آیا فلسفه اسلامی داریم؟ (1)

این‏که عنوان «فلسفه اسلامی» صرفا یک نام است یا توصیفی است حقیقی، مسئله‏ای است در خور بحث. در این مقاله، ابتدا مجموعه‌‏ای که تحت این عنوان شناخته می‏شود معرفی می‏گردد و سپس نشان داده می‏شود
دوشنبه، 20 ارديبهشت 1389
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: حجت اله مومنی
موارد بیشتر برای شما
آیا فلسفه اسلامی داریم؟ (1)
آیا فلسفه اسلامی داریم؟ (1)
 
 
نویسنده: عبدالرسول عبودیت
 
این‏که عنوان «فلسفه اسلامی» صرفا یک نام است یا توصیفی است حقیقی، مسئله‏ای است در خور بحث. در این مقاله، ابتدا مجموعه‌‏ای که تحت این عنوان شناخته می‏شود معرفی می‏گردد و سپس نشان داده می‏شود که عنوان مذکور صرفا نام این مجموعه نیست، بلکه توصیف حقیقی آن است؛ یعنی، مجموعه مذکور هم حقیقتا فلسفه است و هم حقیقتا اسلامی. بدین منظور، دو نوع نقش برای آموزه‌‏های دینی در فلسفه فرض می‏شود، که یک نوع با ماهیت فلسفی فلسفه سازگار نیست و نوع دیگر سازگار است. در مرحله بعد، با تشریح نقش اخیر دین در فلسفه، برای دین حداقل چهار نحو تأثیر سازگار در فلسفه تصویر می‌‏شود. در نهایت، نشان داده می‏شود که دین اسلام در فلسفه مورد بحث چنین تأثیراتی داشته است، پس فلسفه مذکور حقیقتا اسلامی است.
چند گاهی است که درباره درستی یا نادرستی عنوان «فلسفه اسلامی» چالش‏‌هایی وجود دارد. برای داوری درست در این‏باره کافی است سه مسئله زیر را به ترتیب بررسی کنیم:
مسئله اول: عنوان «فلسفه اسلامی» و مشکل آن؛
مسئله دوم: آیا فلسفه اسلامی امکان‏پذیر است؟
مسئله سوم: در صورت امکان‏پذیر بودن، آیا چنین فلسفه‌‏ای وجود دارد؛ به عبارت دیگر، آیا مجموعه معارفی که ما امروز آن را تحت عنوان «فلسفه اسلامی» می‏شناسیم واقعا فلسفه اسلامی است؟1

مقدّمه

پیش از هر بحثی، باید توجه داشت که در فرهنگ اسلامی عنوان «فلسفه اسلامی» به مجموعه‏ای از مسائل اطلاق می‏شود که در باب امور عامه، خداشناسی، علم‏النفس، معرفت‏شناسی و دین‏شناسی مطرح می‏شوند، که باب امور عامه یا الهیات بالمعنی الاعم خود شامل مباحثی است همچون احوال کلی وجود، وجود مستقل و رابط، وجود ذهنی، مواد ثلاث، جعل، ماهیت، وحدت و کثرت، علیت، قوه و فعل، ثبات و سیلان، علم و عالم و معلوم و مقولات عشر؛ و باب خداشناسی یا الهیات بالمعنی الاخص شامل مباحثی است همچون اثبات ذات، توحید، مباحث کلی صفات، اثبات تک تک صفات نظیر علم و قدرت و حیات و اراده و کلام و سمع و بصر و توضیح نحوه هریک از این صفات و مسائل ناشی از هر یک از صفات مانند قضا و قدر و لوح و قلم و عرش و کرسی و جبر و تفویض و بالاخره مباحث مربوط به افعال نظیر اثبات عوالم مجرد، حل مشکل شرور، دوام فیض و حدوث عالم؛ و باب علم‏النفس شامل مباحثی است همچون تعریف نفس، اثبات وجود نفس، اثبات جوهریت نفس، اثبات تجرد نفس، حدوث یا قدم نفس، قوای نفس و شئون آن‏ها، نحوه ارتباط قوای نفس با نفس و بالاخره بقای نفس پس از مرگ؛ و معرفت‏شناسی شامل مباحثی است که عمدتا در کتب برهان و به طور پراکنده مطرح‏اند و بابی به آن اختصاص نداده‏اند و بالاخره باب دین‏شناسی فلسفی شامل مباحثی است همچون حقیقت مرگ، بطلان تناسخ، اثبات معاد، عالم برزخ یا مثال منفصل، حقیقت حشر، حقیقت قیامت، حقیقت میزان و حساب، حقیقت سعادت و شقاوت، حقیقت بهشت و جهنم، حقیقت وحی، لزوم وحی، مسئله نبوّت و از همه مهم‏تر مسئله معاد جسمانی.
مجموعه فوق، یا دست‌‏کم بخش اعظم آن، در بسیاری از کتاب‏های مهم فلسفی ـ از شفای ابن‏سینا، که اولین کتاب مفصل فلسفی است، تا اسفار صدرالمتألهین، که مهم‏ترین کتاب مفصل فلسفی در چهار سده اخیر است و نیز در بسیاری از کتب مهم فی‏مابین ـ مطرح است و هر فیلسوفی، به فراخور مبانی و طرز فکر خود، درباره آن‏ها نظر دارد و طبعا بسیاری از این مسائل در اثر بحث‏ها و چالش‏ها، در طول تاریخ فلسفه اسلامی، پیوسته دگرگون شده‏اند و در نهایت، عمده آن‏ها در نظام فلسفی صدرالمتألهین، حکمت متعالیه، کمال یافته و تثبیت شده‏اند و از آن پس کمتر جرح و تعدیل یافته‏اند. مقصود از «فلسفه اسلامی» مجموعه مذکور است از بدو پیدایش تا حال حاضر با همه تغییر و تحولاتی که در طول این مدت در آن راه یافته است. اکنون به پرسش نخست بپردازیم.

آیا فلسفه اسلامی داریم؟ (1)

عنوان « فلسفه اسلامی » و مشکل آن

برای این‏که مقصود از مسئله اول را بهتر درک کنیم، باید ابتدا مقصود از فلسفه و اسلام را روشن بیان کنیم. به نظر حکمای اسلامی، فلسفه مجموعه مسائلی است برهانی در باب موجود بماهو موجود؛ به عبارت ساده ‏تر، فلسفه مجموعه مسائلی هستی‏ شناسانه است که با استنتاج معتبر منطقی، بی‏واسطه یا باواسطه، از بدیهیات اولیه یا ثانویه عقلی حاصل شده‏اند. بدیهیات اولیه و ثانویه، و به ویژه بدیهیات اولیه، که نقشی اساسی در فلسفه دارند، گزاره‏هایی هستند که عقلْ خود به خود و بدون کسب و نظر، و به اصطلاح بدون کمک از استدلال، قادر به درک صدق آن‏هاست.
همان‏طور که تعریف فوق نشان می‏دهد، صرف این‏که مجموعه‌‏ای از مسائل مضمونی هستی ‏شناختی داشته باشند کافی نیست برای این‏که آن‏ها را فلسفه بدانیم، بلکه روش حصول آن‏ها، و به تعبیر دقیق‏تر، روش اثبات صدق آن‏ها، نیز باید عقلی باشد؛ یعنی، از طریق استدلال‏هایی که در نهایت مبتنی بر بدیهیات عقلی‏اند ثابت شده باشند و به اصطلاح باید برهانی باشند. پس فلسفه، علاوه بر این‏که در باب هستی بحث می‏کند، دارای دو ویژگی انفکاک‏ناپذیر است: اول این‏که روش آن استدلالی‏است و در نتیجه، هیچ مسئله هستی‏شناسانه‏ای تا هنگامی که صدقش از طریق استدلال ثابت نشود فلسفی نیست.
دوم این‏که مبادی فلسفه بدیهیات اولیه و ثانویه عقلی، و به ویژه بدیهیات اولیه‏اند؛ یعنی، مقدماتی که در استدلال برای اثبات صدق گزاره‏ای فلسفی به کار می‏روند یا باید بدیهی باشند و یا در نهایت به بدیهیات منتهی شوند، پس تا هنگامی که نتوان صدق مسئله‏ای هستی ‏شناختی را، بی‏واسطه یا باواسطه، به صدق گزاره‏های بدیهی ـ که عقل خود به خود قادر به درک صدق آن‏هاست ـ مستند کرد، آن مسئله فلسفی نیست، خواه صدق آن از طریق دیگری، مثلاً مستند به وحی، احراز شده باشد یا نه. اما مقصود از اسلام مجموعه آموزه‌‏ها و تعلیماتی است که در قرآن کریم و روایات معتبر منقول از معصومین علیهم‏السلام مطرح شده‏اند، اعم از این‏که این آموزه‌‏ها مضمونی هستی ‏شناختی داشته باشند یا نه.
با توجه به این‏که اسلام، همانند یهودیت و مسیحیت، از ادیان آسمانی است که از طریق نزول وحی بر پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله به دست ما رسیده است و با توجه به این‏که امور وحیانی تعبدی‏اند، می‏توان گفت که ویژگی آموزه‌‏های اسلامی، مانند آموزه‌‏های هر دین آسمانی دیگر، تعبدی بودن آن‏هاست؛ یعنی، این آموزه‌‏ها، خواه مضمونی هستی ‏شناختی داشته باشند خواه نه، به استناد ایمان به خداوند و معصومان علیهم‏السلام و بدون مطالبه دلیل پذیرفته می‏شوند. به عبارت دیگر، اعتقاد به صدق آموزه‌‏های دینی، چه از نوع هستی‏شناسی باشند و چه غیر آن، مستند به اعتقاد و ایمان به صدق خداوند و معصومان علیهم‏السلام است نه مستند به درک صدق گزاره‏های بدیهی‏ای که قادر به اثبات آن آموزه‏اند، به طوری که اگر کسی مدعی شود که این آموزه‌‏ها را تصدیق نمی‏کند مگر این‏که از طریق عقل هم آن‏ها را اثبات کند، چنین کسی مؤمن نیست. مؤمن حقیقی باید محتوای وحی ـ اعم از قرآن و روایات معتبر ـ را، از آن جهت که وحی است، بی‏هیچ قید و شرطی، تصدیق کند، خواه عقل هم از طریق استدلال قادر به درک صدق آن باشد یا نباشد.
اکنون می‏توان دریافت که عنوان «فلسفه اسلامی» با چه مشکلاتی روبه‏روست. مقصود از فلسفه اسلامی مجموعه‏ای از مسائل است که هم ماهیت فلسفی دارند و هم ماهیت اسلامی، از هر دو ویژگی برخوردارند، طبعا چنین مجموعه‏ای با سه مشکل مواجه است:
مشکل اول: این مشکل در مسائلی است که عقل در آن‏ها حکمی خلاف وحی دارد. توضیح این‏که فلسفه اسلامی به معنای مذکور در بالا، چون فلسفه است، باید عقلی باشد و در هر مسئله‏ای از آن به حکم عقل گردن نهاد، و چون اسلامی است، باید در مسائلی از آن‏که وحی حکم دارد به حکم وحی هم گردن نهاد و بالنتیجه اگر در مسئله‏ای عقل حکمی خلاف وحی داشته باشد، باید به دو حکم متعارض گردن نهاد که ممکن نیست، پس در چنین مسائلی با تعارض عقل و وحی روبروییم. این مشکل به بحث فعلی ما مربوط نیست و در مبحث مشهور «تعارض عقل و دین» بدان می‏پردازند.
مشکل دوم: این مشکل که عام است و حتی مسائلی را که در آن‏ها عقل و وحی حکمی یکسان دارند نیز شامل می‏شود، پاسخ به این سؤال است که آیا می‏توان برای وحی آن‏چنان نقشی در فلسفه قائل شد که به موجب آن فلسفه‌‏ای وحیانی داشت، به نحوی که هم ماهیت فلسفی فلسفه حفظ شود و هم وحیانی باشد یا به محض این‏که وحی به کمک فلسفه آید فلسفه از فلسفه بودن ساقط می‏شود. به اختصار، آیا ممکن است فلسفه‌‏ای در عین این‏که فلسفه است وحیانی هم باشد؟ به تعبیر دقیق‏تر، آیا دو وصف «فلسفی» و «وحیانی» باهم سازگارند، به طوری که گزاره‏ای واحد از همان جهت که فلسفی است وحیانی باشد یا نه، بالضروره گزاره مذکور به اعتباری که وحیانی است فلسفی نیست و به اعتباری که فلسفی است وحیانی نیست؟
پاسخ به این سؤال مشکل نیست. اجمالاً حکمای اسلامی منکر امکان فلسفه وحیانی، به معنای مذکور در بالا هستند؛ زیرا همان‏طور که گفتیم، صرف این‏که گزاره صادقی مضمونی هستی‏شناسانه داشته باشد کافی نیست برای این‏که گزاره‏ای فلسفی باشد، بلکه علاوه بر این، باید صدق آن از طریق عقل درک شود؛ به عبارت دیگر، هر گزاره هستی‏شناسانه‏ای که صدق آن از طریق عقل درک شود، از آن جهت که از طریق عقل درک می‏شود، فلسفی است. پس گزاره‏های هستی‏شناسانه‏ای که صدقشان از طریق وحی درک می‏شود، از آن جهت که از طریق وحی درک می‏شوند، فلسفی نیستند. در یک کلام، اصلاً فلسفه یعنی هستی‏شناسی عقلانی از آن جهت که عقلانی است، پس هستی‏شناسی وحیانی، هرچند حقیقتا هستی‏شناسی است و هرچند وحیانی بودن آن، در نظر مؤمنان و متدینان، موجب کاهش ارزش معرفت‏شناختی آن نیست و حتی موجب افزایش آن هم هست، با این همه چنین هستی‏شناسی‏ای فلسفه نیست.
پس اگر از دلیل صدق گزاره‏ای فلسفی سؤال شود، نمی‏توان، در پاسخ، به جای استدلال، به وحی استناد کرد و یا استدلالی ذکر کرد که در مقدمات آن آموزه‌‏های وحیانی به کار رفته باشد یا در نهایت، به آموزه‏ای وحیانی منتهی شود؛ چرا که اگر چنین کنیم، به این معناست که صدق گزاره مذکور، بی‏واسطه یا باواسطه، از طریق وحی درک شده است نه از طریق عقل و این منافی فلسفی بودن گزاره است. نتیجه این‏که از نظر حکمای اسلامی فلسفه وحیانی، به معنایی که گذشت، امکان‏پذیر نیست و بالتبع نمی‏توان در فلسفه وحی را جانشین استدلال کرد یا آموزه‌‏های وحیانی را از مبادی فلسفه قرار داد؛ به تعبیر رایج، در فلسفه، در مقام داوری ـ یعنی مرحله اثبات صدق و کذب گزاره‏ها ـ نمی‏توان از وحی و آموزه‌‏های وحیانی کمک گرفت. قائل شدن به چنین نقشی برای وحی در فلسفه مستلزم تناقض است و باز به تعبیر دیگر، قوام فلسفه به این است که مستخرج از عقل باشد و لاغیر، بنابراین، فلسفه مستخرج از وحی، گرچه هستی‏شناسی است و معتبر است، فلسفه نیست.
مشکل سوم: گفتیم که وحی و آموزه‌‏های وحیانی اسلام نمی‏توانند در فلسفه، در مقام داوری، تأثیر داشته باشند؛ به این معنا که جانشین استدلال‏ها و مبادی فلسفی شوند و فلسفه از آن‏ها استخراج شود. حال مشکل اصلی پاسخ به این سؤال است که با این مبنا، اسلامی بودن فلسفه اسلامی به چیست. آیا برای این آموزه‌‏ها می‏توان نقش و تأثیر دیگری در فلسفه تصویر کرد؛ نقش و تأثیری که سبب شود فلسفه مزبور با حفظ ماهیت فلسفی خویش حقیقتا اسلامی هم باشد و به موجب آن از فلسفه مسیحی و یهودی و غربی و غیره متمایز باشد؟ پاسخ مثبت است. بررسی مسئله دوم چیزی جز توضیح درباره این پاسخ نیست.

آیا فلسفه اسلامی امکان‏پذیر است؟

سؤال این بود: آیا به غیر از تأثیر آموزه‌‏های وحیانی اسلام در مقام داوری در فلسفه، که مستلزم تناقض است و مردود می‏باشد، تأثیرات حقیقی دیگری برای آن‏ها متصور است؟ گفتیم: آری. آموزه‌‏های وحیانی می‏توانند به انحای دیگری نیز بر فلسفه تأثیر گذارند، به طوری که ماهیت فلسفی فلسفه نیز محفوظ بماند، همانند تأثیر در جهت‏دهی، تأثیر در طرح مسئله، تأثیر در ابداع استدلال و تأثیر در رفع اشتباه.

1. تأثیر در جهت‏ دهی:

آموزه‌‏های یک دین همه از اهمیت یکسان برخوردار نیستند، بلکه از دیدگاه خود دین برخی از آن‏ها بسیار مهم، برخی مهم و برخی هم کم‏اهمیت‏ترند. مثلاً در دین اسلام، خداشناسی از اهمیت ویژه‏ای برخوردار است و به ویژه مسئله توحید مهم‏ترین و با ارزش‏ترین آموزه دینی است و به همین دلیل، کفر و شرک مهم‏ترین کبایرند. در مرتبه بعد، مسئله معاد و عوالم غیب بسیار مهم‏اند. آشکار است که برای فیلسوفی که به چنین دینی متدین است نیز بررسی چنین مسائلی از اهمیت بیشتری برخوردار است و در نتیجه، در این مسائل هم تحقیقات بیشتری می‏کند و هم دقت بیشتری به خرج می‏دهد. بنابراین، هر دینی به فلسفه‌‏ای که در دامن آن پرورش می‏یابد جهت می‏دهد.
ممکن است این جهت‏دهی به صورت غیرمستقیم نیز صورت پذیرد؛ یعنی، کلام یا عرفان دینی، که خود مستقیما متأثر از دین‏اند، بر جهت رشد فلسفه تأثیر گذارند و موجب شوند ابوابی از فلسفه حجیم‏تر و عمیق‏تر شوند و ابوابی لاغر باقی بمانند.

2. تأثیر در طرح مسئله (یا تأثیر در مقام گردآوری):

هر دینی با طرح آموزه‌‏های هستی‏شناسانه جدید، مسائل فلسفی نوی را فراروی فیلسوفان متدین قرار می‏دهد و در نتیجه، ابواب جدیدی را در فلسفه‌‏ای که در دامن آن رشد می‏کند می‏گشاید. دلیل این امر روشن است. فیلسوف متدین به همه آموزه‌‏های دین ایمان دارد و از جمله به آموزه‌‏های هستی‏شناسانه آن. او به مقتضای ایمانش این آموزه‌‏ها را صادق می‏داند، اما چون در فلسفه‏اش طرح و حل نشده‏اند، دلیلی عقلی بر صدق آن‏ها ندارد. طبعا به موجب غریزه کنجکاوی به جست‏وجوی دلیل آن‏ها می‏پردازد و بدین نحو، مسئله‏ای نو در فلسفه مطرح می‏شود.
این نوع تأثیر نیز ممکن است غیرمستقیم، یعنی از طریق کلام و عرفان دینی، انجام گیرد. بسیاری از مسائل کلامی و عرفانی مضمونی هستی ‏شناختی دارند و فیلسوفان را به چالش دعوت می‏کنند و مباحث تازه‏ای را در فلسفه می‏طلبند. کم نیستند مسائلی که از این طریق به فلسفه راه یافته‏اند.
ممکن است گمان شود که پذیرفتن این دو نوع تأثیر، فلسفه را تبدیل به کلام می‏کند؛ چرا که تعلق خاطر به مباحث دینی و دفاع از آن‏ها شأن متکلم است نه فیلسوف. بحث فلسفی آزاد است و طبعا نباید فیلسوف به مسئله یا مسائل خاصی تعلق‏خاطر داشته باشد. اما این گمان باطل است. قوام فلسفه به این است که احکام هستی‏شناسانه خود را با استدلال‏هایی عقلی اثبات کند و بس، هیچ شرط دیگری ندارد. پس همین‏که گزاره‏ای مضمونی هستی ‏شناختی داشت و فیلسوف برای اثبات صدق آن‏ها استدلال عقلی معتبری ارائه کرد کافی است برای این‏که فلسفی باشد، خواه غرض از طرح و حل این مسئله دفاع از دین باشد یا کسب وجاهت یا دریافت پول یا نوعی تفریح یا غیر این‏ها.

3. تأثیر در ابداع استدلال:

مقصود از این نوع تأثیر این است که آموزه‌‏های دینی، درباره موضوعی هستی ‏شناختی، بدون این‏که خود استدلالی ارائه دهند، به طور صریح یا ضمنی، نحوه جدیدی از استدلال را پیشنهاد کنند. از باب نمونه، برهان صدیقین در فلسفه اسلامی به همین طریق ابداع شده است. مدعای این برهان اثبات وجود خداست که مسئله‏ای تازه نیست ولی این نحو استدلال بر آن نو و ابداعی است و چنانکه خواهیم دید، منشأ آن آموزه‌‏های اسلامی است.

پی نوشت ها :

1ـ در این مقاله از نوشته محققانه آتین ژیلسون تحت عنوان «مسئله فلسفه مسیحی» و «مفهوم فلسفه مسیحی» ـ که فصل اول و دوم کتاب روح فلسفه در قرن وسطی را تشکیل می‏دهند ـ استفاده برده‏‌ام.

ادامه دارد .....
* ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : sm1372

 


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط