تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم
شاعر : حافظ
تبسمي کن و جان بين که چون هميسپرم |
|
تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم |
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم |
|
چنين که در دل من داغ زلف سرکش توست |
که يک نظر فکني خود فکندي از نظرم |
|
بر آستان مرادت گشادهام در چشم |
که روز بيکسي آخر نميروي ز سرم |
|
چه شکر گويمت اي خيل غم عفاک الله |
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم |
|
غلام مردم چشمم که با سياه دلي |
کس اين کرشمه نبيند که من همينگرم |
|
به هر نظر بت ما جلوه ميکند ليکن |
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم |
|
به خاک حافظ اگر يار بگذرد چون باد |
|