بحث در فلسفه اسلامي
نويسنده: دکتر ابراهيم بيومي مدکور
ترجمه: عبدالمحمد آيتي
ترجمه: عبدالمحمد آيتي
فلسفه اسلامي مدتها مورد ترديد بود، گروهي چنين فلسفه اي را انکار مي کردند و گروهي اثبات. اين ترديد در تمام طول قرن نوزدهم همچنان برجاي بود. منکران تجاهل مي کردند و مي گفتند که تعاليم اسلام با بحث و نظر آزاد مخالف است و بدين سبب اسلام هيچگاه به ياري علم و فلسفه برنخاست و جز تعبد و استبداد رأي براي پيروان خود نتيجه اي نداشت، در حالي که مسيحيت مهد آزادي فکر و عقيدت بود و ذخاير ادب و هنر را در کنف حمايت آورد و علوم را رواج داد و بسراي فلسفه جديد پايگاهي شد و موجب رشد و بارور شدن آن گرديد.
عنوان کردن روحيه سامي و روحيه آريايي به وسيله لئون گوتيه در اوايل اين قرن چيزي جز ادامه اين ادعا نبود. به نظر گوتيه عقل سامي فقط قادر است که جزئيات و مقررات جدا از يکديگر يا جزئياتي را که بي هيچ انسجام و اتساق و ارتباطي مجتمع شده باشند، درک کند. به عبارت ديگر روحيه سامي، روحيه مباعدت و تفريق است و روحيه آريايي برعکس آن روحيه جمع و ترکيب.
بنابراين نظريه اعراب ذاتاً فقط به ادراک مفردات قادرند هرگز نمي توانند به تأليف قضايا و قوانين پردازند و به نظريه ها و فرضيه ها دست يابند. پس جستجوي مباحث علمي و تحقيقات فلسفي مخصوصاً در شرايطي که اسلام هم آفاق ديد آنها را تنگتر کرده و راه هر گونه بحث نظري را بسته، تا آنجا که دانش آموز مسلمان علم و فلسفه را تحقير مي کند، در نزد آنان کاري عبث است. اينان درباره فلسفه اسلامي مي گويند که اين فلسفه جز تقليدي از ارسطو نيست. آراء و افکار يوناني است که به زبان عربي نوشته شده است. اين عقيده رنان که بايد او را پيشواي نژادپرستي به حساب آورد، در قرن نوزدهم شيوع فراوان داشت.
خوشبختانه آن دوره اي که اخلاق و صفات و خصوصيات عقلي و فکري هر ملتي را ناشي از محيط جغرافيايي يا نژاد آن ملت مي دانستند سپري شده است «روانشناسي گروهي» نيز گرهي از مشکل باز نکرده است. از طرف ديگر چه کسي ادعا کرده است که فلسفه اسلامي مولود انديشه عرب است؟ مسلم است که در تکوين آن ملتهاي ديگري چون ايرانيان و هنديان و ترکها و مردم سوريه و مصريان و بربرها و اندلسيها سهم بسزايي داشته اند.
تمدن اسلامي به هنگام مجد و عظمتش هرگز سد راه علم نشد بلکه آن را تأييد کرده و با فلسفه به مبارزه برنخاست، بلکه به طلب آن برخاست و آغوش خود را براي پذيرفتن آراء و مذاهب مختلف و متباين گشود. اسلام که مردم را به تأمل و تدبر و نگريستن در آسمانها و زمين دعوت مي کند، چگونه ممکن است خود مانع بحث و تحقيق شود و جلو آزادي فکر را بگيرد؟ حتي رنان که خود چنان عقايدي را درباره فلسفه و علوم اسلامي ابراز داشته بود، در جاي ديگر اقرار کرده است که مسلمانان با يک نوع تسامح که در تاريخ نظيري براي آن متصور نيست، با ملل مغلوب رفتار مي کردند. از ميان يهود و نصاري گروهي به اسلام گرويدند و گروهي ديگر دين و عقيده خود را محفوظ داشتند، و همچنان در دستگاههاي خلفا و امراء صاحب منزلت و مقام بودند. حتي مسلمانان با آنکه از لحاظ دين و عقيده با يهود و نصاري اختلاف داشتند ولي از ميان آنان براي خود همسر برگزيدند.
البته اين اولين بار نيست که اين مورخ و لغوي فرانسوي در تناقض افتاده است. او يک جا وجود فلسفه عربي اسلامي را انکار مي کند و مي گويد که عربها تنها کاري که کردند اين بود که يک دايرة المعارف يوناني را که در قرن هفتم و هشتم مورد تأييد بود فراگرفتند. سپس آنچه را که انکار کرده نقض مي کند و به وجود يک فلسفه مستقل اسلامي که بايد به جنبه هاي خاص آن توجه داشت اذعان مي کند که «عربها نيز مثل لاتينيها با پرداختن به شرح کتب ارسطو دريافتند که چگونه براي خود فلسفه اي که لبريز از عناصر خاص و جداً مخالف با آنچه در لوکيون تدريس مي شد بنيان نهند.» و مي افزايد که «جنبش فلسفه حقيقي اسلام را بايد در مذاهب متکلمين جستجو کرد.» اين تناقض گويي و اهمالکاري رنان از نظر يکي از معاصران او يعني دوکا مخفي نمانده است، او معتقد است که انديشه اي چون انديشه ابن سينا نتيجه اي جز بدايع و طرايف افکار نمي توانست داشته باشد. و مذاهبي چون معتزله و اشاعره چيزي جز نتايج بديع انديشه متفکران اسلامي نيست.
اين موضوع در قرن بيستم از مرحله فرض و احتمال قدم به عالم يقين و واقع نهاد. محققان کم کم به مباحث اسلامي بيشتر از پيش آشنا شدند و به جنبه هاي خاص آن بيشتر پي بردند. و هر چه بدان نزديکتر شدند و معرفتشان افزونتر شد قضاوتشان هم روشنتر و منصفانه تر گرديد. حق اين است که علماي قرن نوزدهم وقتي به مسائل مي پرداختند سوءنيتشان کاملاً آشکار مي شد زيرا در حالي که اذعان مي کردند که «آثار فلاسفه اسلام چنانکه بايد مورد بحث و مداقه قرار نگرفته و از کيفيت آن اطلاع کاملي در دست نيست، بي درنگ در تفصيل و مجمل و کلي و جزئي آن حکم صادر مي کردند که فلسفه اسلامي چيزي جز تقليد از ارسطو نيست. براي آنان شناخت بدون واسطه فلسفه اسلامي ميسر نبود. زيرا مأخذ اصلي را در دسترس نداشتند و ترجمه هاي لاتيني هم چنانکه بايد و شايد از عهده شناساندن اين فلسفه بر نمي آمدند. اما امروز مي توانيم به طور يقين از موفقيتهايي که در اين باب نصيب عالم اسلام شده است سخن بگوييم و نيز ادعا کنيم که هنوز هم مسائل اسلامي بسياري است که نياز به بحث و تحقيق بيشتر دارند.
اما اينکه اين فلسفه را «فلسفه عربي» يا «فلسفه اسلامي» بخوانيم چيزي جز يک جدال لفظي بي فايده نيست. اين فلسفه در جو اسلامي و در کنف حمايت آن پرورش يافته و به زبان عربي نوشته شده است. اما نبايد عنوان «عربي» اين توهم را پديد آورد که فلسفه اسلامي مولود انديشه عنصر عرب است، ما که خود پيش از اين نژاد پرستي را محکوم کرديم هرگز خود چنين ادعايي نداريم. اسلام در زير لواي خود ملتهاي مختلفي را گردآورد و همه اين ملتها در اين حرکت فکري سهيم هستند. اما در مورد «اسلامي» بودن آن نيز نمي توان ادعا کرد که همه حاصل افکار مسلمانان است و بس. اين ادعا هم با شواهد تاريخي مغايرت دارد. زيرا مسلمانان نخستين بار از محضر درس نسطوريان و يعقوبيان و يهود و صابتين استفاده کردند و در فعاليتهاي علمي و فلسفي خود با دوستان و معاصران يهودي و نصراني خود همکاري و معاضدت داشتند. از همه اينها گذشته من مايلم که اين مباحث را فلسفه اسلامي بناميم. زيرا اسلام فقط دين نيست بلکه دين و تمدن است و اين مباحث با وجود تعدد مصادر و تباين مشتغلين به آنها بدون شک از تمدن اسلامي برخوردار شده است. اين فلسفه از حيث مسائل و بنيان و غايت و هدف اسلامي است و نيز اسلامي است از آن جهت که آن را اسلام از تمدنهاي گوناگون و تعاليم مختلف گرد آورده است.
نيز به تقسيم، به شيوه معمول يعني فلسفه نظري و عملي، پرداخته به عبارت ديگر از فلسفه طبيعي و رياضي و مابعدالطبيعي و نيز اخلاق و تدبير منزل و سياست بحث کرده است. بنابراين فلاسفه اسلام با ديدي وسيعتر از امروز به فلسفه مي نگريستند و کارشان در اين امر به يونانيان مخصوصاً به ارسطو در تقسيم معروف خود از فلسفه شباهت داشت. زير از او تقليد کردند و در راهي که او رفته بود قدم گذاشتند. فلسفه اسلامي با طب و زيست شناسي و شيمي و گياه شناسي و نجوم و موسيقي درهم آميخت به طور کلي همه مباحث علمي، شعب و فروغ اين فلسفه به شمار آمد.
با اين وصف اگر بگوييم اين فلسفه همه جوانب مختلف فرهنگ اسلامي را در برگرفت و آن را تحت تأثير قرار داد سخني به گزاف نگفته ايم. البته شيوه تحقيق در آن اعصاري که فلسفه اسلامي تکوين مي يافت صبغه «دايرة المعارفي» يعني صبغه شمول و احاطت داشت.
به اين نکته نيز بايد توجه داشت که نمي توان به انديشه کامل و همه جانبه فلسفي در اسلام تنها از نگريستن در آثار فلاسفه دست يافت بلکه بايد دامنه بحث و تحقيق را به قلمرو مباحث علمي و کلامي و تصوف نيز، گسترش داد حتي آن را با تاريخ تشريع و اصول فقه ارتباط داد. مي توان در مطاوي مباحث علمي اسلامي چون طب و شيمي و هندسه و نجوم به يک سلسله آراء فلسفي دست يافت، حتي در ميان دانشمندان اسلامي کساني هستند که در بيان انديشه هاي فلسفي خود از آنان که به فلسفه اختصاص يافته اند جرأت و آزادي بيشتري به خرج داده اند. در ميان مباحث کلامي و تصوف مذاهب و نظرياتي توان يافت که از حيث دقت و عمق با مذاهب و نظريات حکماي مشاء برابري مي کند. حتي در مقابل فلسفه ارسطو جبهه گرفته اند و سالها در مبارزه و نبرد بوده اند. نتيجه اين کشمکش شکل گرفتن انديشه خاص اسلامي است . بعداً در مبادي تشريع و اصول فقه تحليلهاي منطقي و قواعدي مبني بر راه و روش خاص، راه يافت که نشان واضح فلسفي از آنها پديدار است. حتي در پيچ و خم آنها قواعد و روشهايي توان يافت که با قواعد و روشهاي جديد همسنگ است.
اما با وجود آنکه اين منابع و مآخذ هم منتشر نشده و مورد تحقيق قرار نگرفته است مي توانيم اقرار کنيم که متفکران مسلمان در قرون وسطي نسبت به مسيحيان مواد بيشتري گرد آوردند و افق فکري وسيعتري داشتند و از آزادي کاملتري برخوردار بودند و به نوآوريها و ابتکارات تازه تري دست يافتند. اگر بتوان از فلسفه مسيحي يا چنانکه معروف است از اسکولاستيک مسيحي سخني به ميان آورد اولي آن است که به فلسفه اسلامي يا اسکولاستيک اسلامي هم اذعان کنيم. مخصوصاً اينکه فلسفه اسکولاستيک مسيحي در بحث و توجيه بسياري از مسائل و موضوعات خود مديون اسکولاستيک اسلامي است.
فلسفه اسلامي در شرق، مقابل فلسفه لاتيني مغرب زمين است و از اين دو فلسفه – به اضافه تحقيقات علماي يهود – تاريخ بحث و نظر در قرون وسطي تکوين مي يابد. براي آنکه فلسفه اسلامي مکان لايق خود را به دست آورد و بدين وسيله مراحل تاريخ فکر انساني تکميل شود، بايد از ارتباط فلسفه اسلامي با فلسفه هاي قديم و ميانه و جديد سخن به ميان آوريم.
اخذ و تبادل افکار همواره مستلزم رقيت و عبوديت نيست. درباره موضوع واحدي ممکن است اشخاص متعددي بحث کنند و نتيجه بحث به صورتهاي گو نه گون ظهور کند. يک فيلسوف ممکن است پاره اي از آراء خود را از فيلسوف ديگري بگيرد ولي اين امر موجب آن نمي شود که خود رأي تازه يا فلسفه جديدي نياورد. اسپينوزا – مثلاً – علي رغم پيروي آشکارش از دکارت خود صاحب مذهب فلسفي مستقلي است. و ابن سينا اگر چه شاگرد مخلص ارسطو است ولي آرائي آورده است که استادش متعرض آنها نشده است.
فلاسفه اسلام هر يک در وضع و محيطي خاص خود زيسته اند که با وضع و محيط ديگري فرق داشته است و اين يک اشتباه است اگر تأثير آن وضع و محيط خاص را در افکار و نظرياتشان نديده بگيريم. بنابراين جهان اسلامي قادر است که هماهنگ اصول ديني و اوضاع اجتماعي خود فلسفه اي داشته باشد ولي براي وقوف از اين فلسفه و شناخت آن هيچ چيز بيشتر از، بحث و توضيح آن ما را ياري نمي کند.
وقتي که امروز از وجود رابطه ميان فلسفه جديد غربي با فلسفه قرون وسطي سخن مي گوييم و از طريق ديگر به تأثير فلسفه شرقي اسلامي در فلسفه قرون وسطي آگاه شده ايم، چگونه مي توان تأثير فلسفه اسلامي در فلسفه جديد را مسکوت گذاشت؟ بايد نمونه هايي از اين تأثير و ارتباط بيان شود. تا آنجا که ثابت شود که اين تشابه آن قدر آشکار است که مي توان به نوعي خويشاوندي ميان آنها حکم کرد.
اکنون بدون آنکه به تفصيل پردازيم، مي گوييم تاريخ فلسفه جديد از دو مسئله مهم آغاز مي شود: يکي تجربي که به مباحث واقعي مي پردازد و ديگر نظري که به علوم عقلي. به عبارت ديگر تجربه بيکن از يک سو و شک دکارت از ديگر سو مشکل مورد بحث و مناقشه در عصر جديد بوده است. و قبل از اين ملاحظه شده که پيش از بيکن دست اندرکاران فلسفه اسکولاستيک مسيحي و نيز علماي عصر رنسانس به تجربه پرداختند و به طبيعت توجه کردند. راجر بيکن که بايد به قول رنان او را «سالار حقيقي انديشه در قرون وسطي» خواند، تنها به آزمايشهاي شخصي در مسائل شيمي بسنده نمي کرد، بلکه دامنه تجارب خود را به طبيعت هم گسترش مي داد. اگر معلوم شود که او با آثار دانشمندان اسلامي ارتباط داشته بنابراين مي توانيم حکم کنيم که فکر تجربي او – بلکه تجربه در دوران رنسانس – مولود افکار مسلمانان بوده، زيرا آنها براي کشف حقايق علمي از رصدخانه ها و آزمايشگاهها استفاده مي کردند.
اما شک دکارت، دلايلي در دست است که در قرون وسطاي مسيحي سوابقي داشته است. معتقديم که اگر آن سوابق را در فلسفه اسلامي پي جويي نکنيم بحث ما ناقص خواهد بود. چه کسي مي تواند صريحاً بگويد که شک دکارت اندک يا فراوان از شک غزالي متأثر نشده است؟ فرضاً جنبه تأثير و تأثر را در نظر نگيريم ميان آن دو حکيم نوعي مقارنه و موازنه توان يافت. و در مباحث آينده خواهيم ديد که «کوگيتو»ي دکارت تنها الهام از اگوستين قديس نيست بلکه ميان آن و «انسان معلق» در فضاي ابن سينا هم شباهت بسياري است.
خلاصه آنکه چون فلسفه مدرسي مسيحي و يهودي – که با جهان اسلامي ربط کامل دارد حد فاصل فلسفه اسلامي و تفکر فلسفي جديد است، بنابراين احتمال انتقال و تبادل افکار انکار ناشدني است. اين يک نوع شتابزدگي است که بي هيچ تحقيق و تتبعي يکباره ادعا کنيم که ميان شرق و غرب هيچ ارتباطي در عالم تحقيق و تفکر نبوده است. امروز ثابت شده که اين ارتباط که تا اعصار قديم همچنان ادامه مي يابد در قرون وسطي تجديد شده است.
منبع:نشريه پايگاه نور شماره 11
/ن
تعصب نژادي
عنوان کردن روحيه سامي و روحيه آريايي به وسيله لئون گوتيه در اوايل اين قرن چيزي جز ادامه اين ادعا نبود. به نظر گوتيه عقل سامي فقط قادر است که جزئيات و مقررات جدا از يکديگر يا جزئياتي را که بي هيچ انسجام و اتساق و ارتباطي مجتمع شده باشند، درک کند. به عبارت ديگر روحيه سامي، روحيه مباعدت و تفريق است و روحيه آريايي برعکس آن روحيه جمع و ترکيب.
بنابراين نظريه اعراب ذاتاً فقط به ادراک مفردات قادرند هرگز نمي توانند به تأليف قضايا و قوانين پردازند و به نظريه ها و فرضيه ها دست يابند. پس جستجوي مباحث علمي و تحقيقات فلسفي مخصوصاً در شرايطي که اسلام هم آفاق ديد آنها را تنگتر کرده و راه هر گونه بحث نظري را بسته، تا آنجا که دانش آموز مسلمان علم و فلسفه را تحقير مي کند، در نزد آنان کاري عبث است. اينان درباره فلسفه اسلامي مي گويند که اين فلسفه جز تقليدي از ارسطو نيست. آراء و افکار يوناني است که به زبان عربي نوشته شده است. اين عقيده رنان که بايد او را پيشواي نژادپرستي به حساب آورد، در قرن نوزدهم شيوع فراوان داشت.
خوشبختانه آن دوره اي که اخلاق و صفات و خصوصيات عقلي و فکري هر ملتي را ناشي از محيط جغرافيايي يا نژاد آن ملت مي دانستند سپري شده است «روانشناسي گروهي» نيز گرهي از مشکل باز نکرده است. از طرف ديگر چه کسي ادعا کرده است که فلسفه اسلامي مولود انديشه عرب است؟ مسلم است که در تکوين آن ملتهاي ديگري چون ايرانيان و هنديان و ترکها و مردم سوريه و مصريان و بربرها و اندلسيها سهم بسزايي داشته اند.
تمدن اسلامي به هنگام مجد و عظمتش هرگز سد راه علم نشد بلکه آن را تأييد کرده و با فلسفه به مبارزه برنخاست، بلکه به طلب آن برخاست و آغوش خود را براي پذيرفتن آراء و مذاهب مختلف و متباين گشود. اسلام که مردم را به تأمل و تدبر و نگريستن در آسمانها و زمين دعوت مي کند، چگونه ممکن است خود مانع بحث و تحقيق شود و جلو آزادي فکر را بگيرد؟ حتي رنان که خود چنان عقايدي را درباره فلسفه و علوم اسلامي ابراز داشته بود، در جاي ديگر اقرار کرده است که مسلمانان با يک نوع تسامح که در تاريخ نظيري براي آن متصور نيست، با ملل مغلوب رفتار مي کردند. از ميان يهود و نصاري گروهي به اسلام گرويدند و گروهي ديگر دين و عقيده خود را محفوظ داشتند، و همچنان در دستگاههاي خلفا و امراء صاحب منزلت و مقام بودند. حتي مسلمانان با آنکه از لحاظ دين و عقيده با يهود و نصاري اختلاف داشتند ولي از ميان آنان براي خود همسر برگزيدند.
البته اين اولين بار نيست که اين مورخ و لغوي فرانسوي در تناقض افتاده است. او يک جا وجود فلسفه عربي اسلامي را انکار مي کند و مي گويد که عربها تنها کاري که کردند اين بود که يک دايرة المعارف يوناني را که در قرن هفتم و هشتم مورد تأييد بود فراگرفتند. سپس آنچه را که انکار کرده نقض مي کند و به وجود يک فلسفه مستقل اسلامي که بايد به جنبه هاي خاص آن توجه داشت اذعان مي کند که «عربها نيز مثل لاتينيها با پرداختن به شرح کتب ارسطو دريافتند که چگونه براي خود فلسفه اي که لبريز از عناصر خاص و جداً مخالف با آنچه در لوکيون تدريس مي شد بنيان نهند.» و مي افزايد که «جنبش فلسفه حقيقي اسلام را بايد در مذاهب متکلمين جستجو کرد.» اين تناقض گويي و اهمالکاري رنان از نظر يکي از معاصران او يعني دوکا مخفي نمانده است، او معتقد است که انديشه اي چون انديشه ابن سينا نتيجه اي جز بدايع و طرايف افکار نمي توانست داشته باشد. و مذاهبي چون معتزله و اشاعره چيزي جز نتايج بديع انديشه متفکران اسلامي نيست.
اين موضوع در قرن بيستم از مرحله فرض و احتمال قدم به عالم يقين و واقع نهاد. محققان کم کم به مباحث اسلامي بيشتر از پيش آشنا شدند و به جنبه هاي خاص آن بيشتر پي بردند. و هر چه بدان نزديکتر شدند و معرفتشان افزونتر شد قضاوتشان هم روشنتر و منصفانه تر گرديد. حق اين است که علماي قرن نوزدهم وقتي به مسائل مي پرداختند سوءنيتشان کاملاً آشکار مي شد زيرا در حالي که اذعان مي کردند که «آثار فلاسفه اسلام چنانکه بايد مورد بحث و مداقه قرار نگرفته و از کيفيت آن اطلاع کاملي در دست نيست، بي درنگ در تفصيل و مجمل و کلي و جزئي آن حکم صادر مي کردند که فلسفه اسلامي چيزي جز تقليد از ارسطو نيست. براي آنان شناخت بدون واسطه فلسفه اسلامي ميسر نبود. زيرا مأخذ اصلي را در دسترس نداشتند و ترجمه هاي لاتيني هم چنانکه بايد و شايد از عهده شناساندن اين فلسفه بر نمي آمدند. اما امروز مي توانيم به طور يقين از موفقيتهايي که در اين باب نصيب عالم اسلام شده است سخن بگوييم و نيز ادعا کنيم که هنوز هم مسائل اسلامي بسياري است که نياز به بحث و تحقيق بيشتر دارند.
اما اينکه اين فلسفه را «فلسفه عربي» يا «فلسفه اسلامي» بخوانيم چيزي جز يک جدال لفظي بي فايده نيست. اين فلسفه در جو اسلامي و در کنف حمايت آن پرورش يافته و به زبان عربي نوشته شده است. اما نبايد عنوان «عربي» اين توهم را پديد آورد که فلسفه اسلامي مولود انديشه عنصر عرب است، ما که خود پيش از اين نژاد پرستي را محکوم کرديم هرگز خود چنين ادعايي نداريم. اسلام در زير لواي خود ملتهاي مختلفي را گردآورد و همه اين ملتها در اين حرکت فکري سهيم هستند. اما در مورد «اسلامي» بودن آن نيز نمي توان ادعا کرد که همه حاصل افکار مسلمانان است و بس. اين ادعا هم با شواهد تاريخي مغايرت دارد. زيرا مسلمانان نخستين بار از محضر درس نسطوريان و يعقوبيان و يهود و صابتين استفاده کردند و در فعاليتهاي علمي و فلسفي خود با دوستان و معاصران يهودي و نصراني خود همکاري و معاضدت داشتند. از همه اينها گذشته من مايلم که اين مباحث را فلسفه اسلامي بناميم. زيرا اسلام فقط دين نيست بلکه دين و تمدن است و اين مباحث با وجود تعدد مصادر و تباين مشتغلين به آنها بدون شک از تمدن اسلامي برخوردار شده است. اين فلسفه از حيث مسائل و بنيان و غايت و هدف اسلامي است و نيز اسلامي است از آن جهت که آن را اسلام از تمدنهاي گوناگون و تعاليم مختلف گرد آورده است.
فلسفه اسلامي
الف – موضوعات:
نيز به تقسيم، به شيوه معمول يعني فلسفه نظري و عملي، پرداخته به عبارت ديگر از فلسفه طبيعي و رياضي و مابعدالطبيعي و نيز اخلاق و تدبير منزل و سياست بحث کرده است. بنابراين فلاسفه اسلام با ديدي وسيعتر از امروز به فلسفه مي نگريستند و کارشان در اين امر به يونانيان مخصوصاً به ارسطو در تقسيم معروف خود از فلسفه شباهت داشت. زير از او تقليد کردند و در راهي که او رفته بود قدم گذاشتند. فلسفه اسلامي با طب و زيست شناسي و شيمي و گياه شناسي و نجوم و موسيقي درهم آميخت به طور کلي همه مباحث علمي، شعب و فروغ اين فلسفه به شمار آمد.
با اين وصف اگر بگوييم اين فلسفه همه جوانب مختلف فرهنگ اسلامي را در برگرفت و آن را تحت تأثير قرار داد سخني به گزاف نگفته ايم. البته شيوه تحقيق در آن اعصاري که فلسفه اسلامي تکوين مي يافت صبغه «دايرة المعارفي» يعني صبغه شمول و احاطت داشت.
به اين نکته نيز بايد توجه داشت که نمي توان به انديشه کامل و همه جانبه فلسفي در اسلام تنها از نگريستن در آثار فلاسفه دست يافت بلکه بايد دامنه بحث و تحقيق را به قلمرو مباحث علمي و کلامي و تصوف نيز، گسترش داد حتي آن را با تاريخ تشريع و اصول فقه ارتباط داد. مي توان در مطاوي مباحث علمي اسلامي چون طب و شيمي و هندسه و نجوم به يک سلسله آراء فلسفي دست يافت، حتي در ميان دانشمندان اسلامي کساني هستند که در بيان انديشه هاي فلسفي خود از آنان که به فلسفه اختصاص يافته اند جرأت و آزادي بيشتري به خرج داده اند. در ميان مباحث کلامي و تصوف مذاهب و نظرياتي توان يافت که از حيث دقت و عمق با مذاهب و نظريات حکماي مشاء برابري مي کند. حتي در مقابل فلسفه ارسطو جبهه گرفته اند و سالها در مبارزه و نبرد بوده اند. نتيجه اين کشمکش شکل گرفتن انديشه خاص اسلامي است . بعداً در مبادي تشريع و اصول فقه تحليلهاي منطقي و قواعدي مبني بر راه و روش خاص، راه يافت که نشان واضح فلسفي از آنها پديدار است. حتي در پيچ و خم آنها قواعد و روشهايي توان يافت که با قواعد و روشهاي جديد همسنگ است.
ب- مقام فلسفه اسلامي نسبت به فلسفه مسيحي:
اما با وجود آنکه اين منابع و مآخذ هم منتشر نشده و مورد تحقيق قرار نگرفته است مي توانيم اقرار کنيم که متفکران مسلمان در قرون وسطي نسبت به مسيحيان مواد بيشتري گرد آوردند و افق فکري وسيعتري داشتند و از آزادي کاملتري برخوردار بودند و به نوآوريها و ابتکارات تازه تري دست يافتند. اگر بتوان از فلسفه مسيحي يا چنانکه معروف است از اسکولاستيک مسيحي سخني به ميان آورد اولي آن است که به فلسفه اسلامي يا اسکولاستيک اسلامي هم اذعان کنيم. مخصوصاً اينکه فلسفه اسکولاستيک مسيحي در بحث و توجيه بسياري از مسائل و موضوعات خود مديون اسکولاستيک اسلامي است.
فلسفه اسلامي در شرق، مقابل فلسفه لاتيني مغرب زمين است و از اين دو فلسفه – به اضافه تحقيقات علماي يهود – تاريخ بحث و نظر در قرون وسطي تکوين مي يابد. براي آنکه فلسفه اسلامي مکان لايق خود را به دست آورد و بدين وسيله مراحل تاريخ فکر انساني تکميل شود، بايد از ارتباط فلسفه اسلامي با فلسفه هاي قديم و ميانه و جديد سخن به ميان آوريم.
ج- ارتباط فلسفه اسلامي با فلسفه يوناني:
اخذ و تبادل افکار همواره مستلزم رقيت و عبوديت نيست. درباره موضوع واحدي ممکن است اشخاص متعددي بحث کنند و نتيجه بحث به صورتهاي گو نه گون ظهور کند. يک فيلسوف ممکن است پاره اي از آراء خود را از فيلسوف ديگري بگيرد ولي اين امر موجب آن نمي شود که خود رأي تازه يا فلسفه جديدي نياورد. اسپينوزا – مثلاً – علي رغم پيروي آشکارش از دکارت خود صاحب مذهب فلسفي مستقلي است. و ابن سينا اگر چه شاگرد مخلص ارسطو است ولي آرائي آورده است که استادش متعرض آنها نشده است.
فلاسفه اسلام هر يک در وضع و محيطي خاص خود زيسته اند که با وضع و محيط ديگري فرق داشته است و اين يک اشتباه است اگر تأثير آن وضع و محيط خاص را در افکار و نظرياتشان نديده بگيريم. بنابراين جهان اسلامي قادر است که هماهنگ اصول ديني و اوضاع اجتماعي خود فلسفه اي داشته باشد ولي براي وقوف از اين فلسفه و شناخت آن هيچ چيز بيشتر از، بحث و توضيح آن ما را ياري نمي کند.
د- ارتباط فلسفه اسلامي با فلسفه جديد:
وقتي که امروز از وجود رابطه ميان فلسفه جديد غربي با فلسفه قرون وسطي سخن مي گوييم و از طريق ديگر به تأثير فلسفه شرقي اسلامي در فلسفه قرون وسطي آگاه شده ايم، چگونه مي توان تأثير فلسفه اسلامي در فلسفه جديد را مسکوت گذاشت؟ بايد نمونه هايي از اين تأثير و ارتباط بيان شود. تا آنجا که ثابت شود که اين تشابه آن قدر آشکار است که مي توان به نوعي خويشاوندي ميان آنها حکم کرد.
اکنون بدون آنکه به تفصيل پردازيم، مي گوييم تاريخ فلسفه جديد از دو مسئله مهم آغاز مي شود: يکي تجربي که به مباحث واقعي مي پردازد و ديگر نظري که به علوم عقلي. به عبارت ديگر تجربه بيکن از يک سو و شک دکارت از ديگر سو مشکل مورد بحث و مناقشه در عصر جديد بوده است. و قبل از اين ملاحظه شده که پيش از بيکن دست اندرکاران فلسفه اسکولاستيک مسيحي و نيز علماي عصر رنسانس به تجربه پرداختند و به طبيعت توجه کردند. راجر بيکن که بايد به قول رنان او را «سالار حقيقي انديشه در قرون وسطي» خواند، تنها به آزمايشهاي شخصي در مسائل شيمي بسنده نمي کرد، بلکه دامنه تجارب خود را به طبيعت هم گسترش مي داد. اگر معلوم شود که او با آثار دانشمندان اسلامي ارتباط داشته بنابراين مي توانيم حکم کنيم که فکر تجربي او – بلکه تجربه در دوران رنسانس – مولود افکار مسلمانان بوده، زيرا آنها براي کشف حقايق علمي از رصدخانه ها و آزمايشگاهها استفاده مي کردند.
اما شک دکارت، دلايلي در دست است که در قرون وسطاي مسيحي سوابقي داشته است. معتقديم که اگر آن سوابق را در فلسفه اسلامي پي جويي نکنيم بحث ما ناقص خواهد بود. چه کسي مي تواند صريحاً بگويد که شک دکارت اندک يا فراوان از شک غزالي متأثر نشده است؟ فرضاً جنبه تأثير و تأثر را در نظر نگيريم ميان آن دو حکيم نوعي مقارنه و موازنه توان يافت. و در مباحث آينده خواهيم ديد که «کوگيتو»ي دکارت تنها الهام از اگوستين قديس نيست بلکه ميان آن و «انسان معلق» در فضاي ابن سينا هم شباهت بسياري است.
خلاصه آنکه چون فلسفه مدرسي مسيحي و يهودي – که با جهان اسلامي ربط کامل دارد حد فاصل فلسفه اسلامي و تفکر فلسفي جديد است، بنابراين احتمال انتقال و تبادل افکار انکار ناشدني است. اين يک نوع شتابزدگي است که بي هيچ تحقيق و تتبعي يکباره ادعا کنيم که ميان شرق و غرب هيچ ارتباطي در عالم تحقيق و تفکر نبوده است. امروز ثابت شده که اين ارتباط که تا اعصار قديم همچنان ادامه مي يابد در قرون وسطي تجديد شده است.
منبع:نشريه پايگاه نور شماره 11
/ن