از درد تا بي دردي
نويسنده:زهرا سادات هاشمي
پيرزن به ضريح خيره شده بود و من با نگاهم ، قطره هايي را دنبال مي کردم که پشت سر هم مي آمدند و بعد توي عمق چروک هاي صورتش ناپديد مي شدند.... آن قدر غرق ديدن بودم که ديگر، اصراري به شنيدن ناله ها و حرف هايش نداشتم، ولي بين آن همه نگاه، چند جمله را شنيدم و نشنيدم:
«آقا چقدر اينجا خوبه...آقا اين چند روز که مهمونت بودم، انگار که هيچ دردي نداشتم.... آقا از روزي که پا توحرمت گذاشتم، انگار که ديگه غمي تو دلم نيست...
آقا چقدر خوش حالم...آقا چقدر...».
پس اين جمله ها فقط حرف دل من نبودند و من به اين فکر مي کردم که چقدر زيباست آدم تمام حرف هاي دلش را از زبان ساده و بي غل و غش ديگري بشنود... .
«آره آقا جون، اين پيرزن راست مي گه. انگار داره حرفايي رو مي گه که من مي خواستم بگم و نمي تونستم.
چقدر خوبه که اينجا دردي ندارم، غمي رو احساس نمي کنم. چقدر خلسه و بيهوشي اينجا لذت بخشه.انگار خبري از گذشته و آينده نيست...اصلاً انگار اين من نبودم که اون همه...».
ديگر حتي به اشک هاي پير زن هم توجهي نداشتم و هقهقم آن قدر بلند شده بود که به سختي صداي زنانه اي را شنيدم که آرام توي گوشم مي گفت: «اين زن رو مي بيني؟»
با بي اعتنايي نگاه کردم. به سمتي که زن جوان با حرکت چشم هاي قهوه اي و خيسش به من نشان مي داد... راستش احساس خوبي نداشتم از اينکه کسي مزاحم خلوتم شده بود.
-اين خانومه که گريه مي کنه؟
-آره...،همون...، همون پيرزني که گريه مي کنه...توکاروان ماست.از کرج اومده.
-خب؟
-بهش بگو برات دعا کنه. حتماً دعاش مستجابه.
هنوز هم بي اعتنا نگاه مي کردم و نمي فهميدم...
-مادر شهيده. دو سه سال پيش تک پسرش..، تک فرزندش تو سقوط هواپيماي ارتش کشته شد.... حالا يه دختر سه ساله يتيم رو دستش مونده و... .
هنوز هم مي شنيدم و نمي شنيدم، مي فهميدم و نمي فهميدم و براي اولين بار در بهشت هم احساس درد کردم...، درد بزرگ بي دردي!
منبع:ماهنامه طوبي شماره 36
/ن
«آقا چقدر اينجا خوبه...آقا اين چند روز که مهمونت بودم، انگار که هيچ دردي نداشتم.... آقا از روزي که پا توحرمت گذاشتم، انگار که ديگه غمي تو دلم نيست...
آقا چقدر خوش حالم...آقا چقدر...».
پس اين جمله ها فقط حرف دل من نبودند و من به اين فکر مي کردم که چقدر زيباست آدم تمام حرف هاي دلش را از زبان ساده و بي غل و غش ديگري بشنود... .
«آره آقا جون، اين پيرزن راست مي گه. انگار داره حرفايي رو مي گه که من مي خواستم بگم و نمي تونستم.
چقدر خوبه که اينجا دردي ندارم، غمي رو احساس نمي کنم. چقدر خلسه و بيهوشي اينجا لذت بخشه.انگار خبري از گذشته و آينده نيست...اصلاً انگار اين من نبودم که اون همه...».
ديگر حتي به اشک هاي پير زن هم توجهي نداشتم و هقهقم آن قدر بلند شده بود که به سختي صداي زنانه اي را شنيدم که آرام توي گوشم مي گفت: «اين زن رو مي بيني؟»
با بي اعتنايي نگاه کردم. به سمتي که زن جوان با حرکت چشم هاي قهوه اي و خيسش به من نشان مي داد... راستش احساس خوبي نداشتم از اينکه کسي مزاحم خلوتم شده بود.
-اين خانومه که گريه مي کنه؟
-آره...،همون...، همون پيرزني که گريه مي کنه...توکاروان ماست.از کرج اومده.
-خب؟
-بهش بگو برات دعا کنه. حتماً دعاش مستجابه.
هنوز هم بي اعتنا نگاه مي کردم و نمي فهميدم...
-مادر شهيده. دو سه سال پيش تک پسرش..، تک فرزندش تو سقوط هواپيماي ارتش کشته شد.... حالا يه دختر سه ساله يتيم رو دستش مونده و... .
هنوز هم مي شنيدم و نمي شنيدم، مي فهميدم و نمي فهميدم و براي اولين بار در بهشت هم احساس درد کردم...، درد بزرگ بي دردي!
منبع:ماهنامه طوبي شماره 36
/ن