جوانان بهشتي (3)
نويسنده:معصومه ميرغني
قيس بن سعد
از افتخارات قيس اين بود که خدمتگزار پيامبرباشد،با اينکه پسر رئيس قبيله شان بود.دربيشترجنگ ها، پيامبر پرچم انصار را به دست او مي داد.(1)
گاهي هم از سوي پيامبر، مأمور جمع آوري صدقات از قبايل مي شد(2).
ده نفرازاهالي مدينه رشيد وقد بلند بودندکه يکي ازآن ده نفر، قيس بن سعد بود.(3).
روزي قيس درمسجد نشسته بود وپس از نماز،تعقيبات آن را مي خواند. پيامبر که از کنارش گذشت،به او فرمود:«مي خواهي تورا به يکي ازدرهاي بهشت راهنمايي کنم؟»
-آري رسول خدا!
-هميشه اين ذکر را بگو: لا حول ولا قوه الا بالله!(4).
سال هشتم هجري بود. پيامبر،قيس جوان را همراه چهارصد نفربه يمن فرستاد تا با مردم صداء بجنگند.پيش ازحمله قيس، بزرگان صداء آمدند واسلام آوردند سپاه قيس هم به دستورپيامبر،بدون جنگ بازگشتند.قيس بن سعد درهمه حال فرمان برداروپيرو پيامبر بود.
قيس نامه را باز کرد وخواند:«از تو مي خواهم که دست از حمايت علي برداري وبه ما بپيوندي تا حکومت کوفه، بصره وحجاز رابه تووخاندانت واگذارم!»
نامه را بست وبه ياد چند روز پيش افتاد که معاويه،نامه ديگري براي او فرستاده بود. اين بارسکوت نکرد وآنچه در دل داشت، در پاسخ نامه معاويه نوشت:
اما بعد،اي معاويه! شگفتا که مرا مردي سست انديشه پنداشته اي وبه فريب دادن من چشم طمع دوخته اي، که بخواهي مرا به راهي که خود مي خواهي ،براني.آيا توطمع داري که من ازدايره اطاعت وپيروي مردي که از همه مردم به حکومت سزاوارتر واز همگان به حق گوياترو از هرکس به رسول خدا نزديک تراست،بيرون آيم وبه اطاعت تودرآيم؛که ازهمگان براي حکومت دورتر ودروغ گوتر وگمراه تر و فاصله ات از هر کس به رسول خدا بيشتر است؟ وانگهي اطراف تو را مردماني گمراه کننده گرفته اند که هر،بتي از بت هاي شيطان هستند....
نامه را فرستاد معاويه با خواندن آن، از خشم به خود پيچيد.مدتي با صورت سرخ شده، درقصر راه رفت وفکر کرد تا پاسخ گزنده اي را بنويسد:«اگرتورا بيابم، بعد از کشتنت،تورا قطعه قطعه ومثله مي کنم.» قيس اين بارهم آرام بود وبا اختيار ورغبت، دست ازاسلام برداشتي!به خدا سوگند، هرگزبا من ديدار نخواهي کرد، مگر اينکه ميان من وتو نيزه خواهد بود.»(5)
حضرت علي(ع) مأمورشان کرد؛ قيس بن سعد، ابن عباس وسعدبن مسعود انصاري به سوي خوارج رفتند.قيس روبه روي آنها ايستاد.نگاهشان کردوبا صداي بلند گفت:«اي بندگان خدا!خواسته ما از شما اين است که به جانب ما بياييد ودر داخل همان چيزي شويد که ازآن بيرون رفته ايد وبرگرديد به طرف ما،تا با دشمن خود وشما بجنگيم!».
بعضي شروع به پچ پچ کردند.چند نفري ساکت بودند.کسي ازميان جمع گفت:«ما از شما پيروي نخواهيم کرد،مگرآنکه شخصي چون عمربن خطاب رابرايمان بياوريد.» صداي خنده عده اي بلند شد .قيس با صداي محکم تراز قبل گفت:«ما در بين خود، غير ازصاحبمان علي(ع) کس ديگري را نمي شناسيم. شما را درپيشگاه خودتان، به خدا قسم مي دهم که ازخواسته هاي نفساني دست برداريد؛زيرا من فتنه وآشوبي را مي بينم که برشما غلبه يافته ودچار آن گشته ايد».(6)
آخرين سال هاي عمرش بودکه معاويه روبه او کرد،نيشخندي زدوگفت:«خدا رحمت کندابوالحسن را،که همواره خندان واهل مزاح وفکاهي بود.»جمعيت حاضر درقصر، به خنده افتادند ومعاويه بيشتر قهقهه زد. چهره قيس از ناراحتي سرخ شد.نگاهي به معاويه ودرباريانش کرد وگفت:«آري! رسول خدا هم با ياران خود مزاح مي کرد وبرآنان لبخند مي زد،ولي تورا چنين مي بينم که با اين سخن، منظور ديگري داري وبا اين گفته، برعلي(ع) عيب مي گيري! به خدا سوگند، با همه گشاده رويي وشوخ طبعي، ازشير هم هيبتش بيشتر بود وآن هيبت، تقوا بود؛نه آنچه را افراد ناتوان شام از تو بيم وهيبت دارند.اي معاويه! اين خوي بلند وآراسته علي(ع) همچنان تااين زمان به صورت ميراثي نفيس به دوستداران و شيعيان اومنتقل شده است؛همان گونه که خشنونت وستم وتندخويي،درگروه ديگر باقي است.(7)
معاويه با دهان باز قيس را نگاه مي کرد وسکوت سنگيني براهالي قصر حاکم شده بود.
پی نوشت ها :
1.همان، ج4، ص215.
2.محمد بن احمد ذهبي، سير اعلام النبلاء، ج4، ص273.
3. محمد علي عالمي دامغني، پيغمبر وياران ، ج5، ص168.
4. همان، ص166.
5. سيد اصغر نظام زاده قمي، اصحاب امام علي(ع) ، ج2، ص982.
6.همان، ص990.
7. همان، ص996.
ادامه دارد...