جنگ ايران و روس و نقش علما (4)
مرحله دوم جنگ
وى، در روز دهم ماه صفر 1242، در خارج قلعه شوشى، به عباس ميرزا پيوست. (65)
در فارسنامه ناصرى، پس از گزارش از رهسپارى آصف الدوله به سوى شوشى، دربارهنقش علما و مجتهدان در برانگيزاندن مردم به دفاع از سرزمينهاى اسلامى در اين برهه سرنوشتساز آمده است:
«مقتدايان دين مبين، در همه جا، مردم را به جهاد با روسيه تحريص مى نمودند و رفته رفته بلادى را كه جماعت روسيه در مدت چهاردهسال از خاك ايران تصرف نموده، به دلاورى سپاه و تحريص مجتهدين دين پناه، ضميمه ممالك محروسه نمودند.» (66)
شكست در دو عرصه نبرد
سپاه ايران وقتى به گنجه واپس نشست، نظر علىخان مرندى، مأمور دفاع از قلعه گنجه، از آن جا كه شكست را پيشبينى نكرده و آذوقه براى سپاه تهيه نديده بود، وقتى عرصه را تنگ ديد، به نيروهاى زير فرمان خود دستور داد قلعه رابه آتش بكشند و آن را خالى كنند. ژنرال مدداف، فرمانده روسى شهر را به چنگ گرفت.
نظر خان مرندى، در اين رخداد، خائن و سهل انگار شناخته شد و به دستور عباس ميرزا تيرباران شد. (67)
.2 در اين برهه، كه سپاه ايران گرداگرد قلعه شوشى را فراگرفته بود و هر آن ممكن بود فرو ريزد و به دست سپاه ايران گشوده شود، گفتو گو و مذاكره نابهنگام عباس ميرزا، با كلنل رويت، ورق را برگرداند.
گويا، فرمانده روسى وقتى خود را در تنگناى شديد مىبيند و حلقه محاصره را در حال تنگ شدن، به يك خدعه مهم جنگى روى مىآورد و به عباس ميرزا پيشنهاد مذاكره مىدهد و در مذاكره عهد مىكند كه قلعه را سه روزه تسليم كند و اين كه نشان دهد پاىبند به اين عهد است، نامورانى از سپاه خود به عنوان گروگان، در اختيار سپاه ايران قرار داد.
فرمانده روس، در اين مجال، دست به تكاپوها و شگردهاى جنگى مهمى زد:
نخست آن كه: سپاه خود را سازمان داد و نيرومند ساخت. (68)
دو ديگر: از داخل قلعه، به وسيله جاسوسان تيزپا و تيزنگر خود، با گنجه ارتباط بر قرار كرد. دريافت كه سپاه ايران شكست خورده و گنجه فرو پاشيده است.
با پخش اين خبر در داخل قلعه و بين نيروهاى روسى، نيروهاى روسى سخت شادمان شدند ، روحيه و نيرو گرفتند.
سپاه پيروز روس در گنجه وقتى فهميد، نيروهاى روسى در شوشى در تنگناى شديد قرار گرفتهاند و هر آن امكان دارد قلعه فرو پاشد و آنان يك به يك كشته شوند، ناگهانى، از پشت به سپاه ايران يورش بردند و حلقه محاصره را در هم شكستند و لرزه بر سپاه ايران افتاد و بسيارى فرار كردند و بدنه اصلى سپاه هم، به ناگزير تا رود ارس و جلگه اصلان دوز، واپس نشست . (69)
پيامدهاى اين دو شكست
.2 اختلاف در مركز فرماندهى: در روز اول ربيعالاول 1242ه.ق. 18/ اكتبر 1826 م. جلسه مهمى در اهر، محل استقرار فتحعلى شاه، با شركت افسران ارشد، صدراعظم، آصفالدوله، عباس ميرزا، تشكيل شد و پس از بحث بسيار درباره وضع جبهههاى جنگ، بر آن شدند و آهنگ آن كردند كه خط بازدارنده و نگهدارندهاى در برابر سپاه روس پديد آورند. (70)
در همين جلسه بود كه قائم مقام، با ادامه جنگ مخالفت كرد و عباس ميرزا بر او خشم گرفت و به مشهد تبعيدش كرد.
در گزارشى آمده است:
«در اين مجلس، تقريبا عقيده عموم به ادامه جنگ بود؛ اما قائم مقام، برخلاف عقيده همه، با مقايسه نيروى مالى و نظامى طرفين، اظهار داشت كه: ناچار بايد با روسها از در صلح در آمد. اين نظر، كه صحت آن بعدها بر همه ثابت شد، در آن روز، همهمهاى در مجلس انداخت و جمعى بر وى، تاختند و او را به داشتن روابط پنهانى با روسها متهم كردند. پس دوباره از كار بر كنار و به خراسان اعزام شد.» (71)
اين ديدگاه ناسازگار با ديدگاه حاكم، اگر چه به نام قائم مقام ثبت شده و او به جرم اين ناسازگارگويى، از مركز فرماندهى بيرون رانده و به مشهد تبعيد شد؛ اما چه بسا ديگرانى هم بوده كه ديدگاه او را داشته، ولى جرأت بيان آن را نداشتهاند.
اين اختلاف پنهان و نهان ديدگاهها، دوگانگيها در مركز فرماندهى و تبعيد قائم مقام اثر خود را گذاشت و كسانى كه نظر راهگشايى داشتند، از ترس اين كه مورد خشم قرار بگيرند و از دم تيغ گذرانده و يا تبعيد و بركنار شوند، ابراز نمىكردند.در اين چنين، برهه سرنوشتسازى، بىبهره شدن عباس ميرزا از ديدگاههاى مشاورى زيرك، همه سو نگر و ژرفانديشى مانند قائم مقام و ديدگاههاى ديگران كه مىتوانست در اين هنگامه مدد كارش باشد، سخت زيانبار بود و آن به آن سبب هر چه بيشتر زمينگير شدن سپاه ايران در برابر سپاه روس و پيامدهاى ناگوارى به جاى گذاشت.
در اول ربيعالاول، شاه طويله شامى را به قصد اهر و تبريز ترك گفت. پساز مدت كوتاهى ماندن در تبريز، 26 ربيعالاول، تبريز را به قصد تهران ترك گفت و در 22 ربيعالثانى (72) 1242 (شمارى گفتهاند 22 ربيعالاول) (73) وارد تهران شد.
.3 كنارهگيرى علما از جنگ: پس از شكست سپاه ايران در گنجه و شوشى، علما، بويژه سيد مجاهد، به اين نتيجه رسيدند كه عباس ميرزا و درباريان در پشتيبانى از مردم و سرزمينهاى اشغالى، صادق نيستند و عباس ميرزا، از روى عمد در گشودن و به چنگ گرفتن قلعه شوشى، كوتاهى ورزيده و اين فلاكت را براى سپاه ايران به بار آورده است، تا پيروزيهاى درخشان سپاه به نام اسلام و علما تمام نشود و آنان در حاشيه قرار بگيرند و به عنوان قهرمان جنگ شناخته نشوند.
عباس ميرزا و درباريان وقتى كه فهميدند علما و سيد مجاهد، به نيرنگها و دسيسههاى آنان پى بردهاند، چاره كار در اين ديدند آن برگ ديگر از دسيسه خود را نيز رو كنند و به علما، بويژه سيد مجاهد، آزار و اذيت برسانند و توهين روا دارند و به جوسازيها و تبليغها، شكست در جنگ را به گردن سيد مجاهد بيندازند و با اجير كردن اوباش و به بهانههاى واهى، كارى كنند كه علما تاب نياورند و جبهه را ترك گويند. از جمله آن بهانهها، كشته شدن چند تن از سادات را در جنگ گنجه دستآويز قرار دادند و اوباش و شمارى از مردم عوام و سادهلوح را فريفتند كه به سيد بد بگويند و بىادبانه و گستاخانه با او برخورد كنند.
ولى درباريان تلاش ورزيده و در گزارشها و تاريخهاى دربارى بازتاب دادهاند: مردم تبريز، به خاطر كشته شدن چند تن از سادات و فرماندهان تبريز در جنگ گنجه، به روى علما، بويژه سيد مجاهد، براق شدند و به آنان توهين روا داشتند و گستاخى كردند، چون آنان را عامل اين جنگ و كشته شدن سادات و فرماندهان مىدانستند. از اين روى با اين كه شاه از علما، به خاطر اين برخورد دور از ادب مردم، دلجويى كرد و دلجويى شاه سبب گرديد، مردم آرام گرفتند، ولى آنان جبهه را ترك كردند.
غافل از اين كه مردم شهادتطلب كسانى كه از جان و مال گذشته و در دفاع از اسلام و سرزمين خود، به پاخاستهاند، هيچ گاه چنين رفتارى را انجام نمىدهند. نمى توان گفت اينان مردم بودند، كه مردم، بارهاى بار، وفادارى و هم پيمانى، همراهى و همگامى خود را با علما اعلام كرده بودند و علما را بسان نگين در حلقه خود داشتند و شاه و دربار و عباس ميرزا، براى پيشبرد برنامهها و سياستهاى جنگى خود، آن به آن از علما كمك مىگرفتند، چون در بين مردم پايگاه بالايى داشتند و حال چطور شد كه اين مردم، به علما پشت كردند و شاه براى آرام كردن مردم به ديدار علما شتافت و آنان را محترم و عزيز داشت. تا مردم به پيروى از پادشاه آنان را گرامى بدارند؟
اين، يعنى وارونهسازى و باژگونه جلوه دادن تاريخ و حقايق، از اين روى، بايد در تكتك گزارشها، صورت جلسهها، سخن فرماندهان، علما و... درنگ ورزيد و با دقت و شم تاريخى، پردهها را كنار زد، تا خورشيد حقيقت، خود را بنماياند.
در اين باب؛ يعنى روى گردانى علما از جنگ، دو گونه گزارش در تاريخ بازتاب يافته است :
.1 علما، چون با اعتراضها، بدگوييها، گستاخيها و بىاحتراميهاى مردم به خشم آمده از كشته شدن سادات، رو به رو شدند، ناچار عرصه جنگ را ترك گفتند.
رضاقلى خان هدايت در روضة الصفا مىنويسد:
ميرزا حسن فسايى در فارسنامه ناصرى، همانند همين گزارش را مىآورد و درباره دلجويى شاه از علما مىنويسد:
«به ديدن جناب آقا سيد محمد رفتند و نهايت احترام را به جا آوردند و عوام تبريز، چون اين گونه محبت را ديدند، از نيت آزار برگرديدند.» (75)
از همين گزارشها مىتوان دريافت ، اين كه مردم (البته به پندار تاريخنگاران) دست از آزار و اذيت علما بر مىدارند، سر رشته كار در دست دربار بوده و دربار غوغاآفرينى كرده و هياهو عليه علما به راه انداخته است، كه با ديدار شاه و دلجويى از علما، فتنه خاموش مىشود و گرنه، در واقع مردم ميداندار بودند، از شاه حرفشنوى نداشتند كه با دلجويى او از علما، خاموش شوند و افزون بر اين، با يك ديدار و يك دلجويى، آن هم به دور از چشم همگان و در خلوت و جمع درباريان، خاموش نمىشدند و حركت را ادامه مىدادند. پس معلوم مى شود صحنهگردان دربار بوده كه با يك ديدار و دلجويى، اوباش برانگيخته شده و اجير، به بيغولههاى خود مىروند و از آزار و اذيت و توهين دست برمىدارند.
.2 سيد محمدمجاهد و علما، با مردم مشكلى نداشتند و اين اندازه زيركى، هوشيارى و شمسياسى داشتند كه دريابند كسانى كه به آنان توهين مىكنند و روياروى آنان مى ايستند و گستاخانه حرف مىزنند، به جايى پشت گرمى دارند و ازسوى كسانى هدايت مىشوند.
حتى اگر مردمان اعتراض كننده و خردهگير به علما، مردمان غير وابسته به دربار نيز مىبودند، علما تاب تحمل خردهگيريهاى آنان را داشتند و مىتوانستند از جايگاه و نفوذ كلمه خود استفاده كنند و آنان را آرام سازند و بر زخمشان مرهم گذارند و از آنان باز در دفاع از كيان اسلام و سرزمينهاى اسلامى، به بهترين وجه، و بهنگام استفاده كنند.
ولى قضيه جوسازى عليه علما و بويژه سيد مجاهد، ريشه در جاى ديگر داشت و آن رو شدن دست عباس ميرزا در نزد علما و سيد مجاهد بود.
از گزارشهاى گوناگون بر مىآيد سيد مجاهد، با عباس ميرزا اختلاف شديد پيدا كرده بوده (76) و وى را در جنگ قلعه شوشى، سهلانگار مىدانسته كه از روى عمد سپاه ايران را به اين فلاكت انداخته و با اين كه مىتوانسته قلعه شوشى از دست روسيان بگيرد، اهمال ورزيد و پيشنهاد صلح را پذيرفته است.
در كتاب نجومالسماء آمده:
«اولى آن است كه قبل از فسخ، انقطاع حرب كنيد و مسؤول قوم مخالف را، مقرون اجابت فرماييد؛ زيرا كه حال خلوص ارادت و اجتماع سائر عجم به خدمت جناب سيد به حدى است كه مشاهده نمودند . پس اگر اين فتح واقع شد، سلطنت به سوى سيد منتقل خواهد شد و شما از اين دولت محروم خواهيد ماند. عباس ميرزا، بر گمان باطلش اعتماد نموده و سخن فاسدش را قبول داشته...وعده اجابت صلح به قوم مخالف داده، به ملازمان خود امر نمود كه رايات عسكر را از دستها بر زمين گذارده و خود، بر حسب ظاهر، كناره رفت، تا جنگ برهم خورد و نوبت به وقوع فتح نرسيد، ناچار آن جناب و پادشاه، بعد از مصالحه، از آن نواحى مراجعت كردند.» (77)
سيد مجاهد، وقتى اين ناجوانمرديها را ديد، و دريافت عباس ميرزا و درباريان در فكر مردم سرزمينهاى اشغالى نيستند و نمىخواهند آنان را از ستم برهانند، و سوداهاى ديگرى در سر دارند؛ از اين روى، تبريز را ترك كرد و غم جانگاه شكست و خيانتها، او را از پاى درآورد . (78) تاريخ رحلت آن بزرگ مرد را 13 جمادىالثانى 1242، نوشته اند. (79)
پس از سيد مجاهد، ديگر علما نيز، تبريز را ترك گفتند.
تنكابنى در قصص العلماء، از جلسهاى گزارش مىدهد كه شاه با علما براى ارزيابى و بررسى علت شكست سپاه ايران داشته است. بر اين گزارش، در آن جلسه، ملا محمد تقى برغانى، معروف به شهيد ثالث، به روشنى پرده از روى ماجرا بر مىدارد و كوتاهى و سهلانگارى عباس ميرزا را در قالب داستان هماوردى و پنجه در پنجه افكندن عابد بنىاسرائيل و شيطان، با بيانى شيرين و شيوا بيان مىكند:
«...در بدو امر، نايب السلطنه غالب آمد و در آخر امر مغلوب شد. بعد از مغلوب شدن، او را به فتح على شاه عرضه داد. پس مرحوم فتح على شاه در محضر علما، از كارزار سردار سپاه ظفر آثار، نايب السلطنة سؤال نمود. كسى جواب نگفت، باز مكرر كرد.
شهيد ثالث، در كره [بار] ثالثه معروض داشت كه من خبر از ايشان دارم، ليكن تفصيل آن، موقوف بر تقديم حكايت مؤخره مختصره است و آن اين است كه:
در بلاد بنىاسرائيل ، عابدى در صومعه به عبادت خداى تعالى، عمر را مصروف مىداشت و در جوار آن صومعه، درختى بسيار بزرگ بود كه قافله در سايه درخت نزول مىنمودند و دزدان چندى مى آمدند و در بالاى آن درخت پنهان مىشدند. چون قافله به خواب مىرفتند، دزدان مىآمدند و اهل قافله را به فغان مىآوردند و اموال ايشان را يغما مىنمودند. پس وقتى عابد به خيال آن شد كه قربة الى الله آن درخت را قطع كند، تا دزدان در آن ها پنهان نشوند و دماء و اموال مردمان، از شر مفسدان محفوظ بماند. پس به اين حق نيت، حربه برداشت و به پاى آن درخت رسيد و شروع نمود كه درخت ببرد و قطع كند. چون شروع نمود، شيطان، به صورت شخصى متصور شد و با عابد، در مقاممشاجره برآمد كه من تو را نمىگذارم. پس منازعه نمودند و آخر كار بر كشتى قرار گرفت و عابد، شيطان را بر زمين زد. خواست سرش را جدا كند، ليكن چون شيطان از مهلت داده شدگان بود، لهذا، از قتل او در گذشت و شيطان به مكان خود مراجعت نمود و عابد آن درخت را تا نصف بريد و شب در آمد.
عابد ، با خود گفت كه: امشب مىروم و صباح مىآيم و باقى درخت را قطع مىكنم.
پس به منزل خود معاودت نمود. آن شب، با خود انديشه كرد كه نصف درخت را قطع نمودم و صباح، نصف ديگر را قطع مىكنم و كاروانان را از شر دزدان، خلاص مىنمايم. اكنون، صلاح در آن است كه از كاروانان، براى عمل خود، باج ستانم، تا مخارج معاش من نيز، معمور گردد.
پس صباح رفت و شروع به قطع آن درخت نمود، ناگاه، شيطان، بار ديگر عود نمود. او را مانع شد. آخرالامر، كار به كشتى انجاميد و شيطان، عابد را بر زمين انداخت و او را حكم نمود كه قطع آن درخت ننمايد. پس چون عابد، روز اول، نيت او قربة الى الله بود، لهذا، بر شيطان غلبه نمود و روز دوم، چون نيت عابد مشوب و غرض او، جلب منفعت براى خود بود، فلذا مغلوب و منكوب شد و شاهزاده نايبالسلطنه، در دعواى اول چون نيت قربت داشت، بر لشكر روس، غالب آمد و در جنگ دوم، چون نيت ايشان مشوب بود، فلذا، مغلوب شدند.» (80)
پس از اين رخداد و پس از رو شدن دستهاى فتنهانگيز در جنگ و پى بردن علما، به فتنهانگيزيها و سهلانگاريهاى عباس ميرزا و پيرامونيان وى، دربار وعباس ميرزا احساس خطر كردند و از آن جا كه به جايگاه و نفوذ علما آگاهى داشتند و مىدانستند كه علما، دير و يا زود، با مردم در اين باره سخن خواهند گفت و نقشههاى آنان را رو خواهند كرد، پيش دستى كردند و از يك سوى دستگاه لجنپراكنى خود را عليه علما به كار انداختند و از ديگر سوى، اوباش را به صحنه آوردند تا به آزار و اذيت علما بپردازند و عرصه را بر آنان تنگ بگيرند.
پی نوشت ها :
.64 سياستگران دوره قاجار، ج2/ .29
.65 فارسنامه ناصرى، ج1/ .730
.66 همان371/.
.67 تاريخ تحولات سياسى و روابط خارجى ايران، ج1/ .191
68.همان190/.
.69 همان191/.
70.همان192/.
.71 از صبا تا نيما، ج1/ .63
.72 فهرس التواريخ401/.
73.فارسنامه ناصرى، ج1/ .732
.74 روضة الصفا، ج9/ .656
.75 فارسنامه ناصرى، ج1/ .733
.76 دين و دولت در ايران153/.
.77 نجوم السماء 365/.
.78 دين و دولت در ايران154/.
.79 سيد محمد مجاهد، پيشاهنگ جهاد، سيد حميد ميرخندان119/، سازمان تبليغات اسلامى.
.80 قصص العلماء، ميرزا محمد تنكابنى 26/ 27، علميه اسلاميه، تهران؛ دين و دولت در ايران154/ .
/ن