گوني را بگذاراين طرف

علاقه زيادي به درس خواندن داشت. درسش خيلي خوب بود.چند روز قبل از امتحان، مرخصي مي‌گرفت و از جبهه مي‌آمد. يك صندلي مي‌گذاشت زير درخت نارنگي وسط حياط.آن چند روزحسابي درس مي‌خواند و با نمره‌هاي خوب قبول مي‌شد. او با همين درس خواندن‌ها در كنكور قبول شد. آن هم در دانشگاه اميركبير...
چهارشنبه، 5 آبان 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گوني را بگذاراين طرف

گوني را بگذاراين طرف
گوني را بگذاراين طرف


 

نويسنده: احمد عربلو




 

درس
 

علاقه زيادي به درس خواندن داشت. درسش خيلي خوب بود.چند روز قبل از امتحان، مرخصي مي‌گرفت و از جبهه مي‌آمد. يك صندلي مي‌گذاشت زير درخت نارنگي وسط حياط.آن چند روزحسابي درس مي‌خواند و با نمره‌هاي خوب قبول مي‌شد. او با همين درس خواندن‌ها در كنكور قبول شد. آن هم در دانشگاه اميركبير...

پسر شجاع!
 

اسم پدرش، شجاع بود! پدر و پسر هر دو در جبهه بودند. هر وقت از او اسم و آدرس و مشخصات و نام پدر را مي‌خواستند، آهسته درگوشي همان شخصي مي‌گفت:نام پدر:شجاع.چون كافي بود كسي بشنود. آن وقت سرشوخي با او بازمي‌شد.
-چطوري پسرشجاع؟!
موقع خواب،غذا،صف دستشويي، مراسم صبحگاهي و هرجايي كه او را مي‌ديدند صدا مي‌زدند چطوري پسر شجاع. و بعد، همه‌ي سرها به طرف او بر مي‌گشت. -آنقدرگفتند كه او واقعاً پسر شجاعي شد. كسي توي عمليات،جلودار او نبود.

آمبولانس خالي!
 

بار ششم بود كه با يك آمبولانس خالي، يك مسيري را مي‌رفتند و بر مي‌گشتند.راننده، بارهفتم عصباني شد.داد زد:اي بابا! مگر مفقودالاثر مي‌بريم و مي‌آوريم؟! براي چي همه اين مسيررا مي‌رويم و مي‌آييم؟ همراهش گفت: «واسه اين كه در شب عمليات با يك آمبولانس پرازمجروح و با چراغ خاموش،زيرآتش بتواني با چشم بسته بروي و بيايي!...»

نيروي خوب!
 

چند نفرازفرماندهان،توي سنگر فرماندهي نشسته بودند و صحبت مي‌كردند.نوجواني وارد شد و گفت:«آقا.به خدا من بچه نيستم. اهل كوه هستم. قوي‌ام،كم نمي‌آورم.»
همه خنديدند. قبول كردند كه چند روز در منطقه بماند.
چند روز بعد، همان فرماندهان دور هم نشسته بودند و با هم بحث مي‌كردند. هر كدام ازآنها مي‌خواستند نوجواني كه اهل كوه بود و قوي بود و كم نمي‌آورد، جزو نيروهاي آنها باشد.

امدادگر
 

وقتي كه كنار ما بود، انگار آرام‌تر بوديم. امدادگر بود. هميشه آرام و مهربان بود. هر كسي زخمي مي‌شد داد مي‌زد: «امدادگر... امدادگر... » و او خودش را بالاي سرش مي‌رساند و زخم‌هايش را مي‌بست. توي يكي ازعمليات‌ها، خود امدادگر گلوله خورد. او ديگرنمي‌توانست بگويد:امدادگر،امدادگر. آهسته ناله مي‌كرد:يا زهرا... يا زهرا...

گوني را بگذار اين طرف!
 

با صداي بلند گفت: «آقا! اون گوني را بگذاراين طرف!» برگشتم و با تعجب نگاهش كردم. نشسته خوابش برده بود. داشت توي خواب حرف مي‌زد. از آن روز به بعد،هر وقت مي‌خواست حرف بزند، بچه‌ها به شوخي مي‌گفتند: «آقا اون گوني رو بگذاراين طرف!»

مرد بزرگ
 

قد خيلي كوتاهي داشت. از همان دوران مدرسه،او را كريم 40 سانتي صدا مي‌زديم. زرنگ و باهوش و شجاع بود. يك روز خمپاره آمد و شهيد شد. قدش واقعاً 45 سانت بيش‌ترنمي‌شد!
منبع:نشريه شاهد نوجوان،شماره 57



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.