بهترين بابا،بهترين آتش نشان

من بابا را خيلي دوست دارم.از وقتي يادم مي آيد هميشه بابايي همراه من بوده است. من واومثل دوتا دوست خوب هستيم.وقتي بابا ناراحت است يا مشکلي دارد،بامن حرف مي زندودست روي صورت سوخته بابا مي کشم واوآرام مي شود.آخر بابا نصف صورتش سوخته ونصف ديگر صورتش سالم مانده است. با اين حال، من اورا زيباترين باباي دنيا مي دانم.
دوشنبه، 24 خرداد 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بهترين بابا،بهترين آتش نشان
 بهترين بابا،بهترين آتش نشان
بهترين بابا،بهترين آتش نشان

نويسنده:مريم شهبازپور




من بابا را خيلي دوست دارم.از وقتي يادم مي آيد هميشه بابايي همراه من بوده است. من واومثل دوتا دوست خوب هستيم.وقتي بابا ناراحت است يا مشکلي دارد،بامن حرف مي زندودست روي صورت سوخته بابا مي کشم واوآرام مي شود.آخر بابا نصف صورتش سوخته ونصف ديگر صورتش سالم مانده است. با اين حال، من اورا زيباترين باباي دنيا مي دانم.
روزي که بابا آمده بود مدرسه دنبالم، بعضي از بچه ها اورا با انگشت به هم نشان مي دادند. حتي بعضي ها با ديدن اومي ترسيدند. وآرام ازکنار او رد مي شدند،ولي من به بابايم افتخار مي کنم. بابارضا خيلي مهربان وخوش اخلاق است. امروزدرمدرسه نامه اي دادند تا به پدرم بدهم.وقتي رسيدم،بابا حاضر بود وگفت:«بريم.» گفتم:«کجا؟»گفت:«پيش مامان.»نامه را به اودادم وبعد باهم به گل فروشي رفتيم وگل خريديم ورفتيم بهشت زهرا.آخر وقتي من به دنيا آمدم،مامان،من وبابارا تنها گذاشت.رفت پيش خدا.
صبح وقتي حاضرشدم تابه مدرسه بروم؛بابا لبخند مي زدومن خداحافظي کردم و رفتم.سرصف بود که آقاي ناظم اعلام کردکه بچه ها امروزبرنامه ويژه اي داريم:مرتب و آرام به نمازخانه برويد تا شاهد اجراي برنامه باشيد.همه پچ پچ مي کردند.»يعني چه برنامه اي هست؟»وقتي همه نشستند،يکي از بچه ها آمد وقرآن خواند.بعد آقاي ناظم صحبت کردوازبرنامه ها گفت.آقاي مدير برايمان صحبت کردوگفت که امروز«روز آتش نشان »است. من ياد بابام افتادم وبا خود گفتم يادم نرود برايش گل بخرم. بعد آقاي مديرگفت:«ما ازچند آتش نشان دعوت کرديم تا براتون صحبت کند».
چند نفربه جايگاه رفتند. بابا هم ميان آنها بود. خوش حال شدم. بابا نگاهي کرد ودوباره لبخند زد. پدرگفت:«امروز،هفتم مهرماه روز آتش نشاني وايمني است وما بايد براي نجات ديگران،جان خودمان را به خطر بيندازيم وشما بايد ايمني را رعايت کنيد.
مثلاًشيرگاز را بازنگذاريد.وهرگاه بوي گاز آمد، پنجره رابازکنيد.با حوله خيس،گازرابه بيرون هدايت کنيد.کپسول آتش نشاني درخانه داشته باشيد. وهنگام وصل شيلنگ به لوله هاي گاز،ازبست هاي مناسب استفاده کنيد...».
بعد بابا تعريف کرد که چگونه درحادثه اي ، براي نجات کودکي ،صورتش سوخت. صحبت هاي پدرودوستانش که تمام شد، يکي از بچه هاي مدرسه با دسته گلي بزرگ، به همراه پدرش به جايگاه رفتند ودسته گل رابه پدرم دادند.او همان کودکي بود که پدرجانش را نجات داده بود.همه پدرم را تشويق کردند.باباازمن خواست به کنارش بروم.من هم رفتم و کناراو ايستادم وديدم همه با خوش حالي دست مي زنند.حالا همه با مهرباني،پدرمهربان مرا نگاه مي کنند. حالا همه عاشق پدرمن هستند وکسي ازاونمي ترسد.
منبع:نشريه قاصدک،شماره 48




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما