ياران نمونه نبياكرم(ص)-(1)
مقداد
ميخواست در سنت ازدواج، از پيامبر، پيروي كند. شنيده بود كه حضرت فرموده است با هم كفوتان ازدواج كنيد. نزد رسولخدا(ص) رفت و پرسيد: هم كفومان كيست؟ فرمود: مؤمنان هم كفو هم هستند؛ و طولي نكشيد كه مقداد همسر ضباعه، دخترعموي پيامبر شد.
ضباعه از خانواده سرشناس و با اصل و نسب و از نخستين مسلمانان بود، او همسري مقداد را كه ثروتي نداشت، پذيرفت.(3)
پيامبر بود و 414 نفر در سپاهش، و دشمني كه دو برابر آنها بود و براي جنگ بدر به سويشان ميآمد. رسولخدا(ص) صحابه را جمع كرد و نظر آنها را درباره روش مقابله با دشمن خواست. يكي از صحابه گفت: سپاه قريش از ما قويترند. چارهاي جز عقبنشيني نيست. چند نفر با او همعقيده بودند. ولي پيامبر، اين پاسخ را نميخواست و در اينهنگام مقداد برخاست و گفت:«اگر فرمان دهي كه در ميان آتش رويم، يا خود را در خارهاي مغيلان افكنيم، فرمان تو را به جان ميپذيريم».
پيامبر وقتي اين سخن را از مقداد شنيد، رنگ چهرهاش باز شد و براي مقداد از خدا پاداش نيك خواست.(4)
- علي جان! از هركس كه خواستم برود و از پيامبر سؤالي بپرسد، نرفت. آيا شما ميپرسي؟
علي(ع) دلو آب را از چاه بيرون آورد و فرمود: چه سؤالي؟
- رسولخدا(ص) فرموده است كه بهشت، مشتاق چهار نفر از امت من است. از شما ميخواهم كه از ايشان بپرسي آن چهارنفر چه كساني هستند؟
علي همراه انسبن مالك، نزد پيامبر رفت.
- يا رسولالله! انس خبر داده كه شما فرمودهايد بهشت مشتاق چهار نفر است. بفرما ايشان چه كساني هستند؟
رسولاكرم(ص) با دست خود به علي(ع) اشاره كرد و سه بار فرمود:«به خدا سوگند تو اولين ايشان هستي».
علي(ع) پرسيد:«آن سه نفر ديگر كيستاند؟»
رسولخدا(ص) فرمود:«آن سه نفر، مقداد، سلمان و ابوذر هستند».(5)
- گوش كن انس!
لحظهاي ميان من و پيامبر، سكوت حكمفرما شد.
- چه ميشنوي؟
- صداي مردي كه بسيار زيبا قرآن ميخواند.
- آري، زيبا ميخواند، ولي مهم اين است كه اين صداي مردي است كه تائب و متوجه واقعي به خداست.
كمي جلوتر رفتيم. و از پيچ كوچهاي گذشتيم. باز هم صداي قرآن خواندن مردي ميآمد.
- حالا چه ميشنوي انس؟
- من صداي قرآن ميشنوم يا رسولالله، شما چه ميفرماييد؟
- اين مرد به دروغ قرآن ميخواند. قرآن خواندنش از روي حقيقت نيست.
- يا رسولالله! صداي مرد اول آشنا بود!
پيامبر لبخندي زد و فرمود:«آري او مقداد بود».(6)
ابوذر
علي به سويش آمد و گفت: شايد من بتوانم تو را به گمشدهات برسانم. ابوذر همراه علي شد و نزد پيامبر رفت.
-صبح شما به خير برادر عرب!
-سلام بر تو اي برادر!
- شعري كه ميگويي بخوان.
- آنچه من ميگويم شعر نيست، بلكه قرآنكريم است.
- بخوان براي من.
پيامبر شروع به خواندن كرد و ابوذر به دقت گوش فرا داد.
آنگاه شهادتين را گفت و اسلام آورد.(7)
پيامبر از اين تازه مسلمان پرسيد: از كدام طايفهاي؟
ابوذر پاسخ داد: از طايفه غِفار.
تبسمي طولاني بر لبهاي پيامبر نقش بست و آثار شگفتي صورتش را فراگرفت. ابوذر نيز خنديد، چراكه خوب ميدانست وقتي پيامبر شنيد شخصي كه در برابر او با آواز بلند اسلام اختيار كرده است، از طايفهاي است كه هميشه در راهزني پيشدست بوده و در شرارت، هيچ قبيلهاي به پاي او نمي رسيد، تعجب كرد.
پيامبر با تعجب گاهي سر بلند ميكرد و به صورت ابوذر خيره ميشد و دوباره سر به پايين ميانداخت. پس از چند لحظه فرمود: خدا هركه را بخواهد هدايت ميكند. ابوذر يكي ازكساني بود كه خدا براي آنها هدايت خواست و نيكي اراده كرد. جبرئيل به پيامبر عرض كرد: ابوذر در ملكوت آسمانها، ناميتر از زمين است. پيامبر پرسيد: ازچه رو به اين مقام رسيده است؟ جبرئيل پاسخ داد: از پارسايي در اين جهان گذرا.(8)
پيامبر مثل هميشه با محبت نگاهش ميكرد.
-ابوذر! هنگام خاكنشيني(9) چه خواهي كرد؟
ابوذر باتعجب پاسخ داد: هرآنچه دستورم دهيد.
پيامبر آينده را ميديد، انگار چشمان ابوذر آينهاي شده بود براي ديدن آينده. حضرت فرمود:«صبر، صبر، صبر؛ در سلوك با مردم، رعايتشان كنيد؛ اما در كارهاي زشت آنان، مخالفشان باشيد!»
در برابر پيامبر ايستاده بودم. با همان لبخند زيبايي كه هميشه روي لبانش بود، دست بر شانهام گذاشت و فرمود:
-ابوذر! تو مرد نيك رفتاري هستي. پس از من گرفتار خواهي شد.
-آيا در راه خدا؟
-آري در راه خدا.
-گوارا است فرمان او.
-پيامبر، آهي كشيد و آرام بر زمين نشست.
-ابوذر! خواهي ديد كه زمامداران، بيتالمال مسلمانان را به خود اختصاص ميدهند. در آن هنگام چه خواهي كرد؟
-به خدا با شمشير خواهم جنگيد.
-ميخواهي بهتر از آن را برايت بگويم؟ صبر پيشه كن تا به من بپيوندي!
پيامبر از فرداهاي سخت ابوذر باخبر بود و او را آگاه ميكرد.
-ابوذر! چه حالي خواهي داشت آن وقت كه از مدينه بيرونت كنند؟
-به شام، سرزمين مقدس جهاد ميروم.
-اگر آنجا هم راهت ندهند؟
-شمشير خود را براي نبرد همراه ميبرم.
-راه بهتري هم هست. تو را تبعيد ميكنند، بپذير؛ اگرچه مردي حبشي تو را تبعيد كند.(10)
علي(ع) در مسجد مشغول نماز بود و ابوذر نيز در گوشهاي نشسته بود و به نماز خواندن او مينگريست. مردي نزد ابوذر رفت و گفت: به من بگو چه كسي را از همه بيشتر دوست ميداري؟ زيرا به خدا سوگند ميدانم كه محبوبترين فرد نزد تو، محبوبترين فرد نزد رسول خداست.
ابوذر پاسخ داد: آري همينطور است كه گفتي. به خدا سوگند محبوبترين افراد نزد من، آن شخص است كه درحال نماز است؛ و به علي اشاره كرد.(11)
شترش ميان صحراي داغ، بيجان افتاده بود، ولي خودش به شوق رسيدن به سپاه پيامبر كه در راه رفتن به جنگ تبوك بودند، پياده آن صحرا را در نورديد. سپاهيان كه در منطقهاي مشغول استراحت بودند، ديدند كسي زير آفتاب سوزان ظهر به سوي آنان ميآيد.
رسولخدا(ص) فرمود: كاش ابوذر باشد.
اصحاب گفتند: ابوذر است.
حضرت فرمود: به او آب بدهيد، تشنه است. به ابوذر آب دادند.
پيامبر ديد ابوذر با خودش مشك آب دارد. به او فرمود: ابوذر خودت آب داشتي، ولي تشنه بودي؟!
ابوذر گفت:«پدر و مادرم به فدايت. درميان صخرهاي، آب گوارايي يافتم. با خود گفتم نمينوشم تا دوست و محبوبم رسولخدا(ص) از آن بنوشد».
پيامبر فرمود: ابوذر! خداوند تو را رحمت كند كه تنها زندگي ميكني و تنها ميميري و تنها محشور ميشوي و تنها داخل بهشت ميشوي. بعد از مرگت گروهي از مردم سعادتمند عراق، غسل و كفن و دفن و نماز تو را انجام ميدهند».(12)
پی نوشت ها :
1. نك: محمدمحمدي اشتهاردي، سيماي مقداد، ص24.
2. همان، ص18.
3. همان، ص26.
4. همان، ص36.
5. همان، ص54.
6. همان، ص60.
7. همان، ص133.
8. الغدير، ج8، صص313 و316.
9. كنايه از تبعيد.
10. خالد محمد خالد، قهرمانان راستين، ترجمه: مهدي پيشوايي.
11. بحارالأنوار، ج39، ص336.
12. همان، ج21، ص215.
ادامه دارد...