داستانهاي خوشبختي
نويسنده:طاهره براتي نيا
عطرسيب هاي بهشتي
سفره را که جمع مي کردند، همه زير چادرهايي که زده بودند، دراز مي کشيدند تا آفتاب بود، ولي اودردلش به خدا اميد مي بست؛ چترش را روي گاري محکم مي کرد، چهارپايه را داخل گاري مي گذاشت وتا ميدان وسط شهر هل مي داد.آفتاب مي رفت،اوهم مي رفت.اومي رفت، آفتاب هم مي رفت. ميان سکوت وهم آورظهر داغ مرداد، دنبال کسي مي گشت تا هوس سيب هاي ترش نوبار اورا بکند.کسي مي آمد وگاهي کسي نمي آمد.کسي سيب مي خريد وگاهي کسي سيب ها را با انگشت هايش لمس مي کرد ونمي خريد.خورشيد غروب کرد.
آن شب، آن شب داغ تابستاني، ماشين مدل بالايي کنار گاري اش ايستاد. پسري پياده شد ودانه دانه سيب هاي اورا فشار داد.سفت،ترش وآبدار بود.يکي اش را که گاز زد، صداي قرچ قروچ از دهانش بلند شد.عطرترش سيب، در دهانش پيچيد .به مرد اشاره اي کرد وبا دهان پربه اوفهماند، که تمام سيب ها را مي خرد. مردخنديد وبا عجله،تمام سيب ها را پاکت پاکت جداکرد وداخل صندوق عقب ماشين گذاشت. بيست کيلوشد.
شب،وقتي مرد به خانه برمي گشت، باآن گاري خالي وجيب پر از پول، به تمام خوشبختي اش فکر مي کرد، که چهار تا بچه قدونيم قد درخواب بود وزني آرام که تنها منتظرنشسته است.
اين بارمخصوصاً گاري را به ديوار کوبيد ودر را با سروصدا باز کرد.حتي برايش مهم نبود که همسايه ها هم بيدار شوند وگاري خالي اورا ببينند.بچه هاازسروصداي پدربيدارشدند وزن از ترس، به طرف ايوان دويد.زن وبچه ها گاري خالي پدر را ديدند ولبخندي روي لبانشان نشست وروي پله ايوان نشست.دست درجيب خود کرد وتمام خوشبختي اش را به بچه ها وهمسرش هديه داد.هواي داغ مرداد بود،وبچه ها براي پول هايشان نقشه مي کشيدند.
خوشبختي هاي آدمي
«خوش به حالش،بچه دارهم شد. ديگه واقعاً از خدا چي مي خواد؟ به تمام آرزوهاش رسيد؛همه يه شوهرپولدار ودکتر گيرش اومد،هم خونه به نامش شد،هم خدا اين بچه رو گذاشت توي دامنش. حالا هم که مي شينه،با خيال راحت بچه اش روبزرگ مي کنه.ازاولش شانس داشت. پدرومادرش هم خيلي کمکش کردن؛نه مثل من، که تازه بايد غصه اونا رو هم بخورم... هي خدا، بازم شکرت!»
تمام اين افکار دريک لحظه از ذهنش گذشت؛ زماني که به او تلفني خبر دادند، دختر خاله اش بچه دارشده ويه دختر ناز وخوشگل به دنيا آورده.سال ها بود که انتظار بچه رومي کشيد.شوهرش يه مهندس ساده بود که به طور قراردادي توي يه کارخونه لاستيک سازي کار مي کرد.معلوم هم نبود سال ديگه توي اين کارخونه مي مونه يا نه.
توي همين فکر وخيال ها بود که صداي باز شدن دررو شنيد.شوهرش بود.توي يه خونه دونفره،تنها کساني که مي تونستن کليد داشته باشن،اون بود وشوهرش، يک لحظه از ذهنش گذشت که خودش رواز چشم شوهرش پنهون کنه.حوصله شوخي هاي بي موقع اش رونداشت، مخصوصاً اگه الان مي ديد که حالش گرفته است، نمي تونست به اون بفهمونه که به خاطر دخترخاله اش وبچه دارشدن اونه.اون موقع شايد فکر مي کرد،نداشتن بچه،توي خونه اون ها هم داره به يه بيماري تبديل مي شه.
هنوزشوهرش به پله هاي بالا نرسيده بود، که دويد وکفش هاش رو ازتوي جا کفشي برداشت،رفت توي اتاق قايم شد.شوهرش عادت نداشت اين موقع روز داخل اتاق بره وبراي خوابيدن هم،کاناپه سالن پذيرايي روترجيح مي داد.همان جا توي اتاق، پشت در نشست .باز ازذهنش گذشت که چرا اين کار روکرده! ولي انگار کسي بهش مي گفت:«همين جا بنشين ويک لحظه دست از اين زندگي تکراري بردار! تاکي مي خواي غذا درست کني وپاک کني و بشوري وتميزکني؛تا وقتي شوهرت از سر کار برگرده وخدمتت رو به اون شروع کني؟ براش چاي بذاري،غذا بياري،به حرف هاي هميشه تکراري اش گوش بدي؟ ومثل هميشه سکوت کني؛چون هيچ اظهار نظري نمي توني بکني ودوباره بري توي اتاق وشروع کني به خياطي کردن تا شب بشه ودوباره موقع شام وخوردن وشستن.»
آره به خوبي مي شد فهميد که جاي خالي يه بچه احساس مي شه.اگه بهش بگم که دختر خاله ام بچه دار شده،اگربگم بچه مي خوام، شايد ناراحت بشه. دکترها گفتن که يک سال ديگه هم مي تونم صبرکنم تا آزمايش ها تغييرکنن،ولي تا يه سال ديگه شايد،شايد من ديگه بميرم وبه آرزوم نرسم .خب اصلاً شايد بچه دارشدم،بعد فوري مردم وبچه ام بي مادرموند.اصلاً شايد شوهرم بچه دار شد، بعدمرد؛ بازم بچه ام بي پدر مي شه. اصلاً اينا چه فکرهاييه مي کنم؟زبونم لال!
شروع کرد لب هاش روگازگرفتن.خوب گوش کرد:صداي تلق تولوق خوردن قاشق به لبه قابلمه شنيده مي شد.اون هم به تکرار رسيده بود .عادت داشت که هميشه به غذا ناخنک بزنه،ولي چرا جايي زنگ نمي زد تا اون روپيدا کنه؟انگاراون هم داشت از تکرار هميشگي فرارمي کرد .با کت وشلوارنشست روي زمين. قابلمه روهم گذاشت جلوش وشروع کرد به غذا خوردن.
اعصابش ريخت به هم. مي خواست از توي اتاق بياد بيرون وبگه: اين چه وضعه غذا خوردنه ،ولي ترجيح داد به اين آرامش ادامه بده.اون روخوب نگاه کرد.اول فقط چهره اي درهم ديدکه پشت انبوهي از ريش پنها ن شده بود.خطوط روي صورتش روحالا بهترمي شد ديد؛حتي از فاصله دور.دو سه سالي مي شد که اين خطوط روي صورتش نشسته بود واوهرگز اون ها رونديده بود.
دست هاي سياهش که هميشه بوي روغن وگريس مي داد،الان سفيد به نظر مي رسيد،الان ديگه اون بو رواحساس نمي کرد؛بويي که هميشه ادعا مي کرد،وقتي اون مياد توي خونه، همه جا مي پيچه .حتي با اون کت وشلواررسمي وگشاد،ديگه مسخره به نظرنمي اومد.
سال ها بود که ديگه اونو از دورنديده بود.از اون روزها شش سال مي گذشت؛اون روزهايي که هنوزباهاش ازدواج نکرده بود.براي اولين باراون رو از دورديد، اون موقع ،نه صورتش خط وخطوطي داشت، نه دست هاش روغن وگريسي بود ونه اين کت وشلوارخنده دار ومسخره رو مي پوشيد.ازهمه مهم تر، هيچ کس نمي دونست که اون قرارنيست بچه داربشه.
يادش اومد که چه عشقي به پاش ريخته بود. چطوردرهمون ديدار اول، احساس کرده بود،خداتمام خوشبختي عالم روبه اون هديه کرده.يادش اومد که سرسفره عقد، وقتي لاي قرآن روباز کرد، با خدا عهد بست که هميشه قدراين خوشبختي روکه بهش عطا کرده، بدونه.يک مرتبه تنش لرزيد ويادش اومد که چه معامله سختي با خدا کرده:«نکنه خدا مي خواد امتحانم کنه! نکنه مي خواد ببينه کفرش رومي گم يا نه؟»
اشک جلوي چشماش پرده انداخت وديگه شوهرش رو نتونست ببينه.همون جا پشت دراتاق، زانواش روتوي بغل گرفت وگريه کرد.تمام خاطرات عاشقانه پنج سال پيش ، مثل صحنه هاي فيلم،ازجلوي چشمش گذشت.باورش نمي شد که اون موقع ها، چطورلذت زندگي روبا تمام وجود حس مي کرده،اين همون زن بود و اون همون مرد،پس چي عوض شده بود؟اشک هاش روپاک کردوبه شوهرش خيره شد،که حالا باهمان کت وشلواربا مزه وگشاد، روي کاناپه به خواب رفته بود.به مردي خسته خيره شد که با تمام نداشته هايش وفشارهاي روحي ومالي زياد،مهروعلاقه اش روبه پاي اون مي ريخت واو حالا خوشبختي رودرجاي ديگري جست وجومي کرد. درحضوربچه اي که معلوم نيست با اومدنش ،اون رو به خوشبختي واقعي مي رسونه يا نه!همون جا نشست وخدا روبه دليل تمام داشته هاش شکرگزاري کرد.
همه خوشبختي يک پيرزن
پيرزني نحيف وبي رمق وازکارافتاده بود. تنها دل خوشي اودردنيا اين بود که زمين مسجدي را که پيامبرخدا درآن نماز مي خواند،جارو بکشد .ونماز اول وقت رابه امامت پيامبربخواند.پيامبر نيز هرروز که او را مي ديد،با مهرباني احوال اورا مي پرسيد وبرايش دعا مي کرد.حتي روزي اورا نمازگزاران مي دادند ودرگوشه اي از مسجد به اوپناه دادند.شبي از شب ها پيرزن از دنيا رفت وهمسايه ها اورا شبانه تشييع کردند.روزبعد که پيامبربه مسجد آمد، پس ازنماز،سراغ اورا گرفت وگفت: «پيرزن را چرا نمي بينم؟» يکي از نمازگزاران با خون سردي گفت: خدا بيامرزدش! شب گذشته فوت کردودفنش کردند!پيامبرازشنيدن خبر مرگ پيرزن، نارحت شدوازاينکه خبرفوت اورا نداده بودند،چهره درهم کشيد.پيامبرهمان لحظه به سوي قبرپيرزن به راه افتاد وبا همه نمازگزاران،برمزاراوايستاد وبرايش دعا کرد.چه خوشبخت بود آن پيرزن، که با همه فقروتنگدستي اش ،مشمول عنايت ويژه پيامبراسلام قرارگرفته بود.(1).
پی نوشت ها :
1-محمد ناصري ،فرياد ،ص275.(بازنويسي داستان خادم مسجد )