علاقه زيادي به درس خواندن داشت. درسش خيلي خوب بود.چند روز قبل از امتحان، مرخصي ميگرفت و از جبهه ميآمد. يك صندلي ميگذاشت زير درخت نارنگي وسط حياط.آن چند روزحسابي درس ميخواند و با نمرههاي خوب قبول ميشد. او با همين درس خواندنها در كنكور قبول شد. آن هم در دانشگاه اميركبير...
علاقه زيادي به درس خواندن داشت. درسش خيلي خوب بود.چند روز قبل از امتحان، مرخصي ميگرفت و از جبهه ميآمد. يك صندلي ميگذاشت زير درخت نارنگي وسط حياط.آن چند روزحسابي درس ميخواند و با نمرههاي خوب قبول ميشد. او با همين درس خواندنها در كنكور قبول شد. آن هم در دانشگاه اميركبير...
پسر شجاع!
اسم پدرش، شجاع بود! پدر و پسر هر دو در جبهه بودند. هر وقت از او اسم و آدرس و مشخصات و نام پدر را ميخواستند، آهسته درگوشي همان شخصي ميگفت:نام پدر:شجاع.چون كافي بود كسي بشنود. آن وقت سرشوخي با او بازميشد.
-چطوري پسرشجاع؟!
موقع خواب،غذا،صف دستشويي، مراسم صبحگاهي و هرجايي كه او را ميديدند صدا ميزدند چطوري پسر شجاع. و بعد، همهي سرها به طرف او بر ميگشت. -آنقدرگفتند كه او واقعاً پسر شجاعي شد. كسي توي عمليات،جلودار او نبود.
آمبولانس خالي!
بار ششم بود كه با يك آمبولانس خالي، يك مسيري را ميرفتند و بر ميگشتند.راننده، بارهفتم عصباني شد.داد زد:اي بابا! مگر مفقودالاثر ميبريم و ميآوريم؟! براي چي همه اين مسيررا ميرويم و ميآييم؟ همراهش گفت: «واسه اين كه در شب عمليات با يك آمبولانس پرازمجروح و با چراغ خاموش،زيرآتش بتواني با چشم بسته بروي و بيايي!...»
نيروي خوب!
چند نفرازفرماندهان،توي سنگر فرماندهي نشسته بودند و صحبت ميكردند.نوجواني وارد شد و گفت:«آقا.به خدا من بچه نيستم. اهل كوه هستم. قويام،كم نميآورم.»
همه خنديدند. قبول كردند كه چند روز در منطقه بماند.
چند روز بعد، همان فرماندهان دور هم نشسته بودند و با هم بحث ميكردند. هر كدام ازآنها ميخواستند نوجواني كه اهل كوه بود و قوي بود و كم نميآورد، جزو نيروهاي آنها باشد.
امدادگر
وقتي كه كنار ما بود، انگار آرامتر بوديم. امدادگر بود. هميشه آرام و مهربان بود. هر كسي زخمي ميشد داد ميزد: «امدادگر... امدادگر... » و او خودش را بالاي سرش ميرساند و زخمهايش را ميبست. توي يكي ازعملياتها، خود امدادگر گلوله خورد. او ديگرنميتوانست بگويد:امدادگر،امدادگر. آهسته ناله ميكرد:يا زهرا... يا زهرا...
گوني را بگذار اين طرف!
با صداي بلند گفت: «آقا! اون گوني را بگذاراين طرف!» برگشتم و با تعجب نگاهش كردم. نشسته خوابش برده بود. داشت توي خواب حرف ميزد. از آن روز به بعد،هر وقت ميخواست حرف بزند، بچهها به شوخي ميگفتند: «آقا اون گوني رو بگذاراين طرف!»
مرد بزرگ
قد خيلي كوتاهي داشت. از همان دوران مدرسه،او را كريم 40 سانتي صدا ميزديم. زرنگ و باهوش و شجاع بود. يك روز خمپاره آمد و شهيد شد. قدش واقعاً 45 سانت بيشترنميشد! منبع:نشريه شاهد نوجوان،شماره 57
/ن
نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.