به بلنداي آسمان
با صبا درچمن لاله سحر مي گفتم
که شهيدان که اند اين همه خونين کفنان
گفت: حافظ من وتو محرم اين رازنه ايم
از مي لعل حکايت کن و شيرين دهنان
آسمان جاي بالا وبلندي است،وسيع است، ابري که نباشد،آبي وقشنگ است.هرچند خدا همه جا هست،دست هاي دعامان را به سمت آسمان مي گيريم.دريا هم با همه عظمتش،رنگ آسمان را به خودش مي گيرد؛شايد به همين هاست که چيزهاي خوب را به آسمان منتسب مي کنند البته آسمان هم با همه بزرگي اش،مي داند که اگر بخواهد خودش رابه کسي نسبت دهد، براي بزرگ شدن، بايد سراغ آنهايي را بگيرد که زميني بودند،ولي زمين گيرنه، به «قالوا بلي»که درازل بر زبانشان جاري شده بود،پايبند بودند.اگرهم آسماني شان مي ناميم، بايد دانست که ضعف وناتواني واژه ها و حرف هاست که درخور آنها چيزي ندارد؛همان ها که گوشه اي ازحکايتشان را مي شنوي.(1)
18 سال خاطره
لاغرو شکسته روي ويلچرنشسته،انگار نخاعش قطع شده بود.پسر جواني رفت جلو،سلام کرد، ضبط را گرفت جلويش:
-لطف مي کنيد حالا که جنگ تموم شده، از جنگ تحميلي عراق عليه ايران خاطره اي بگيد؟ نگاهمان کرد: خاطره؟! من هجده ساله روي اين صندلي چرخ دار هستم، خوبه؟(2)
خبري ازبقيه نيست
ده صبح بود که سروکله خداياري وشعباني پيدا شد.بچه هاي گردان ستارکه برگشتند، خبرشهادت چند نفررا آوردند:کرابي، نوراللهي، عامري وعابديني...
دانش پور ورأفتي هم اسير شده بودند بقيه.... از بقيه خبري نبود؛نه پلاکي، نه نشاني. بچه ها اسم اروند را به همين خاطر گذاشته بودند:«بهشت شهداي گمنام».(3)
زيرآب هم،ذکر!
بچه هاي گردان را برده بوديم آموزش غواصي.ني هاي غواصي را براي تنفس توي دهانشان کردند وزدند به آب.ما هم توي قايق بوديم. صدا مي آمد.خيلي عجيب بود. دقت کردم. سرم را نزديک بردم. ديدم از توي ني هاصداي ذکر مي آيد،زيرآب هم ول کن نبودند.(4).
يک بيت شعرناب
«آقا به جان مادرت،آن مادرغم پرورت ، ما را نراني ازدرت!» هادي همين کي شعررا بيشتربلد نبود،ولي يک جوري مي خواند که همه مان را به هم مي ريخت. حالا،هروقت مي روم پيش هادي مي نشينم، سرم را مي گذارم روي قبر،دلم مي خواهد هادي يک بارديگربرايم بخواند:«آقا!به جان مادرت،آن مادرغم پرورت،ما را نراني از درت!»(5).
امان ازمين منور!
تو منطقه 112 فکه مي رفتيم براي تفحص. اول ميدان مين،يک سفيدي ديديم.رفتيم جلو.شهيدي بود که با صورت روي زمين خوابيده بود.جلوترازاو،چند شهيد ديگر را هم پيدا کرديم که البته پلاک داشتند يا کارت، که شناسايي شدند.نتوانستيم شهيد اول را شناسايي کنيم؛پلاکش ذوب شده بود. استخوان هاي سينه اش هم سوخته بود. کنارش هم،رديف مين هاي منور بود؛ امان از مين منور.(6)
زيارت عاشورا
جنازه اش را پيدا نکرديم. بعد ازيکي دو روز،آب آوردش.آوردش کنارهمان نهري که آنجا،هرروز زيارت عاشورا مي خواند.(7)
وصيت نامه
پستچي را هم آوردند مسجد.روز سومش بود.پستچي نامه را داد به پدرش؛خودش از نامه زودتر رسيده بود.پدرش نامه را بوسيد،باز کرد وهمان جا خواند، براي همه.
«شما را به نماز اول وقت،اهميت دادن به مسائل شرعي وحفظ ارزش هاي انقلاب و پيروي ازامام وخدمت به انقلاب توصيه وسفارش مي کنم.خداحافظ،حميد آزاد».
هيچ کس توي مسجد نبود که گريه نکند.(8)
آخرين نگاه
گذاشته بودنش توي قبر.کفن را باز کردند. مادرش آمد. نفسي کشيد،گفت: پسرم تو رو قسم مي دم به علي اکبرامام حسين(ع) يه بار ديگه چشماتو بازکن! چشم هايش بازشد،يا بازشان کرد.مادرش او را ديد.دوباره چشم هايش بسته شد،يا بستشان. همه ديدند که علي اکبرامام حسين(ع) کار خودش را کرد.(9)
برانکارد
آفتاب تازه داشت طلوع مي کرد. سوار موتورشد.بدون بي سيم چي،با يک برانکارد مي رفت طرف خط.همان روز برگشت، روي يک برانکارد.آفتاب غروب کرده بود.(10).
ديگر شرمنده نيستند!
عادت داشتند با هم بروند منطقه؛بچه هاي يک روستا بودند. فرمانده شان که يک سپاهي از اهالي همان روستا بود، شهيد شد.همه شان پکر بودند. مي گفتند:شرمشان
مي شود،بدون حسن برگردند روستا. همان شب بچه ها رابراي مأموريت ديگري فرستادند خط. هيچ کدامشان برنگشتند. ديگر شرمنده اهالي روستا نمي شدند.(11)
بدرقه معلم
مسجد را گذاشته بودند روي سرشان بچه ها.رضا،کوچولو هاي محله را جمع کرده بودوبرايشان کلاس هاي جور واجور مي گذاشت.سيد باقر،خادم مسجد،گفت:باز اين شيطونک ها را آورديد مسجد؟ رضا به بچه ها اشاره کردکه آرام باشند.
سيد باقرآرام مي گفت:«لا اله الا الله.» مردم مسجد را گذاشته بودندروي سرشان. شلوغ بود. معلوم نبود پدر ومادرها همراه بچه هايشان آمده بودند، يا بچه ها همراه پدر ومادرشان.جمع شده بودند که رضا را بدرقه کنند تا قطعه شهدا.سيد باقر چشم هايش خيس خيس بود.اسفند دود مي کرد وآرام مي گفت:«لا له الا الله»(12).
ماسک!
آنها که برده بودندش عقب،مي گفتند ماسک نداشته.من خودم وارسي اش کرده بودم؛ هم ماسک داشت، هم بادگير. مجروحي را هم آورده بودند عقب،که مي گفت: ماسک نداشته،ونمي داند ماسک روي صورتش از کجا آمده؟(13)
شيشه عطر
شب عمليات ،شيشه عطري دستش گرفته بود وکف دست همه مي زد.عمليات که تمام شد،همه جا دنبالش گشتيم.همه جا بوي او را مي داد.همه شهدا بوي او را مي دادند، ولي خودش نبود.هرچه گشتيم، پيدايش نکرديم.(14)
قرباني
صداي زنگ که آمد،دلم هري ريخت. دررا که بازکردم، ديدم سيدي پشت در است؛ انگارکه امام حسين(ع) باشد. گفتم: آقاجان! خبرمي داديد خودمان را آماده
کنيم،من حالا يک قرباني بيشتر ندارم. آقا گفتند:همان يک قرباني ات را قبول کردم. وقتي ازخواب بيدارشدم،بوي عطر هنوز درخانه بود.خانمم را بيدار کردم گفتم: بلند شو،آقا پسرت را قبول کردند،مصطفي را قبول کردند.بايد آماده شويم.(15)
پی نوشت ها :
1.مهدي قزلي ،آسمان مال آنهاست، ص6.
2. همان، ص35.
3.همان، ص8
4. همان، ص9.
5. همان، ص13.
6. همان، ص14.
7. همان، ص19.
8. همان، ص21.
9. همان، ص23.
10. همان، ص25.
11.همان، ص29.
12. همان، ص24.
13. همان، ص15.
14. همان، ص22.
15. همان، ص17.
منبع:نشريه گلبرگ ،شماره 114.
ادامه دارد...