظر مي آيد. فضاي حاکم که به نوعي در اختيار ولدمورت و مرگ خوارها قرار دارد، خيانت اسنيپ، مسئله هورکراکس ها که ولدمورت را داراي هفت جان کرده و بالاخره مرگ دامبلدور به عنوان پشتوانه هميشگي هري پاتر، ششمين هري پاتر را همچون ابرهاي سياه و خاکستري که همراه علامت شوم هر از گاهي، آسمان قصه را مي پوشاند، به داستاني نفرين زده بدل کرده است.
منبع: نشريه فيلم نگار- ش 83