رابطه دين و دولت نزد سربداران

دولت سربداران در محيطي شکل گرفت که حکومت هاي اطراف ،از جمله دولت آل کرت ،مذهب سني داشتند و از طرف مغولها نيز در فشار بودند .در چنين محيطي ،عالمان تنها راه حفظ اين حکومت و نيز ترويج مذهب تشيع واقعي بودند .بنابراين ،هم حکومت براي حيات خود به عالمان نياز داشت و هم عالمان به منظور ترويج تشيع به حکومت
دوشنبه، 15 شهريور 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رابطه دين و دولت نزد سربداران

رابطه دين و دولت نزد سربداران
رابطه دين و دولت نزد سربداران


 

نويسنده:مهدي فتحي نيا *




 

چکيده
 

دولت سربداران در محيطي شکل گرفت که حکومت هاي اطراف ،از جمله دولت آل کرت ،مذهب سني داشتند و از طرف مغولها نيز در فشار بودند .در چنين محيطي ،عالمان تنها راه حفظ اين حکومت و نيز ترويج مذهب تشيع واقعي بودند .بنابراين ،هم حکومت براي حيات خود به عالمان نياز داشت و هم عالمان به منظور ترويج تشيع به حکومت سربداران نياز داشتند .
سربداران ابتدا از نفوذ عالمان صوفيه استفاده کرد و به حکومتش قوام داد .در پايان حکومت و با گسترش تشيع در سرزمين بيهق ،نياز حاکمان سربداري براي حضور فقيهان بيشتر از صوفيه شده بود .از اين روي به منظور تأمين اين نياز ، علي بن مؤيد ،آخرين حاکم سربداري ،به شهيد اول نامه مي نويسد و مي کوشد ،در اين مقاله سعي در تبيين ارتباط سربداران با علما مي باشيم .

کليد واژگان :قيام و حکومت سربداران ،صوفيه ،فقهاء
 

مقدمه
 

قيام سربداران توسط مردمي که ستم ديده بودند درتاريخ نهم يا دوازدهم شعبان سال 737از شهر باشتين آغاز شد .(1)آنها توانستند در سال 738ق شهر سبزوار را در اختيار خود در آورند .اين در زماني بود که حکومت مغول به علت مرگ ابو سعيد ،آخرين ايلخان بزرگ سلسله ايلخان مغول در ضعف به سر مي برد .(2)درست در اين اوضاع ،جنبشي مذهبي -سياسي در خراسان آغاز شد که در رأس آن شيخ خليفه مازندراني قرار داشت .(3)اين حرکت بعدها توانست پشتيبان حرکت نظامي سربداران شود و در واقع اين دو حرکت را بايد از هم جدا کرد .گر چه اين دو حرکت در کنار همديگر و متأثر از هم بودند .
آنچه در مورد دولت سربداران مهم مي باشد اين است که آنها دولتي شيعي مذهب بودند و حرکت آنها زماني آغاز شد که تشيع در ايران روند گسترش خود را آغاز کرده بود .و به تبع اين حرکت جنبشي مرعشيان و پس از آنها خاندان آل کيا در مناطق شمالي ايران حکومت شيعي تشکيل دادند و در پي آن ،حکومت صفويه شکل گرفت و يک قرن بعد مذهب شيعه به عنوان مذهب رسمي توسط دولت صفويه معرفي شد .اين در حالي بود که مذهب تسنن رواج داشت و تشيع مي خواست در چنين فضايي سربرآورد .چنين آرماني از يکسو به تحقق حضور عالمان فقيهي از شيعه نياز داشت که بتوانند رهبري اين امر مذهبي و مهم را بر عهده بگيرند و از سوي ديگر قدرتي را طلب مي کرد که بتواند اين امر را شروع کند و جنبه نظامي آن را تأمين نمايد که سربداران آن را بر عهده گرفته بودند .البته مرکز عالمان شيعه در خارج از خاک ايران بود .بنابراين نکته اي که بسيار اهميت دارد ارتباط اين سه حرکت سياسي و مذهبي ،يعني سربداران (بخش نظامي)،صوفيه به رهبري شيخ خليفه و فقهاي عراق (بخش مذهبي )است که در اين مقاله در صدد بررسي اين ارتباط هستيم .

رابطه سربداران با علما
 

در دوران سربداران ،يعني قرن هشتم هجري علما دو دسته بودند :يکي صوفيه و ديگري فقها .اين مسئله ناشي از آن بود که در آن زمان دو روش سلوکي در ميان دين شناسان و دين پژوهان وجود داشت .و حتي مي توان ادعا کرد که تصوف و تفکر صوفي ،فکري رايج در ميان علما و به تبع ،مردم آن دوران بود .(4)البته نبايد تصويري که امروز از «عالم »و «علما »داريم ،آن را بر قرن هشتم قالب نماييم ،زيرا عالم در آن زمان ،شامل صوفيه هم مي شد ،بلکه تعداد و مقبوليت آنها بيشتر هم بود .(5)بنابراين در بررسي رابطه سربداران با علما بايد به دو قشر توجه داشت :يکي رابطه سربداران با صوفيه و ديگري سربداران با فقها .البته قبل از اينکه به اصل بحث بپردازيم ،ذيل هر کدام از اين دو بحث به وضعيت صوفيه و فقها در آن زمان خواهيم پرداخت .

1.سربداران و صوفيه
 

صوفيه بيان گر نوعي تفکر است که دوري از دنيا و زرق و برق دنيايي ،رکن اساسي اين مسلک مي باشد .البته براي اين مسلک ،نوعي اعمال و مظاهر خاص ذکر مي شود که به نظر مي رسد اينها ارتباطي با ماهيت اين تفکر ندارد .(6)اين تفکر در تمام نقاط کشورهاي اسلامي راه پيدا کرده بود و از جمله ايران نيز از ورود چنين تفکر و روشي مصون نبود ،بلکه گفته مي شود خراسان مهد تصوف بود ،(7)زيرا پس از بروز افکار صوفي مسلک در جهان اسلام و درست بعد از اينکه بزرگان تصوف در شبه جزيره و عراق از بين رفتند ،مرکز اصلي تصوف به خراسان کشيده شد .و خراسان بيش از هر جاي ديگري دستخوش ناملايمات سياسي قرار گرفت ،حتي ملت خراسان قبل از هجوم عنصر ترک (يعني در قرن نخست و زماني که خوارج تندرو يکي از بهترين جاها براي فعاليت سياسي خود
را سيستان تشخيص دادند و خراسان را نيز از هجوم هاي خود بي سهم نگذاشتند )با اين ناملايمات آشنا بود .
نکته قابل توجه در نوع گرايش مذهبي آنان ،قرار گرفتن صوفيه در قالب فرقه هاي اهل تسنن است .به عنوان مثال ،سفيان بي سعيد کوفي (م161ق)که در فقه از ائمه عصر خويش به شمار مي رفت و بعضي وي را در معرفت حلال و حرام ،داناترين خلق روزگار مي شمرند به تصوف روي آورد (8)و حتي کار به جايي مي رسد که علماي بزرگ اهل سنت ،مانند ابو حامد محمد غزالي (م505ق)مدافع و مبلغ تصوف مي شوند قبل از اين اهل سنت تصوف را از خود نمي شمردند و بلکه تصوف ،خود را فرقه اي در عرض ساير فرق ها مي دانست و حالا ديگر چاره اي نداشت که با اهل سنت آشتي کند و تنها راه حيات اوست .اوج اين مسئله از زماني است که امام غزالي فقيه و متکلم نامدار اهل سنت ،تصوف را پيشه خود مي سازد .(9)البته بعدها به شکل خزنده و نامرئي ،تصوف و تشيع به هم گره خورد و اين مسئله اي است که نياز به تحقيق و تفحص دارد .(10)البته شايد بتوان علت آن را شيوع تشيع در ايران دانست و نه چيزديگر .به عبارت ديگر ،تصوف در هر زماني شکل مذهب رسمي آن سرزمين را به خود مي گرفت و بنابراين هنگامي که تشيع در ايران آن زمان رشد خود را آغاز کرد ،تصوف ناگزير خود را به شکل تشيع در مي آورد .(11)
اتفاق ديگري که در تصوف رخ داد و مي توان از آن به عنوان تغيير ماهيتي در تصوف نام برد و از پديده شيعه شدن صوفيه بي تأثير نبوده است ،روي آوري تصوف به سياست و مبارزات اجتماعي است .البته قبل از اين با انتخاب رهبر مذهبي توسط خليفه عباسي براي صوفيان ،تصوف جنبه سياسي به خود گرفته بود ،لکن مبارزه سياسي ،بعد ديگري است که نشان از يک انقلاب در ميان تصوف دارد و شايد بتوان علت آن را رخنه تشيع در ميان سران تصوف دانست .
دو نمونه بزرگ از اين تغيير را مي توان اتفاق فرقه منسوب به شيخ حسن جوري و فرقه صفويه که به تشکيل حکومت انجاميد ،دانست .البته موارد ديگري هم مي توان ياد کرد ،اما نخستين حرکت سياسي پايدار که در تاريخ صوفيه مي توان يافت حرکت شيخ خليفه و شاگردش شيخ حسن جوري بود که به نهضت سربداران منجرشد .
در مورد رابطه اين مسلک با سربداران بايد گفت که درمقايسه با فقها ،صوفيه رابطه عميق و پايدارتري با سربداران داشتند ،هر چند اين رابطه فراز و نشيب داشت ،لکن تقريباً تا اواخر دوره سربداران اين رابطه برقرار بود ،زيرا اين دو تفکر در يک شهر زندگي مي کردند و هر دو نيز نفوذ اجتماعي داشتند .
نهضت سربداران از دو نيرو تشکيل شده يود :يکي نيروي نظامي و سياسي که به آنها سربداران مي گفتند و ديگري نيروي مذهبي و صوفيه که به آنها شيخيه گفته مي شد .نيروي نظامي يا به اصطلاح سربداران ،مسلک و روش پهلواني داشتند که در تاريخ از آن ياد شده است .البته روش پهلواني روشي است که کاملاً مخالف تصوف است ؛ يعني بيشترجنبه اجتماعي آن قوي است ،در حالي که تصوف بيشتر برانزوا و گوشه نشيني تأکيد مي کند .اين دو مسلک و مذهب اجتماعي در اين مقطع از زمان در نهضتي اجتماعي در کنار هم قرار گرفتند .البته اين چيزي است که ظاهر تاريخ به ما مي گويد که خلاف طبيعت هر دو مسلک است ،و به نظر مي رسد در روش هر دو مسلک يا يکي از آنها تغييراتي صورت گرفته بود که توانستند در کنار هم قرار بگيرند .
بعيد نيست تغيير روش در صوفه شکل گرفته باشد ،چون صوفيه اي که در نهضت سربداران مشارکت داشتند يا صوفيه واقعي نبودند يا صوفيه اي بسيار تعديل شده بودند و اين چيزي است که مي توان از بررسي روش شيخ خليفه مازندراني (م736ق)(12)و شيخ حسن جوري دو رهبر صوفيه سربداران يافت .
براي مثال ،شيخ خليفه به جاي اينکه براي کارخود خانقاهي انتخاب کند در مسجد مي نشيند و به تبليغ دين مي پردازد و برخلاف معمول شيوخ صوفيه از مبارزه با ظلم و ستم نيز سخن به ميان مي آورد .به تعبير ديگر او نه تنها خود را محدود به آداب و روش صوفي مسلک نکرد ،بلکه حتي روش او برخلاف فقهاي اهل سنت نيز بود از اين رو به او اعتراض کرده و بعد ازاصرار او بر روش خويش ،حکم قتل او را صادر مي کنند .
نکته ديگري که دراينجا بايد به آن پرداخته شود اين است که آيا واقعاً اين دو رهبر صوفيه ،نقش رهبري فکري سربداران را نيز به عهده داشتند يا خير ؟آنچه در بررسي ها مشخص مي شود اين است که اين افراد ،چنين نقش حساسي را نداشتند .

الف)شيخ خليفه
 

درباره شيخ خليفه اطلاعات چنداني در دست نيست .گويند در اوايل حال در مازندران دست ارادت به شيخ بالوي آملي داد .چون در عقيده اي که به شيخ بالو داشت نقصاني پديد آمد به سمنان رفت و به خدمت شيخ علاءالدوله سمناني درآمد .و چند مدتي هم در خانقاه او به رياضت پرداخت ،اما چون ظاهراًبه شيخ ظاهراًگفته بود آنچه مراد او از مذاهب اربعه است حاصل نمي شود ،علاءالدوله در حق او بدگمان شده بود ، به ناچار صحبت علاءالدوله را ترک کرد و چند مدتي دربحر آباد (13)به صحبت غياث الدوله هبت الله حموي که ظاهراً بر طريقه کبرويه (منسوب به شيخ نجم الدين کبري )بوده ،رسيد و چون از آنجا نيز مراد خويش حاصل نيافت به سبزوار رفت و درآنجا در مسجد جامع اعتکاف کرد و به عبادت و رياضت و وعظ و دعوت پرداخت.(14)
در ميان اساتيدي که نام برده شد ،شيخ علاء الدوله سمناني از همه مشهورتربود .ظاهراً اين شيخ از شاگردان مکتب کبرويه بود ،که سرسلسله آن شيخ
نجم الدين کبري (618ق)از جمله کساني بوده که در مقابل ظلم و ستم مغول توان سکوت را نداشت و سر به قيام و شورش در ماوراءالنهر گذاشت و همانجا به دست مغول کشته شد .(15)و شايد بتوان علت اينکه شيخ خليفه از آمل به سمت سمنان به خدمت شيخ علاء الدوله حرکت کرد همين باشد ،زيرا او خود چنين نظريه را داشته و در پي استادي بود تا بتواند زير لواي او اين خواسته خود را که قيام عليه ظلم و ستم بود ،تحقق بخشد و گمان مي کرد که شيخ علاء الدوله راه شيخ نجم الدين را دنبال مي کند ،اما بعد از نااميدي به سراغ شاگرد ديگري از مکتب کبرويه ،يعني غياث الدين هبت الله در بحرآباد مي رود تا شايد بتواند اصول و قواعد قيام را از وي که شاگرد ديگري از شاگردان شيخ نجم الدين بود ،بگيرد .
البته بازنتيجه نمي گيرد و از اينجاست که خود دست به کار مي شود و به نيشابور ،ديارخودش مي رود (16)تا کار را از همانجا آغاز کند .
علت رفتن شيخ خليفه از نزد شيخ علاء الدوله ،طبق نقل تاريخ اين بوده است که روزي شيخ سمناني از او پرسيد که تابع کدام مذهب از مذاهب اربعه مي باشي و شيخ خليفه درجواب او گفت :آنچه من در پي آن هستم بالاترازاين مذاهب مي باشد .شيخ سمناني که خود تابع مذهب شافعي بوده است اين سخن را بر نمي تابد و شيخ خليفه را از درس خود دور مي کند .(17)اين جريان را نيز مي توان در قالب همان حرکت انقلابي خواه او بررسي کرد ؛يعني وقتي شيخ خليفه از يافتن جواب خود در محضر صوفيان اهل سنت نااميد شد ،به سبزوار که در آن دوران از مراکز شيعه نشين بود ،مي رود .
شيخ خليفه هنگامي که به نيشابور مي رود در مسجد جامع نيشابور سکنا مي گزيند و در همانجا با خواندن قرآن و وعظ کردن به تبليغ مي پردازد .او در ميان سخنان خود از ظلم و ستم حکام شکايت مي کرد و مردم را به مبارزه دعوت مي نمود و اين شيوه او مورد اعتراض علماي اهل سنت قرارگرفت که در نهايت نيز به کشته شدن او در مسجد سرانجاميد .(18)
گرچه تصريحي نداريم که شيخ خليفه چقدر به اسلام فقاهتي آشنا بود ،اما واقعيت اين است که او در پي کسي بود که عليه ظلم و ستم قيام کند .و آنچه در تاريخ آمده است نمي تواند اين را ثابت کند که وي تحت تأثير مسلک صوفيه باشد .البته نکته اي وجود دارد که ما را بيشتر به اين سمت مي کشاند که شيخ خليفه بيشتر يک صوفي بوده است تا يک عالم فقيه و اسلام شناس ؛ و آن نکته اين است که شيخ خليفه که در پي استادي بود تا او را در شکل دهي به افکار سياسي اش کمک و ياري نمايد ،به جاي اينکه دنبال علماي بزرگ آن دوران -که عراق مرکز آنها بود -برود ،برعکس ،سراغ افرادي مي رفت که به سختي مي توانستند او را در اين هدف ياري کنند ،زيرا آنها صوفي بودند و هيچ سنخيتي با افکار سياسي نداشتند و حتي اين نکته مي تواند ما را در تشيع ابتدايي شيخ خليفه به ترديد بکشاند ،زيرا صوفيان در آن زمان غالباً رنگ تسنن داشتند و شيخ خليفه به جاي اينکه به سمت عراق برود تا با اسلام شيعي آشنا شود به سمت علماي سني که مسلک صوفي را برگزيده بودند ،مي رود .
در نهايت مي توان به اين نتيجه رسيد که شيخ خليفه را بايد يک صوفي دانست که در پي ايجاد تعديلي در تصوف بوده است ؛ يعني مي خواست تصوف را از گوشه نشيني به زهد همراه با فعاليت هاي سياسي سوق دهد و اين ديدگاهي بسيارعالي در مورد زهد است .

ب.شيخ حسن جوري
 

روش شيخ خليفه را مي توان در زندگي شيخ حسن جست و جو کرد .شيخ حسن جوري بعد از مرگ استادش از نيشابور فرارکرد و به قصد ايجاد نهضتي وسيع ،
نام افرادي را که داوطلب بودند ،ثبت کرد .وي اين کار را به صورت سري انجام مي داد و به ثبت نامي ها مي گفت که تا آلت جنگ آماده کنند و منتظرباشند .(19).به هر جا که سفر مي کرد مريدان زيادي به دور او جمع مي شدند و بعيد نيست که اين بر اثر تبليغات خود او بوده است .به هر حال ،اودر فکرنهضتي وسيع بود و به همين دليل وارد نهضت باشتين که شايد در نگاه او کوچک و محدود بود ،نشد و در شهرهاي اطراف همچنان به تبليغ مي پرداخت هر چند خود در نامه اي که به محمد بيک نوشت ادعا کرد که او در پي هيچ کار سياسي نيست و اين مردمند که به دنبال او مي آيند .(20)
نکته اي که بايد بررسي شود اين است که شيخ خليفه و شيخ حسن را چه مقدار مي توان به عنوان رهبر فکري نهضت سربداران تلقي کرد .در اين باره به چند نکته بايد توجه داشت .ابتدا اينکه نهضت سربداران قبل از اينکه صوفيه يا به تعبير ديگر شيخي ها به آنها بپيوندند ،توسط پهلوان عبدالرزاق باشتيني در سال 738ق شروع شد و بعد از اينکه عبدالرزاق توسط برادرش مسعود کشته شد ،حکومت سربداران که در آن موقع هنوز به همان اطراف باشتين منحصر مي شد به مسعود رسيد .در اين موقع بود که شيخ حسن جوري با فراهم کردن دعوتي صوري توسط شاگردانش از عراق به سمت خراسان حرکت کرد ،(21)اما با وجود اين به نهضت نپيوست و در صدد ايجاد نهضتي وسيع تر بود ،از اين رو به گردش در شهرهاي اطراف پرداخت .(22)
بعد ازاينکه شيخ حسن جوري به اين نهضت پيوست بين او و اميران سربدار هميشه نزاع بود ،و اين نزاع به سبب اختلاف در نگاه سياسي به مسائل بود .در نتيجه ،اختلاف به اطرافيانشان نيز کشيده مي شد و اين نزاع تا پايان دوره سربداران نيز ادامه داشت و به حذف شيخي ها از اين حکومت منجرشد .
حال با توجه به اين دو نکته بايد گفت که معرفي کردن شيخ حسن و شيخ خليفه به عنوان رهبران فکري اين نهضت امري مشکل است و حتي علي بن مؤيد ،آخرين حاکم سربداران ،که خود عامل راندن شيخيه از حکومت سربداران بود (23)در نامه اي که به شهيد اول مي نويسد يادآور مي شود که «ما کسي را نداريم تا به فتواي او در مسائل ديني مطمئن باشيم و مردم بتوانند به او اقتدا کنند »(24)اين مطلب به صراحت دلالت بر مدعاي ما دارد .مگر اينکه مقصود نهضتي بوده که توسط شيخ خليفه شروع شد و بعد از او توسط شيخ حسن جوري با وسعت بيشتري ادامه يافت ،اين مطلب درستي است ،زيرا اصلاً مؤسس اين نهضت خود همين دو نفر بوده اند .البته نهضت سربداران از نفوذ معنوي شيخ حسن جوري درميان مردم بهره فراوان برد و بعد از اينکه او را مانعي بر سر راه خود ديدند دست به قتل او زدند .(25)اين مطلبي است که در طول تاريخ ميان نهضت هاي مشروطيت است .علت اختلاف شيخ حسن و حاکم سربداري اين بود که دراويش به رهبري شيخ حسن در اجراي عدالت بسيار تندرو بودند و در مقابل ،حاکم سربداري ،امير وجيه الدين مسعود و طرفداران او گر چه قائل به مساوات بودند ،لکن در اجراي آن راه ميانه را در پيش داشتند و اين با سليقه و نگاه دراويش جوردرنمي آمد و اين ،اختلاف پنهاني را در ميان آنها به وجود آورد .(26)

ج.وضعيت صوفيه بعد از شيخ حسن جوري
 

بعد ازشيخ حسن جوري ،حضور و نفوذ دراويش در امارت سربداران شاهد فراز و نشيبي بوده است که در ادامه به طور مختصر ،نقاط تاريخي اين حضور با محوريت اميران سربداري بيان مي شود .
بعد از وجيه الدين مسعود دومين امير سربداري عده اي از نوکران او به امارت رسيدند که اولين آنها محمد اي تيمور بود .او به درويشان و صوفيان بي توجه بود .از اين رو شاگردان شيخ حسن به رهبري خواجه شمس الدين علي عليه او قيام کردند و او را کشتند و کلو اسفنديار را در سال 747ق به جاي او گماشتند (البته شاگردان خواجه شمس الدين حکومت را به او پيشنهاد کردند ،لکن براي اينکه مردم نگويند او آقا محمد تيمور را به خاطر حکومت کشته است ،اين پيشنهاد را نپذيرفت .(27)از اين رو کلو اسفنديار که او نيز از نوکران امير مسعود بود را به امارت نشاندند .اما از آنجا که کلو اسفنديار بي اصل و نسب بود و با تکبر حکومت مي کرد و شيوه ظلم و تعدي را در ميان مردم در پيش گرفته بود ،او را بعد از يک سال و يک ماه امارت ،به رياست همان خواجه شمس الدين علي ،کشتند و شمس الدين فضل الله را در سال 749 ق به امارت سربداران گماشتند شمس الدين فضل الله چون مردي درويش مسلک و گوشه گير بود بعد از هفت ماه حکومت وقتي خبرحمله طغاتيمورخان را شنيد قريب به چهارهزار خروار ابريشم از خزانه سربداران برداشت و خود را از سلطنت خلع کرد (28)و زمام حکومت را در سال 749 به خود شمس الدين علي سپرد و او بار ديگر اسباب رونق کار سربداران را فراهم کرد .او مردي با کياست و فراست و شجاعت بود و طغاتيمور چون شنيد که او حاکم شده است از حمله به خراسان خودداري کرد .او هر کس را که مايه فتنه و فساد بود از سرزمين خود دور مي کرد به شکلي که پانصد فاحشه را در چاه انداخت و هيچ کس از ترس او نام ،شراب برزبان نمي آورد .در زمان او درويشي به نام درويش هندوي مشهدي از طرف وي که خود نيز درويش مسلک بود در دامغان حاکم بود .او هنگامي که احساس قدرت نمود ،عليه خواجه شمس الدين دست به شورش زد و خواجه براي سرکوبي وي به سمت دامغان عازم شد و پس از يک هفته تلاش و کوشش ،قلعه آنها را گرفته و بسياري از طرفداران درويش هندوي را که از حاميان افراطي شيخيان جوري بودند به قتل رساند و درويش هندوي مشهدي را نيز درسبزوار مفلوک ساخت .
آنچه از نوشته مورخان برمي آيد اين است که روش سياسي خواجه شمس الدين علي ،ششمين فرمانرواي سربداران آن طور که بايد و شايد موجبات رضايت شيخيان را فراهم نمي کرد و علت آن هم در همان مساوات طلبي افراطي درويشان بود و آنها انتظار داشتند که به هيچ وجه مالياتي از پيشه وران گرفته نشود ،در حالي که ماليات و عوارض پيشه وران از بين نرفته بود .(29)حکومت خواجه شمس الدين چهار سال و نه ماده بود و در سال 753ق بدرود حيات گفت .(30)
بعد از خواجه شمس الدين ،خواجه يحيي کرابي در سال 753ق حاکم سربداران شد .او که رابطه خود را با علماي دين فراهم نمود ،سعي کرد درويشان طريقت حسن جوري را با حکومت سازگار سازد تا از اين راه ،نفوذ کلمه خود را در ميان مردم حفظ کند .از اين رو براي اجراي مساوات بين مردم که مورد نظر درويشان بود ،تلاش کرد و فقير و غني را بر سريک سفره نزد خود نشاند و لباس ساده درويشي را بر نوکران و ملازمان حکومتي پوشاند .(31)مرگ او در سال 759ق به دست برادر زنش علاء الدين اتفاق افتاد .(32)بعد از او خواجه ظهرالدين کرابي که مردي فقير مشرب و کم آزار بود يک سال به حکومت پرداخت (33).و بعد از وي نيز خواجه لطف الله باشتيني ،پسر امير مسعود ،دومين و مشهورترين امير سربداري ،حدود يک سال حکومت کرد .در تاريخ مربوط به اين سه امير هيچ خبري از دراويش نقل نشده است .
پس از قتل خواجه لطف الله پهلوان حسن دامغاني ،عامل قتل او ،خود را امير خواند ،ولي به علت ناسپاسي و خيانتي که به پسر اميرمسعود باشتيني نموده بود
شيخيان جوريه به رياست درويش عزيز مجدي در طوس ،محل اقامت پهلوان حسن ،با پهلوان حسن به مخالفت پرداختند و قلعه طوس را گرفتند .پهلوان حسن به درويش عزيز چند خروار ابريشم بخشيد و از اين راه او را به سمت عراق روانه نمود .(35)درويش عزيز مجدي که از درويشان شيخ حسن جوري بود ،در گذشته نيز سرفتنه داشت .
وي از بيم يکي از حکام سربدار به عراق گريخته بود و دوباره به منظور مخالفت با پهلوان حسن به مشهد و طوس آمده بود ،و دوباره با رشوه او به عراق باز مي گردد اما دوباره با تشويق علي بن مؤيد ،آخرين حاکم سربداري ،به سبزوار مي آيد که مردم با ديدن درويش عزيز به ياري آنها مي آيند و اين گونه پهلوان حسن را از ميدان به در کنند و علي بن مؤيد به امارت مي رسد .(36)
علي بن مؤيد بعد از اينکه به امارت رسيد ابتدا با درويشان مناسبات خوبي داشت و درويش عزيز در خدمت او بود ،لکن به دليلي که در تاريخ از آن يادي نشده و تنها با نام بدگماني به دراويش از آن ياد شده است ،از او روي مي گرداند و علاوه برقتل درويش عزيز به تخريب مقبره شيخ حسن جوري پرداخت و تمام دراويش را از مرکز حکومت خود راند .(37)

2.سربداران و فقها
 

در مورد وضعيت فقها دراين دوران بايد گفت بر عکس اينکه ايران آن زمان تقريباً داراي مذهب شافعي بود با اين حال با بررسي اسامي علمايي که از اين قرن به ما رسيده است به عده بسيار معدودي از علماي اهل سنت بر مي خوريم که اصالتاً ايراني بوده يا اين که درايران زندگي مي کرده اند :
1.لجاربردي (م746ق).در تبريز ساکن بود و مذهب شافعي داشت .(38)
2.عثمان بن علي جيلجيوي (م782ق)قاضي شيراز بود و مذهب شافعي داشت .(39)
3.تاج الدين تبريزي (م747ق)وي مذهب شافعي داشت و در قاهره ساکن بود .(40)
4.تاج الدين قزويني (م745ق)وي مذهب شافعي داشت و در بغداد ساکن بود .(41)
5.الغزنوي (م773ق)مذهب حنفي داشت و در غزنه درس خواند بود ،لکن به قاهره رفت و در آنجا سکونت گزيد .(41)
6-جلال الدين قزويني (م739ق).(43)
7.اسماعيل بن يحيي بن اسماعيل تميمي (م 756ق)فقيه شافعي و قاضي شيراز بود .(44)
8-فرج بن محمد بن ابي الفرج (م749ق)مذهب شافعي داشت و معقولات را در تبريز فرا گرفته بود .(45)
علاوه بر اينها مي توان از 62عالم امامي ياد کرد که در اين قرن مي زيستند و ايراني تبار بودند يا در ايران زندگي مي کردند .گرچه بسياري از اين بزرگواران در عراق و حوزه هاي علميه آنجا عمر مبارک خود را گذرانده بودند .
اما برخي از علمايي که در منطقه خراسان زندگي مي کردند ،عبارتند از :
1.نصيرالدين بن محمد طبري که در سبزوار مدفون است (46)و به احتمال قوي در اواخر قرن هشتم مي زيستند ،چون شاگردِ شاگرد فخر المحققين (م 771ق)بوده است .
2.اسکندر استرآبادي که به احتمال قوي در خود استرآباد ساکن بوده است .او استاد نصيرالدين طبري و شاگرد فخر المحققين بوده است .(47).
3.حسن بن حسين شيعي سبزواري (48)
نکته اي را که بايد به آن توجه داشت اين است که تشيع سربداران به احتمال قوي به گونه اي بود که در طول مدت حکومتشان رو به تکامل بود و از تشيع ظاهري
و بي محتوا به تشيعي با محتوا تبديل شده بود و مهم ترين نشانه بر اين مدعا سکه هايي است که از دوران سربداران به جاي مانده است .سيرتاريخي سربداران حاکي از اين است که تا قبل از سال 759ق نسبت به تشيع تعصب خاصي نداشتند و بعد از اين تاريخ ،تعصب آنها به تشيع بيشتر مي شد .و همچنين سربداراني که در مسائل مذهبي ،ابتدا به صوفياني ،همچون شيخ حسن جوري مراجعه مي نمودند ،در آخر به علماي فقيه مراجعه مي کردند .بالاخره خواجه علي مؤيد در دوران خود ،تشيع سربداران را رسمي کرد .ميرخواند و خواندمير درباره او آورده اند که وي بيش از اسلاف خود در مذهب تشيع تعصب نشان مي داد و امر کرد تا هر بامداد و شامگاه ،اسب زين کرده اي آماده نگاهدارند تا چنانچه حضرت صاحب الزمان ظهور کند بي مرکب نماند .او دستور داد به نام دوازده امام شيعيان سکه زدند و نام ايشان را روي سکه ها حک کردند .(49)اين مسئله جز رسمي کردن تشيع توسط اين حاکم معنايي ندارد .
شاهد ديگر بر اين مدعا که موضوع اين مقاله هم مي باشد ،اين است که در طول مدت حکومت سربداران ما شاهد حضور عالمي شيعه که بتواند معارف تشيع را در اختيار مردم آن سامان قرار دهد در اين حکومت نيستيم و اين در حالي است که در اين قرن ،عالمان شيعي بزرگي زندگي مي کردند که نام برخي از آنها گذشت ،و قطعاً عده اي از علما نيز بوده اند که نام آنها به دست ما نرسيده است ،حال آن که مي توانستند اين مهم را برعهده بگيرند .و درست در اواخر دوران سربداران است که اين ايده در حکومت آنها ظهور پيدا مي کند .

الف .حسن بن حسين شيعي سبزواري
 

بعد از بررسي تنها بر دو مورد از روابط بين حکام سربداران و فقهادست يافتيم .يکي از علمايي که در شهر سبزوار زندگي مي کرد .حسن بن حسين شيعي
سبزواري بود که علماي شرح حال نويس شيعي تعابير بزرگي در مورد او به کار برده اند .صاحب اعيان الشيعه در مورد او مي گويد :«عالم فاضل متکلم عارف واعظ ».(50)و با اين اوصاف مي توانست در آن دوران با توجه به کمبودي که در ديار سربداران از نظر علماي شيعي احساس مي شد و علي بن مؤيد در نامه خود به جناب شهيد اول (ره )آن را دليل دعوت از ايشان بيان مي دارد .نقطه اتکايي براي شيعيان دوستار معرفت شيعي باشد ،مخصوصاً با تکيه اي که او به احاديث ائمه اطهار عليه السلام داشت .
در مورد سال درگذشت حسن بن حسين شيعي سبزواري مطلب قطعي در دست نيست و تنها مشخص است که ايشان در سال 757ق ،يعني در دوران يحيي کرابي ،هفتمين حاکم سربداري (755ت759)زنده بود .از اين عالم بزرگوار آثار چندي برجاي مانده که به جز کتاب مصابيح القلوب في المواعظ و النصائح که در باب مواعظ نوشته شده و شرح تعدادي از احاديث نبوي است ،بقيه در شرح احوال و زندگي پيامبر صلي الله عليه و آله و ائمه اطهارعليه السلام بوده است .البته اين خود مي تواند قرينه باشد برچگونگي شرايط و مطالبات مردم شيعه آن سامان .و مهم تر اينکه کتاب مذکور ،کتابي است که به تصريح خود نويسنده در مقدمه آن ،براي وعاظ تازه کار نوشته شده است تا از آن در منابرعمومي استفاده کنند و دراين کتاب بيشتر به ترک دنيا و رو آوردن آخرت پرداخته است .و جالب اين است که در اين کتاب براي شاهد و مثال ،از دراويش اهل سنت ،مانند جنيد بغدادي ياد مي کند که اين خود محکم ترين قرينه بر نوع سليقه مردم آن سامان مي باشد .نکته ديگر اين است که در اين کتاب از فقه شيعي کمتر استفاده شده است .به هرحال ،کتاب هاي اين عالم شيعي عبارتند از :
1.مصابيح القلوب في المواعظ و النصائح ،
2.غايه المرام في فضائل علي و اولاده الکرام ،
3.راحه الارواح و مونس الاشباح في احوال النبي صلي الله عليه و آله و الائمه عليهم السلام ،
4.بهجه المباهج في تلخيص مباهج المهج في مناهج الحجج قطب الدين کيدري ،
5.ترجمه کشف الغمه في معرفه احوال الائمه عليه السلام اثرعلي بن عيسي اربلي .
6.تکملة السعادات في کيفية العبادات المسنونات ابي المحاسن جرجاني که آن را به خط خود نوشته است .(51)
از اين کتاب ها ،کتاب راحة الارواح را که به زبان فارسي نيز مي باشد به در خواست يحيي کرابي (753-759ق)نوشته است و خود نويسنده در ابتداي کتاب به اين مسئله اين گونه اشاره مي کند :
چنانکه دراين ايام عزيز گردانيد و ملک دارد پادشاه اعدل اعظم مالک رقاب الامم انسب سالطين العرب و العجم کهف المظلومين ،ملاذ الضعفاء و المساکين ،المخصوص بمواهب الله رب العالمين نظام الحق و الدين ،يحيي بن صاحب الاعظم ،منبع الجود والکرم ،شمس الدوله و الفلک و العز و التمکين ،خواجه کرابي ،اعلي الله تعالي اقتداره و عظم سلطنته ،را که اساس عدل و انصاف ظاهر گردانيد و رسم ظلم و بدعت برداشت ،لاجرم خواص و عوام ،و ضيع و شريف در رياض امن و امان خرامان شدند و از حضرت رحمان ،دوام دولتش خواهان و به رغبتي تمام و صدق ما لا کلام گويان

يا رب تو مر اين سايه يزد اني را
بگذار در اين جهان جهانباني را

اندر کنف عاطفت خويش بدار
اين حامي خطه مسلماني را
و چون در دلش به لطف مددي گشاده بود وبه نور «أفمن شرح الله صدره للاسلام منور و به صحبت اهل بيت رسول عليهم السلام و مودت و عترت نبوت به ميان دل و جان و اندرون روح و روان وي رسيده بود خواست اين بنده ضعيف فقير و نحيف حقير اراجي اعبد الداعي المحتاج الي رحمه الباري الحسن الشيعي السبزواري ،احسن الله عقباء و حشره مع من تولاه ،که بعضي از شرح مواليد حضرت سيد المرسلين و نسبت آن حضرت سيده نساء العالمين و ائمه الطاهرين المعصومين ،صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين،و برخي از معجزات و ذکر اعمار و وفات ايشان جمع آرد و تحفه مجلس حضرتش گرداند ».(52)
اين مقدمه ،خود شاهدي است بر قرب و منزلت اين عالم نزد امير سربداري از زندگي نامه اين عالم چيزي در دست نيست ،و حتي تاريخ تولد و درگذشت او نيز مشخص نيست و تنها از تاريخي که بر حاشيه برخي از کتاب هاي خطي خود او وجود دارد مي توان فهميد او در سال 757ق زنده بوده است .(53)گفتني است که در تاريخ در مورد يحيي کرابي ششمين حاکم سربداري آمده است که او براي تربيت علما تلاش مي کرد و مهمات شريعت را به دست علماي دين مبين مي سپرد و از طرفي درويشان را هم رعايت مي کرد .(54)
نکته قابل ملاحظه اينکه بر اساس کتاب هاي رجالي و تاريخي مربوط به اين دوران سربداران دراين زمان ،تنها حسن شيعي سبزواري تنها عالم قرن هشتم بود ،البته پذيرش اين مسئله ،بسيار دشوار است ،زيرا چگونه ممکن است که در يک شهر شيعه نشين هيچ عالم شيعي به جزء حسن بن حسين وجود نداشته باشد ؟يا مثلاً راجع به شيخ خليفه درتاريخ آمده است که او به فتواي علماي اهل تسنن آن منطقه به قتل رسيد ،حال چگونه ممکن است در يک شهر و منطقه اي شيعه نشين يک عالم شيعي وجود نداشته ،و علماي اهل سنت حضور داشته باشند ؟
 

ب.شهيد اول
 

اما مهم ترين نمونه اي که مي توان براي ايجاد ارتباط با علماي شيعي در تاريخ سربداران پيدا کرد و خود مي تواند نشانه برنامه ريزي طولاني مدت براي تحول فرهنگي در منطقه خراسان باشد ،رابطه اي است که علي بن مؤيد (766-788)
با شهيد اول (م 786ق)برقرار کرده بود .اين اقدام علي بن مؤيد نمي تواند اقدامي اتفاقي و حادثه اي باشد ،بلکه او از همان زماني که به امارت رسيد ،مخالفت خود را با صوفيه و مشايخ آنها نشان داد و سعي کرد تمام آثار صوفيه را از بين ببرد تا از اين طريق ،آنها را از دخالت در امور بر حذر دارد .گرچه ابتدا با کمک عزيز مجدي که ازصوفيه بزرگ آن منطقه بود ،موفق شد زمام امور رادر دست گيرد و حتي تا مدتي نيز عزيز مجدي را به عنوان رهبر روحاني قيام خود پذيرفته بود،ولي در همان سال(55)بر سر اختلافاتي که بين آنها به وجود آمد ،در صدد محو کلي صوفيه برآمد و قبور شيخ خليفه و شيخ حسن جوري را که از مقدس ترين جاهاي معنوي براي صوفيه بود ،نابود کرد .(56)البته ممکن است اينها همه بهانه هايي باشد تا او بتواند هدف خود را که از بين بردن صوفيه بود ،اجرا کند ،به هر حال ،اين باعث شد که او درصدد استفاده از علماي شيعي باشد .
بنابر آنچه در تاريخ آمده است علي بن مؤيد از شهيد اول دعوت مي کند تا به خراسان بيابد .اما اينکه علي بن مؤيد با شهيد اول ارتباط داشته و او را از قبل مي شناخته ،تنها شهيد ثاني (ره )در شرح لمعه ،ذيل بعض الديانين اشاره دارد که اين ارتباط به دوراني بر مي گردد که شهيد اول در عراق حضور داشت .البته همان طور که در وثيقه دختر مکرمه شهيد اول آمده است ،قرآني وجود داشت که مشهور بود که از طرف علي بن مؤيد به شهيد اول هديه شده بود .(57)به هر حال ،علي بن مؤيد توسط شمس الدين محمد آوي نامه اي براي جناب شهيد اول مي فرستد .اين مسئله را که حامل نامه شمس الدين محمد آوي بود ،شهيد ثاني در شرح لمعه ،ذيل کلمه بعض الديانين فرموده است .(58)البته در مورد شمس الدين محمد آوي مطلبي در دسترس نمي باشد .(59)همچنين تاريخ نامه مشخص نيست ،لکن گفته شده است که تاريخ نوشتن کتاب شريف لمعه مربوط به سال 782ق
مي باشد (60)که قطعاً تاريخ نامه هم بايد در همان حوالي باشد ؛ يعني شانزده سال بعد از به حکومت رسيدن علي بن مؤيد .
در اين جا ترجمه متن نامه را به دليل اهميت آن در اينجا نقل مي کنيم :
بنام خداوند بخشنده مهربان ،سلامي چون عطر فشاني عنبري عطرفشان ،که به هر جا گذرد بوي خوشش بجا گذارد .سلامي که با ماه شب چهارده در هرحال و هر منزلي هم چشمي نمايد .سلامي که با خورشيد در هر بامداد برابر نمايد .بر خورشيد دين راستين تا هر زمان که با کوشش نيک بختانه اش از هر نعمت دانش پژوهي و دانش آموزي برخوردار است .محضر مبارک مولاي ما آن پيشواي بلند همت با اراده ،دانشمند وظيفه گزار ،فاضل کامل ،رهرو پارسا ،ستوده خصال ،پاک دوده ،علامه روزگار ،رهبر ملت ها ،سرمشق دانشمندان ژرف بين ،مقتداي محققان فاضل ،روشنگر فرقه ها و فرق ها ،فيصله گر راستيني که با موازين اسلام حل و فصل مي نمايد و رأي مي دهد ،دارنده انواع فضائل و دانش ها و هنرها ،پيش برنده از همه بزرگان ،ميراث برده پيامبران ،احيا کننده رسم امامان ،راز نهاده خدا در زمين ،پيشواي ما ،خورشيد راستي و دين و آيين که خدا سايه اش را بر دوستي خوش بنيان و بر نعمتي بيکران بي پايان بگستراند بحق محمد و دودمانش .
من دوستدار شيفته شما به ديدارتان بي نهايت مشتاقم و در آرزوي اينکه پس از دوري به زيارتتان مشرف گردم .به عرض آن جناب که پيوسته قبله صاحب نظران است مي رسانم که شيعه خراسان ،که خدا در پناه خويش گيرد ،تشنه ديار شمايند و فيض بردن از درياي فضل و دانشتان ،بزرگان علمي اين ديار از بد روزگار پراکنده گشته و بيشتر يا همه شان تار و مار شده اند و اميرمؤمنان ،سلام الله عليه ،مي فرمايند :شکست برداشتن دين مرگ دانشمندان است و از خداي متعال مسئلت چنين داريم که حضرتت به ما افتخار حضور و افشاندن نور بخشد تا عملش پيروي کنيم و از راه و رسمش رفتار آموزيم .و چون ايمان داريم که بزرگواري و بخشندگي اش عالم گيراست و کرمش دامن گستر ،اميدواريم که خواهشمان بجاي آرد و آرزومان برآرد که خواهش چون خير خواهانه به درگاه کريم برده شود بي
اجابت نماند به حکم فرموده الهي که «کساني که پاس بستگي آنچه را که خدا دستور داده بستگيش را پاس دارند مي دارند »و شک نيست که ما با هم بستگي خويشاوندي داريم و آن بستگي معنوي اسلامي است و واجب ترين پاسداري هاي بستگي ،پاسداري بستگي و نزديکي ايماني است .و بعد ازآن ،پاسداري بستگي جسماني و خويشاوندي جسمي مي آيد و اين دو پيوند و بستگي را گردش روزگار و تحولات آن نمي گسلد و دو صخره اند که وزش طوفان را بر سينه هموار مي دارند .
ما ازاين نگرانيم که سرزمين ما به خاطر رهبر نداشتن و راهنمايي نشدن ،دستخوش خشم اللهي گردد .هر گاه لطف نمائيد و با توکل به خدا و پرهيز از عذر آوردن به اينجا تشريف بياوريد ،مزيد احسان خواهد بود ،زيرا ما الحمدالله قدرتان را مي دانيم و ان شاء الله حقتان را مي شناسيم و بزرگتان مي داريم .از خصال پسنديده و طينت پاک چنين اميد مي بريم که بر اصرار ورزيدن ما قلم عفو بکشد و سخن درازي ما را ببخشايد و سلام بر ملت اسلام .دوستدار شيفته ات علي بن مؤيد .(61)
نکته مهم نامه اين است که گفته شده ،عالمان اين ديار يا از بين رفته اند و يا پراکنده شده اند و اين چيزي است که تاريخ هم آن را تأييد مي کند ،زيرا با بررسي کتاب هاي شرح حال نگاري نتوانستيم به عالمي دست پيدا کنيم که در آن زمان و در محدوده حکومت سربداران زندگي کرده باشد .البته غيرازحسن به حسين شيعي سبزواري که ذکر او گذشت ،دو عالم ديگر هم گفته شده است که در قرن هشتم هجري در محدوده حکومت سربداران زندگي مي کردند ،يکي اسکندر استرآبادي است که شاگرد فخر المحققين (ره )بود و از او اجازه اجتهاد داشت و به احتمال قوي در خود استراباد ساکن بود .عالم ديگر نصير الدين بن محمد طبري شاگرد ديگر فخر المحققين که در سبزوار مدفون است .(62)اما از اين دو بزرگوار ،اولي که ساکن بودن او در استراباد يا هر جاي ديگر قطعي نيست و دومي هم که
بعد ازعصر سربداران مي زيسته .و اصلاً صاحب طبقات اعيان الشيعه او را در قرن نهم هجري آورده است .
در هر صورت ،شهيد اول در جواب نامه علي بن مؤيد کتاب گران قدر اللمعة الدمشقية في فقه الامامية را نوشت نکته اي که شهيد ثاني به عنوان کرامت شهيد اول در اين مورد نقل مي کند اين است که شهيد اول که در خانه خود تحت نظارت حکومت بود ،از اين مي ترسيد که کسي هنگام نوشتن اين کتاب وارد شود و در نتيجه او حتي نتواند کتاب را هم در جواب نامه مذکور بنويسد ،اما جالب اين است خانه شهيد اول که تا قبل از اين محل اجتماع علما و سياسيون بود ،در مدت نوشتن اين کتاب هيچ کس وارد آن نمي شود .(63)اين را مي توان از کرامات شهيد اول دانست که شهيد ثاني آن را از خود ايشان نقل مي کند .از اينجا مشخص مي شود که شهيد اول کتاب را در زندان آن طور که مشهور است ننوشته است .قرينه ديگري که غير از اين داستان مي توان براي مدعا آورد اين است که شهيد اول اين کتاب را چهار سال قبل از شهادت نوشته اند ،زيرا تاريخ شهادت ايشان 786ق(64)و تاريخ نگارش اللمعة الدمشقية سال 782ق ذکر شده است .(65)و اين در حالي است که ايشان تنها يک سال آخر عمر خود در زندان بوده اند .(66)
در مورد منابعي که نامه علي بن مؤيد به شهيد اول ره را نقل کرده اند بايد گفت که از منابع کهن ،تنها شرح لمعه شهيد ثاني است که اين مطلب را بيان کرده و علت مطلب اين است که از اين جريان هيچ کس جز فرزند شهيد اول خبر نداشته ،از اين رو منابعي که جريان صوفيه زدايي علي بن مؤيد را نقل مي کنند به هيج وجه به دعوت او از شهيد اول يا هر عالم ديگري اشاره نمي کنند .و در مورد منبع متن نامه بايد گفت که اين نامه برپايه چند نسخه خطي از کتاب شريف الروضة البهية في شرح اللمعة الدمشقية آورده شده است که در يکي از
آنها شاگرد شهيد ثاني سيد علي بن صائغ اين نامه را از روي خط خود شهيد ثاني استنساخ نموده است .(67)
در اينجا دو نکته باقي مي ماند :يکي اينکه چرا شهيد اول دعوت علي بن مؤيد را نپذيرفت و ديگر اينکه چرا علي بن مؤيد از ميان اين همه عالم ديني سراغ شهيد اول رفت ؟
در پاسخ به سؤال اول .مهم ترين نکته اي که به ذهن مي رسد اين است که در اين زمان شهيد اول اختيار کامل براي انجام اين کار نداشت ،و بلکه بايد گفت که نمي توانست دست به اين اقدام بزند ،زيرا او تحت نظارت کامل بوده و قطعاً اگر او قصد سفر به خراسان را مي کرد بهانه قتل خود را توسط دشمنان فراهم مي کرد .علاوه بر اين ،شهيد اول در دمشق که مرکزي سني نشين بود شخصيت بالايي نزد اهل سنت داشت و حتي با حاکم آنجا و همچنين شخصيت هاي سياسي،روابط دوستانه داشت .(68)همين طور ارتباط او با علماي اهل سنت نيز به گونه ي بود در طول مدت تحصيل ،ايشان هم مشايخ سني داشت و هم شاگردان سني مذهب ،از اين رو به نظر مي رسد شهيد اول چنين احساس مي کرده که حضور او در آن منطقه مي تواند بيشتر مثمر ثمر باشد .و در کنار اين مطلب بايد به اين نکته نيز توجه کرد که شهيد اول از زمان بازگشت دوباره از عراق به وطن خويش که منطقه جبل عامل بود ،حرکتي را در جهت تربيت طلاب علوم ديني شروع کرده بود که در همان زمان خود ايشان ثمرات فراواني داشت و اين حرکت ،شروعي بود براي انقلابي فرهنگي -علمي در منطقه جبل عامل و قطعاً شهيد اول نمي توانست اين حرکت تازه شروع شده را رها کند و به جاي ديگري برود و قطعاً رها کردن اين حرکت توسط مؤسس آن مي توانست به معناي نابودي آن باشد ،زيرا رهبري اين حرکت که کاملاً شيعي بود و در منطقه اي کاملاً سني و دشمن شيعه آغاز شده بود ،فقط از شخصيتي مثل شهيد اول بر مي آمد که در آن
منطقه ،صاحب نفوذ بود .بهترين ثمره اين حرکت ،جداي از ثمراتي که در منطقه دمشق داشت ،حرکتي بود که اين حوزه در زمان صفويه انجام داد و باعث اثبات زيربنايي تشيع درايران شد .
به نظر مي رسد که هدف علي بن مؤيد ،هدفي مقدس بود ،لکن انتخاب او درست نبود .زيرا درآن شرايط زماني ،محدود کردن عالم بزرگي همچون شهيد اول به يک منطقه ،آن هم تنها براي اين هدف که مردم معارف خود را از يک عالم مطمئن بگيرند ،درست نبود چون درحوزه حله علماي بسياري زندگي مي کردند که مي توانستند اين هدف را به گونه بسيار خوبي تأمين کنند .بنابر آنچه در کتاب هاي شرح حال آمده است غير ازشهيد اول ،26عالم شيعي ديگر در زمان علي بن مؤيد زندگي مي کردند که قطعاً تعداد واقعي آنها بيش از اين چيزي است که در کتاب ها آمده است .قرينه بر اين مطلب کثرت علما که گفته شده در زمان حلي ،يعني چهل سال از حکومت علي بن مؤيد ،چهارصد مجتهد در حوزه حله زندگي مي کردند .(69)
اشکال اين جاست که چرا علي بن مؤيد بعد از جواب منفي شهيد اول ،هيچ اقدامي براي آوردن يک عالم ديگري انجام نمي دهد .در هر صورت شرايط حکومت سربداري به دليل حمله تيمورلنگ و مجبور شدن علي بن مؤيد (70)درهمراهي با او از پي گيري هدف خويش ،يعني وارد کردن فقيهان در عرصه حکومت داري و به تبع ،ترويج تشيع واقعي محروم ماند و اين کار به دوران صفويه ،يعني حدود يک قرن و نيم بعد واگذار شد .
اما در جواب سؤال دوم که چرا خواجه علي مؤيد به سراغ شهيد اول رفت بايد گفت که مسئله دو صورت بيشتر ندارد اولاً يا جريان به گونه اي است که اين دو قبل از اين هم با هم ارتباط داشته اند (71)که در اين صورت ،دليل واضح است .
البته دراين صورت ،باز اين سؤال پيش مي آيد که چرا قبل از اين و هنگامي که
شهيد اول در عراق بود خواجه علي مؤيد با او ارتباط داشت و از کجا شهيد اول را مي شناخت ؟در اين صورت بايد اقرار کرد که اين مسئله يکي از جريان هاي مهم تاريخي است که تاريخ در مورد آن سکوت کرده است ؛مسئله دوم اينکه پيش از اين خواجه خواجه علي با شهيد اول هيچ گونه ارتباطي نداشت و فقط همان شهرت شهيد اول و همچنين نوع تفکر سياسي او که به تشکيل دولت اسلامي اعتقاد داشت خواجه علي را به سمت او کشاند .زمان نوشتن نامه که اواخرعمرشهيد اول و مصادف با اوج شهرت وي نيزبود خود قرينه اي براين تحليل است .

نتيجه
 

حکومت سربداران با دو قشر از علماي روزگارخويش ،يعني :صوفيان و فقيهان ارتباط داشت و از ميان اين دو ،صوفيان به دليل حضور پر رنگ تر در سرزمين سربداران نقش چشم گيرتري دراين حکومت ،چه درشروع وچه در تداوم آن بر عهده داشتند ،اما فقيهان شيعه به علت کمي تعداد آنها دراين سرزمين نتوانستند چنين نقشي ايفا کنند .از ميان حاکمان سربداري تنها علي بن مؤيد ،آخرين حاکم سربداري ،براي در استفاده بيشتر از فقيهان تلاش کرد که او نيز در اين کارموفق نشد .

پي نوشتها
 

1.عبدالرفيع حقيقت ،تاريخ جنبش سربداران،ص151.
2.همان ،ص147.
3.رسول جعفريان ،تاريخ تشيع در ايران تا طلوع دولت صفوي ،ص777.
4.همان و عبدالحسين زرين کوب ،تصوف ايراني در منظر تاريخي آن ،ص؟؟؟
5.زيرا هر جا يک صوفي ،وجود داشت مردم دوراو را مي گرفتند و به عنوان مثال مي توان به شيخ خليفه و شيخ حسن جوري اشاره کرد که عده زيادي از مردم دور آنها را گرفته ،و لذا توانستند حرکتي را شکل دهند .(عبدالرفيع حقيقت ،تاريخ جنبش سربداران،ص127به بعد ).
6.ر.ک:دانشنامه جهان اسلام ،واژه تصوف ،قسمت واژگان ،ج7،ص377.
7.عبدالحسين زرين کوب ،دنباله ،جستجو در تصوف ايران ،ص31.
8.همان ،ص111.
9.همان ،ص44.
10.دانشنامه جهان اسلام ،واژه تصوف ،قسمت"تصوف بعد از قرن ششم "ج7،ص387.
11.رسول جعفريان ،تاريخ تشيع در ايران،ص760.
12-استاد شيخ حسن جوري که در سبزوار به دليل نفوذي که پيدا کرده بود توسط دشمنان کشته شد .براي توضيح بيشتر ،ر.ک:رسول جعفريان ،تاريخ جنبش سربداران ،ص125به بعد .
13.از قراء شهرستان جوين .
14.ميرخواند ،تاريخ روضة الصفا ،ج5،ص605.
15.عبدالحسين زرين کوب ،تصوف ايراني در منظر تاريخي آن ،ص51.
16-همو ،دنباله جستجو در تصوف ايران ،ص100.
17.البته ظاهراً شيخ سمناني در اين مورد تقيه مي کرده است و آنچه از آثار بازمانده اش مي توان به دست آورد اين است که او با شيعه بوده است يا متشيع و حتي در نامه اي که به يکي از دوستان خودش دارد به نکته تصريح کرده است و جملاتي وجود دارد که به روشني تقيه کردن او را ثابت مي کند (براي توضيح بيشتر رسول جعفريان ،تاريخ تشيع درايران ،764و 682).
18.ميرخواند ،تاريخ روضة الصفا ،ج5،ص605.
19.خواندمير ،تاريخ حبيب السير ،ج3،ص359.
20.عبدالرزاق کمال الدين ،مطلع سعد بن و مجمع بحرين،ص149-154.
21. رسول جعفريان ،تاريخ جنبش سربداران ،ص149.
22.همان ،ص152.
23.او درويش عزيز از صوفيان آن سامان را کشت و اتباع او را از راند و قبر شيخ جوري را که زيارتگاه مردم سبزوار بود خراب و به مزبله تبديل کرد .همان ،ص221.
24.ر.ک:نامه خواجه علي مؤيد به شهيد اول که در ادامه مقاله ،نقل شده است .
25.پطروشفسکي ،نهضت سربداران در خراسان ،ص57.
26. رسول جعفريان ،تاريخ جنبش سربداران ،ص168.
27.همان ،ص193.
28.همان ،ص196.
29.همان ،ص195-199.
30.همان ،ص201.
31.همان ،ص202-203.
32.همان ،ص205.
33.همان ،ص209.
34.همان ،ص211.
35.همان ،ص214.
36.همان ،ص218-219.
37.همان ،ص221.
38.جعفر سبحاني ،موسوعه طبقات الفقهاء ،ج8،ص23.
39.همان ،ص126.
40.همان ،ص148.
41.همان ،ص151.
42.همان ،ص167.
43.همان ،ص200.
44.همان ،ص257.
45.همان ،ص265.
46.آقا بزرگ تهراني ،طبقات اعيان الشيعه ،قرن نهم ،ج4،ص146.
47.همان ،قرن ششم ،ج3،ص16.
48.شرح حال او بعداً خواهد آمد .
49.ميرخواند ،تاريخ روضة الصفا ،ج5،ص624.خواندمير ،تاريخ حبيب السير ،ج3،ص363.
50.سيد محسن ،امين ،اعيان الشيعه ،ج5،ص51.
51.جعفر سبحاني ،موسوعه طبقات الفقهاء ،ج8،ص68.
52.حسن بن حسين شيعي سبزواري ،راحة الارواح ،ص21.
53.ر.ک:حسن بن حسيني ،راحة الارواح ،مقدمه کتاب .
54.محمد علي شهرستاني ،تفحصي در روضة الصفا،ج5،ص620.
55.محمد علي شهرستاني ،تفحصي درسربداران خراسان و مازندران ،ص195.
56.ميرخواند ،تاريخ روضة الصفا ،ج5،ص624.
57.همان ،ص122.
58.همان ،ص238.
59.رسول جعفريان ،تاريخ تشيع در ايران ،ص782.
60.ر.ک:غاية المراد ،ج1،ص162به بعد .
61.عبدالحسين امير نجفي ،شهيدان راه فضيلت ،ص168،براي ديدن متن عربي نامه ر.ک:الروضة البهية في شرح اللمعة الدمشقية ،ج1،ص143).
62.ر.ک:ذيل اين ذدو عنوان در ،آقا بزرگ تهراني ،طبقات اعيان الشيعه ،ج3،ص16و ج4،ص146.
63.شهيد ثاني ،الروضه البهيه ،في شرح اللمعة الدمشقية ،ج1،ص239.
64.رسول جعفريان ،تاريخ تشيع در ايران ،ص781.
65.شهيد ثاني ،الروضه البهيه ،في شرح اللمعة الدمشقية ،ج1،ص239.
66.شهيد اول ،مقدمه غايه المراد ،240.
67.همو ،غايه المرام،ج1،ص164.
68.جعفر مهاجر ،جبل العامل بين الشهيدين ،143.
69.عبدالله بن موسي افندي ،رياض العلماء ،ج1،ص361.
70.شهيد ثاني ،الروضه البهيه ،في شرح اللمعة الدمشقية ،ج1،ص239.
71.همان .
 

منابع
-افندي ،عبدالله بن عيس ،رياض العلماء و عياض الفضلاء ،قم ،کتابخانه آيت الله مرعشي ،1401ق.
-امين ،سيد محسن ،اعيان الشيعه ،بيروت ،دارالتعارف للمطبوعات ،1418ق.
-اميني نجفي ،شيخ عبدالحسين ،شهيدان راه فضيلت ،ترجمه ف ج ،تهران ،روزبه ،1362.
-پطروسفسکي ،ايليا چاولووپچ ،نهضت سربداران ،خراسان ،ترجمه ي کريم کشاورز ،فرهنگ ايران ،1341.
-تهران آقا بزرگ ،طبقات اعيان الشيعه ،قم ،اسماعيليان ،بي تا .
-جعفريان ،رسول ،تاريخ تشيع در ايران ،قم ،انصاريان ،1385.
-حقيقت ،عبدالرفيع ،تاريخ جنبش سربداران ،تهران ،آزاد انديشان ،1360.
-خواندمير،غياث الدين بن همام الدين ،تاريخ حبيب السير .تهران ،کتابفروشي خيام ،1362.
-زرين کوب عبدالحسين ،تصوف ايراني در منظر تاريخ آن ،تهران ، سخن ،1383.
-زرين کوب عبدالحسين ،دنباله جستجو در تصوف ايران ،تهران اميرکبير ،1357.
-سبحاني ،جعفر ،موسوعه طبقات فقهاء ،قم ،مؤسسه امام صادق عليه السلام ،1418ق.
-شهرستاني ،محمد علي ،تفحصي در سربه داران خراسان و مازندران ،بي جا ،ستاره ،بي تا .
-شهيد اول ،غاية المراد ،محقق و مصحح رضا مختاري،قم ،دفتر تبليغات اسلامي ،1414ق.
-شهيد ثاني ،الروضة البهية ،قم ،کتابفروشي داوري ،1410ق.
- شيعي سبزواري ،حسن بن حسين ،راحة الارواح ،تهران ،ميراث مکتوب،1375.
-کمال الدين عبدالرزاق ،مطلع سعد ين و مجمع بحرين ،لاهور ،چاپخانه گيلاني ،1360.
-مستوفي ،حمدالله ،نزهة القلوب ،وين ،حديث امروز ،1381.
-مهاجر ،جعفر ،جبل عامل بين الشهيدين ،دمشق ،المعهد الفرنسي للشرق الادني ،2005م.
-ميرخواند (محمد خواوند شاه )،تاريخ روضة الصفا،تهران ،اساطير 1380.
منبع:نشريه تاريخ در آينه پژوهش ،ش23



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.