گم شده در عرفات
شهيد آويني به جشن عروسي که مي رفت وقتي شيريني يا شکلات به ايشان تعارف مي کردند برمي داشت. شيريني و شکلات را نمي خورد و حتي به ميزبان مي گفت: مي توانم يک دانه ديگر بردارم؟ و آن شخص با کمال ميل مي گفت: برداريد. مي گفت: من اين را برمي دارم که با خانم و بچه هايم ميل کنيم. به ما توصيه مي کرد: اين خيلي مهم است که آدم شيريني هاي زندگي اش را با خانواده اش تقسيم کند و فقط به فکر خودش نباشد. اين در ايجاد مودت بين زن و شوهر مؤثر است. يک چيز ديگر که مي گفت خيلي موثر است، خواندن نماز جماعت با خانواده است که خيلي در ايجاد الفت بين اعضاي خانواده کمک مي کند. غير از آن که روحيه عبادي هم حفظ مي شود.
وقتي که رهبر عزيز انقلاب خواندن فاتحه را به پايان رساندند، هنگام خداحافظي شنيديم که به آقاي زمر فرمود: از قول من به خانواده شهيد آويني تسليت بگوييد؛ هر چند خود بزرگ ترين داغ دار اين مصيبت هستم.
شب قبل از شهادتش، آقا مرتضي رفت فکه. شب را مجبور بود در يکي از سنگرهاي باقي مانده از زمان جنگ بگذراند. سربازي که در آن سنگر بود صبح براي فرمانده اش تعريف مي کند: اين آقاي عينکي کي بود که از ديشب تا صبح نخوابيد و يک سره دعا خواند و گريه کرد. نماز خواند و گريه کرد. قرآن خواند و گريه کرد. آقا! مدتي مدام مي گفت: مي خواهيم برويم قتل گاه بچه ها... مي خواهيم برويم قتل گاه بچه ها...
وقتي از مکه برگشت از خاطرات سفر تعريف مي کرد. مي گفت: در عرفات گم شده بودم. آن قدر گشتم تا توانستم کاروان خودمان را پيدا کنم. خيلي برايم عجيب بود. من که گم بشوم ديگر چه توقعي از آن پيرمرد روستايي است. بعداً يادم آمد که اي بابا! حديث داريم که هر کس در عرفات گم شود خدا او را پذيرفته است. با خنده گفتم: لابد خدا ما را هم پذيرفته است.
يک بار در مسير اهواز براي صرف نهار به يک رستوران بين راهي رفتيم. سيدمرتضي هنوز سر ميز نيامده بود. ما هم کاغذي را که ليست انواع غذاها در آن بود بالا و پايين مي کرديم و منتظر سيد بوديم. سيد که آمد مدتي نوشته هاي کاغذ را بالا و پايين رفت و شوخي کرد. بالاخره هم دستش را کنار ماست گذاشت. ما خيال کرديم شوخي مي کند. اما جدي بود. مي گفت: زياد گرسنه نيستم. ماست را با مقداري از باقي مانده نان هايي که از جبهه در ميان چفيه اش بود، خورد.
درگيري خيلي تندي بين من و شهيد آويني پيش آمد. بعد وقتي بيش تر فکر کردم، ديدم تقصير من بود. آمدم بيرون. بعد از نيم ساعت يکي از دوستان آمد پايين و گفت: ايشان از وقتي جر و بحث پيش آمد خيلي ناراحت شده. به اتاق رفته و درب را از پشت بسته است. از آن موقع تا حالا مشغول خواندن نماز است. من خيلي خجالت زده شده بودم. ساعتي بعد ايشان مرا در خيابان ديد و احوال پرسي گرمي کرد. مثل اين که اصلاً اتفاقي نيفتاده است. با بزرگواري عجيب و غريبي که براي آدم هاي عادي سخت است، برخورد کرد. من خيلي تحت تأثير قرار گرفتم.
کسي بود که احساس مي کرد يک تکليفي بر دوش اوست و چون تکليف داشت، کار مي کرد. من مطمئن هستم اگر انقلاب نمي شد تا 20 سال ديگر فيلم مستند نمي ساخت. او مهندس معماري بود ولي چون گفته بودند که تو هم اسلحه خودت را بردار و بيا پشت خاکريز، آمده بود. من فکر مي کنم که به غير از مجاهدت، چيز ديگري نبود. به همين دليل جنگ که تمام شد تقريباً تمام کارها را کنار گذاشت و به مسئله ديگري روي آورد که همان احياي فرهنگ اسلامي است.
من صريحاً از ايشان شنيدم که مي گفت: زندگي کردن معنا ندارد، فقط مردن است که معنا مي دهد به زندگي کردن. يعني کليد ماجرا در مردن است نه زندگي کردن!
سال 68، فيلمي را که اجازه اکران نداشت، در تالار انديشه نمايش دادند. سالن پر بود از هنرمندان، فيلم سازان و نويسندگان و... در جايي از فيلم داشت به حضرت زهرا سلام الله عليها بي ادبي مي شد. من اين را فهميدم، لابد ديگران هم همين طور، ولي همه لال شديم و دم برنياورديم. با جهان بيني روشن فکري خودمان قضيه را حل کرديم: طرف هنرمند بزرگي است و حتماً منظوري دارد و انتقادي است بر فرهنگ مردم. اما يک نفر نتوانست ساکت بنشيند. داد زد: خدا لعنتت کند! چرا داري توهين مي کني؟ همه سرها به سويش برگشت. مردي بود چهل و چند ساله. سيد مرتضي آويني بود.
اولين بار چشمم، در جمکران قم به او افتاد. با اخلاص و سرشار از شوق مناجات، غرق در درياي بي کران لطف و رحمت خداوند بود. همه حواسم پيش او رفت. به طرفش کشيده شدم. با صداي گرمش دعا مي خواند. وقتي دعايش تمام شد، مرا ديد و گفت: التماس دعا. نگاهش کردم. تمامي وجودم لرزيد. حافظ را در دستم ديد و گفت: برايم باز کن. باز کردم؛ خرم آن روز کزين منزل ويران بروم. گريست، من هم گريستم. گفتم: تو کيستي؟ گفت: مهره اي گم در صفحه شطرنج الهي!
من يک وقتي سر چند قسمت از مجله سوره نامه تندي به سيد نوشتم که يعني من رفتم و راهي خانه شدم. حالم خيلي خراب بود. حسابي شاکي بودم. پلک روي هم گذاشتم بي بي فاطمه سلام الله عليها را به خواب ديدم و شروع کردم به عرض حال و ناليدن از مجله، بي بي فرمود: با بچه من چکار داري؟ من باز از دست حوزه و سيد ناليدم. باز بي بي فرمود: با بچه من چکار داري؟ براي بار سوم که اين جمله را از زبان مبارک بي بي شنيدم، از خواب پريدم. وحشت سراپاي وجودم را فرا گرفته بود و اصلاً به حال خودم نبودم؛ تا اين که نامه اي از سيد دريافت کردم. سيد نوشته بود: يوسف جان! دوستت دارم. هر جا که مي خواهي بروي، برو. هر کاري که مي خواهي بکني، بکن. ولي بدان براي من پارتي بازي شده و اجدادم هوايم را دارند. طاقت نياوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض کردم: سيد! پيش از رسيدن نامه ات خبر پارتي بازي ات را داشتم و آن چه را آن شب در خواب ديده بودم، گفتم. (نقل از يوسف ميرشکاک)
هميشه 10-15 دقيقه که اذان نزديک مي شد زود آماده مي شد. يک ربع، ده دقيقه آستينش را مي ديديم که بالا زده است و منتظر است. اعتقاد عجيبي به خواندن نماز سر وقت داشت. هميشه هم سفارش مي کرد نماز را سر وقت بخوانيد. يادم هست چند تا از بچه ها نشسته بودند و ايشان داشت وضو مي گرفت. مي گفت: شما چه بسيجي هاي هستيد که نماز را اول وقت نمي خوانيد.
خدمت مقام معظم انقلاب اسلامي، نائب امام عصر عجل الله فرجه حضرت آيت الله خامنه اي، ايدکم الله تعالي بتأييداته الخالصه
سلام عليکم و رحمت الله و برکاته
امتثال امر، فرصتي براي عرض ارادت در اين مرقوفه باقي نمي گذارد؛ لذا حقير مستقيماً با استمداد از فضل بي منتهاي رب العالمين وارد در اصل مطلب مي شود. بعد از عرض اين مختصر که:
ما با حضرت عالي به عنوان وصي امام امت (ره) و نائب امام زمان عجل الله فرجه تجديد بيعت کرده ايم و با بذل جان در راه اجراي فرامين شما ايستاده ايم. همان گونه که پيش از اين درباره امام امت (ره) بوده ايم. بسيارند هنوز جواناني که عشق به اسلام و شوق رضوان حق، آنان را در ميدان انقلاب نگاه داشته است، با همان شوري که پيش از اين داشته اند. خدا شاهد است که اين سخن از سر کمال صدق و عمق قلوب همان جواناني سرچشمه گرفته است که در تمام اين هشت سال بار جنگ را بر شانه هاي ستبر خويش کشيدند. ما به جهاد في سبيل الله عشق مي ورزيم و اين امري است فراتر از يک انجام وظيفه خشک و بي روح. اين سخن يک فرد نيست، دست جماعتي عظيم است که به سوي حضرت شما دراز شده تا عاشقانه بيعت کند. بسيارند کساني که مي دانند شمشير زدن در رکاب شما براي پيروزي حق از همان ارجي در پيش گاه خدا برخوردار است که شمشير زدن در رکاب حضرت حجت سلام الله عليها و نه تنها آماده که مشتاق بذل جان هستند. سر ما و فرمان شما!
کم ترين مطيع شما، سيد مرتضي آويني
منبع: نشريه نسيم وحي، شماره 22
/ن
وقتي که رهبر عزيز انقلاب خواندن فاتحه را به پايان رساندند، هنگام خداحافظي شنيديم که به آقاي زمر فرمود: از قول من به خانواده شهيد آويني تسليت بگوييد؛ هر چند خود بزرگ ترين داغ دار اين مصيبت هستم.
شب قبل از شهادتش، آقا مرتضي رفت فکه. شب را مجبور بود در يکي از سنگرهاي باقي مانده از زمان جنگ بگذراند. سربازي که در آن سنگر بود صبح براي فرمانده اش تعريف مي کند: اين آقاي عينکي کي بود که از ديشب تا صبح نخوابيد و يک سره دعا خواند و گريه کرد. نماز خواند و گريه کرد. قرآن خواند و گريه کرد. آقا! مدتي مدام مي گفت: مي خواهيم برويم قتل گاه بچه ها... مي خواهيم برويم قتل گاه بچه ها...
وقتي از مکه برگشت از خاطرات سفر تعريف مي کرد. مي گفت: در عرفات گم شده بودم. آن قدر گشتم تا توانستم کاروان خودمان را پيدا کنم. خيلي برايم عجيب بود. من که گم بشوم ديگر چه توقعي از آن پيرمرد روستايي است. بعداً يادم آمد که اي بابا! حديث داريم که هر کس در عرفات گم شود خدا او را پذيرفته است. با خنده گفتم: لابد خدا ما را هم پذيرفته است.
يک بار در مسير اهواز براي صرف نهار به يک رستوران بين راهي رفتيم. سيدمرتضي هنوز سر ميز نيامده بود. ما هم کاغذي را که ليست انواع غذاها در آن بود بالا و پايين مي کرديم و منتظر سيد بوديم. سيد که آمد مدتي نوشته هاي کاغذ را بالا و پايين رفت و شوخي کرد. بالاخره هم دستش را کنار ماست گذاشت. ما خيال کرديم شوخي مي کند. اما جدي بود. مي گفت: زياد گرسنه نيستم. ماست را با مقداري از باقي مانده نان هايي که از جبهه در ميان چفيه اش بود، خورد.
درگيري خيلي تندي بين من و شهيد آويني پيش آمد. بعد وقتي بيش تر فکر کردم، ديدم تقصير من بود. آمدم بيرون. بعد از نيم ساعت يکي از دوستان آمد پايين و گفت: ايشان از وقتي جر و بحث پيش آمد خيلي ناراحت شده. به اتاق رفته و درب را از پشت بسته است. از آن موقع تا حالا مشغول خواندن نماز است. من خيلي خجالت زده شده بودم. ساعتي بعد ايشان مرا در خيابان ديد و احوال پرسي گرمي کرد. مثل اين که اصلاً اتفاقي نيفتاده است. با بزرگواري عجيب و غريبي که براي آدم هاي عادي سخت است، برخورد کرد. من خيلي تحت تأثير قرار گرفتم.
کسي بود که احساس مي کرد يک تکليفي بر دوش اوست و چون تکليف داشت، کار مي کرد. من مطمئن هستم اگر انقلاب نمي شد تا 20 سال ديگر فيلم مستند نمي ساخت. او مهندس معماري بود ولي چون گفته بودند که تو هم اسلحه خودت را بردار و بيا پشت خاکريز، آمده بود. من فکر مي کنم که به غير از مجاهدت، چيز ديگري نبود. به همين دليل جنگ که تمام شد تقريباً تمام کارها را کنار گذاشت و به مسئله ديگري روي آورد که همان احياي فرهنگ اسلامي است.
من صريحاً از ايشان شنيدم که مي گفت: زندگي کردن معنا ندارد، فقط مردن است که معنا مي دهد به زندگي کردن. يعني کليد ماجرا در مردن است نه زندگي کردن!
سال 68، فيلمي را که اجازه اکران نداشت، در تالار انديشه نمايش دادند. سالن پر بود از هنرمندان، فيلم سازان و نويسندگان و... در جايي از فيلم داشت به حضرت زهرا سلام الله عليها بي ادبي مي شد. من اين را فهميدم، لابد ديگران هم همين طور، ولي همه لال شديم و دم برنياورديم. با جهان بيني روشن فکري خودمان قضيه را حل کرديم: طرف هنرمند بزرگي است و حتماً منظوري دارد و انتقادي است بر فرهنگ مردم. اما يک نفر نتوانست ساکت بنشيند. داد زد: خدا لعنتت کند! چرا داري توهين مي کني؟ همه سرها به سويش برگشت. مردي بود چهل و چند ساله. سيد مرتضي آويني بود.
اولين بار چشمم، در جمکران قم به او افتاد. با اخلاص و سرشار از شوق مناجات، غرق در درياي بي کران لطف و رحمت خداوند بود. همه حواسم پيش او رفت. به طرفش کشيده شدم. با صداي گرمش دعا مي خواند. وقتي دعايش تمام شد، مرا ديد و گفت: التماس دعا. نگاهش کردم. تمامي وجودم لرزيد. حافظ را در دستم ديد و گفت: برايم باز کن. باز کردم؛ خرم آن روز کزين منزل ويران بروم. گريست، من هم گريستم. گفتم: تو کيستي؟ گفت: مهره اي گم در صفحه شطرنج الهي!
من يک وقتي سر چند قسمت از مجله سوره نامه تندي به سيد نوشتم که يعني من رفتم و راهي خانه شدم. حالم خيلي خراب بود. حسابي شاکي بودم. پلک روي هم گذاشتم بي بي فاطمه سلام الله عليها را به خواب ديدم و شروع کردم به عرض حال و ناليدن از مجله، بي بي فرمود: با بچه من چکار داري؟ من باز از دست حوزه و سيد ناليدم. باز بي بي فرمود: با بچه من چکار داري؟ براي بار سوم که اين جمله را از زبان مبارک بي بي شنيدم، از خواب پريدم. وحشت سراپاي وجودم را فرا گرفته بود و اصلاً به حال خودم نبودم؛ تا اين که نامه اي از سيد دريافت کردم. سيد نوشته بود: يوسف جان! دوستت دارم. هر جا که مي خواهي بروي، برو. هر کاري که مي خواهي بکني، بکن. ولي بدان براي من پارتي بازي شده و اجدادم هوايم را دارند. طاقت نياوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض کردم: سيد! پيش از رسيدن نامه ات خبر پارتي بازي ات را داشتم و آن چه را آن شب در خواب ديده بودم، گفتم. (نقل از يوسف ميرشکاک)
هميشه 10-15 دقيقه که اذان نزديک مي شد زود آماده مي شد. يک ربع، ده دقيقه آستينش را مي ديديم که بالا زده است و منتظر است. اعتقاد عجيبي به خواندن نماز سر وقت داشت. هميشه هم سفارش مي کرد نماز را سر وقت بخوانيد. يادم هست چند تا از بچه ها نشسته بودند و ايشان داشت وضو مي گرفت. مي گفت: شما چه بسيجي هاي هستيد که نماز را اول وقت نمي خوانيد.
خدمت مقام معظم انقلاب اسلامي، نائب امام عصر عجل الله فرجه حضرت آيت الله خامنه اي، ايدکم الله تعالي بتأييداته الخالصه
سلام عليکم و رحمت الله و برکاته
امتثال امر، فرصتي براي عرض ارادت در اين مرقوفه باقي نمي گذارد؛ لذا حقير مستقيماً با استمداد از فضل بي منتهاي رب العالمين وارد در اصل مطلب مي شود. بعد از عرض اين مختصر که:
ما با حضرت عالي به عنوان وصي امام امت (ره) و نائب امام زمان عجل الله فرجه تجديد بيعت کرده ايم و با بذل جان در راه اجراي فرامين شما ايستاده ايم. همان گونه که پيش از اين درباره امام امت (ره) بوده ايم. بسيارند هنوز جواناني که عشق به اسلام و شوق رضوان حق، آنان را در ميدان انقلاب نگاه داشته است، با همان شوري که پيش از اين داشته اند. خدا شاهد است که اين سخن از سر کمال صدق و عمق قلوب همان جواناني سرچشمه گرفته است که در تمام اين هشت سال بار جنگ را بر شانه هاي ستبر خويش کشيدند. ما به جهاد في سبيل الله عشق مي ورزيم و اين امري است فراتر از يک انجام وظيفه خشک و بي روح. اين سخن يک فرد نيست، دست جماعتي عظيم است که به سوي حضرت شما دراز شده تا عاشقانه بيعت کند. بسيارند کساني که مي دانند شمشير زدن در رکاب شما براي پيروزي حق از همان ارجي در پيش گاه خدا برخوردار است که شمشير زدن در رکاب حضرت حجت سلام الله عليها و نه تنها آماده که مشتاق بذل جان هستند. سر ما و فرمان شما!
کم ترين مطيع شما، سيد مرتضي آويني
منبع: نشريه نسيم وحي، شماره 22
/ن