زوال پرشتاب انديشه انساني در جام جادو (2)
نويسنده: دکتر صادق طباطبائي
در حاشيه «زندگي در عيش، مردن در خوشي» اثر «نيل پُستمن»
اما دنياي اُروِل «1984»
جرج اُروِل مي پنداشته است که دنياي تخيّلي او از سال 1984 م به بعد واقعيتي خارجي پيدا مي کند. در اين دوران، دنيا به سه اَبَر قاره منشعب شده است که با مستحيل شدن اروپا در روسيه و امپراتوري بريتانيا در ايالات متحده، دو قدرت از سه قدرت موجود به نام هاي اروسيه و اقيانوسيه پديدار مي شود. سومين ابرقاره يا دولت، شرقاسيه نام دارد: که پس از دهه هاي جنگ پرآشوب به صورت واحدي مجزا ظاهر مي گردد. مرزهاي فيمابين سه ابرقاره در برخي جاها قراردادي است و در جاهاي ديگر بر حسب طالع جنگ تغيير مي کند؛ اما در کل تابع خطوط جغرافيايي هستند. اروسيه شامل تمامي بخش شمالي سرزمين اروپا و آسيا، از پرتغال تا باب برينگ مي باشد. اقيانوسيه شامل آمريکا، جزاير آتلانتيک، از جمله بريتانيا، استراليا و بخش جنوبي آفريقا است. شرقاسيه که کوچک تر از دو قاره ديگر و داراي مرزهاي غربي کمتر است، شامل چين و کشورهاي واقع در جنوب آن، جزاير ژاپن و بخشِ بزرگ اما در حال تغيير منچوري و مغولستان و تبّت مي باشد... به اين ترتيب اروسيه را سرزمين هاي بي کرانش در پناه گرفته است؛ اقيانوسيه را پهناي اقيانوس اطلس و آرام؛ و شرقاسيه را پرکاري و جديت ساکنانش.
جرج اُروِل آينده بشريت را در چنين جهاني در قالب داستاني تخيلي ترسيم مي کند. در دنياي «1984» حکومت و قدرت در انحصار حزب است. دو هدف حزبِ حاکم عبارت است از فتح کره زمين و ايجاد دولت جهاني؛ و ديگري نابودي تامّ و تمام امکان انديشه مستقل.
به عقيده حزب، پيشرفت تکنولوژي آن گاه روي مي دهد که محصول آن به نحوي براي کاستن از آزادي انسان به کار گرفته شود. در فلسفه، مذهب، اخلاق و سياست، چه بسا که دو به علاوه دو بشود پنج! اما وقتي پاي طراحي ساخت تفنگ يا هواپيما در کار باشد، به ناچار مي شود چهار.
در اين دنيا نطفه بچه ها با تلقيح مصنوعي بسته مي شد و البته نطفه در رحم مادر مراحل جنيني را مي گذراند ولي نوزاد، بعد از تولد، از مادر جدا مي شود و در نهادهاي عمومي پرورش مي يابد. اين عمل براي يکسان سازي انسان ها صورت مي گيرد. پيوند خانوادگي مذموم است و زن و شوهرها به جدايي از هم تشويق مي شوند، مبادا علاقه آنان به يکديگر بر علايق و تعهد آنان بر حزب تفوّق پيدا کند.
در اتاق ها و راهروهاي تمامي منازل و نيز در مراکز عمومي دستگاهي هست شبيه به تلويزيون، به نام تله اسکرين. اين دستگاه مانند تلويزيون هاي معمولي عمل مي کند و در عين حال، به عنوان فرستنده، کليه اعمال و رفتار انسان ها را زير نظر دارد و به مرکز کنترل حکومتي منتقل مي کند. اين دستگاه حتي افکار انسان ها را از روي قيافه شان مي خواند و چنانچه عمل خلافي از کسي سر زد بلافاصله از طريق همان دستگاه از او خواسته مي شود به «وزارت عشق» مراجعه کند، تا تحت بازجويي و شکنجه و... قرار گيرد.
در اين دنيا، که حاکميت مطلق دست حزب است و «برادر بزرگ» فرمانرواي مطلق است، انسان ها هيچ گونه دخالتي در سرنوشت خود ندارند. تمامي امتيازات متعلق به گروه اندک حاکم است و پس از آن در اختيار اعضاي حزب و به ميزان تعلق آنان به رده هاي بالا تا پايين، کم تر مي شود.
در اين دنيا چهار وزارتخانه وجود دارد:
وزارت عشق عهده دار امنيت عمومي و ابزار کنترل و نظارت و مجازات افراد به شيوه هاي ستمگرانه است.
وزارت حقيقت عهده دار روابط عمومي و بخش اخبار و اطلاعات است و هر چند يک بار به کنترل آرشيوها مي پردازد و کتاب هاي قبلي را با وقايع جديد منطبق و آن ها را اصلاح مي کند. کتاب ها و اسنادي که مغاير با وضع موجود باشند و مضر تشخيص داده شوند، به خندق فراموشي فرستاده و معدوم مي شوند.
وزارت فراواني مسئول تأمين مايحتاج عمومي و جيره رساني بر اساس نظام کوپني است.
وزارت صلح مسئول حفظ جنگ با دشمنان خارجي است.
مردم عادي، بر اثر روش هاي اعمال شده و تربيت هاي صورت گرفته، عقلي در سر ندارند و لذا خطري هم براي حکومت ندارند. بنابراين از آزادي انديشه برخوردارند!
اعضاي حزب که کاگزاران حکومت هستند از تولد تا مرگ زير نظر «پليس انديشه» زندگي مي کنند. حتي وقتي عضوي تنها است، نمي تواند از اين امر مطمئن باشد. هر جا که باشد، خواب يا بيدار، در حال کار يا استراحت، در حمام يا در رختخواب، مي توانند بدون هشدار جاسوسيش را بکنند بدون آن که خودش از اين امر بويي ببرد. به هيچ يک از اعمال او مُهر بي اعتنايي نمي خورد. دوستي هايش، استراحت هايش، رفتار او نسبت به زن و فرزندش، حالت چهره اش در تنهايي، حتي کلماتي که در خواب بر زبان مي آورد و حالات رواني که از خطوط چهره اش ولو در خواب پديدار مي گردد. و نيز حرکات چشمگير اندامش، تماماً زير ذره بين جاسوسي قرار دارد. دائماً در معرض نگاه «پليس انديشه» و دستگاه تله اسکرين است.
حاکم بلامنازع، حزب است؛ و رهبر قَدَر قدرت آن «برادر بزرگ» يا «ناظر کبير» نام دارد. همه بايد مطيع او باشند و به او عشق بورزند و به دستوراتش مطلقاً ايمان داشته باشند.
اگر کسي در دستورات «برادر بزرگ» يا «ناظر کبير» ترديد کند يا فکر سرپيچي از ذهنش بگذرد، توسط «پليس انديشه» براساس گزارشِ تله اسکرين يا ديگر جاسوسان حکومتي دستگير مي شود. بازداشتها همواره در شب صورت مي گيرد: پريدن ناگهان از خواب، دستي خشن که شانه ات را تکان مي دهد؛ نورهايي که در چشمانت مي تابد؛ کمند دايره واري از چهره هاي خشنِ پيرامون تختخواب. در اکثر موارد نه محاکمه اي در کار است و نه گزارشي از جريان بازداشت. آدم ها صرفاً ناپديد مي شوند. آن هم همواره شب هنگام. اسمت از دفاتر پستي برداشته مي شود؛ سابقه تمام کارهايي که انجام داده اي زدوده مي شود؛ هستيت انکار مي شود؛ و سپس به دست فراموشي سپرده مي شوي؛ از ميان مي روي؛ فنا مي شوي. اين جا صحبت از اعدام نيست، بلکه صحبت از «تبخير شدن» انسان هاست.
جامعه اُروِل براي حفظ ثبات داخلي، پيوسته نيازمند دشمني خارجي است. چه در مواقع امر و چه در تبليغات حکومتي، مراسمي به نام «مراسم نفرت» برگزار مي شود که به منظور اداي نفرت به دشمنان خارجي و نيز دشمنان جامعه و همچنين به منظور اداي احترام و سرسپردگي به ناظر کبير يا «برادر بزرگ» سازمان مي يابد و همه اعضاي حزب موظف به شرکت در اين مراسم هستند.
اصول مقدّس حاکم در اين دنيا عبارتند از «گفتار جديد»، «دوگانه باوري» و «تغييرپذيري گذشته». بر سردر وزارت عشق اين شعارها به چشم مي خورد:
جنگ صلح است
آزادي بردگي است
ناداني توانايي است
آموزش ذهنيِ پر طول و تفصيلي است که انسان بار آن را در طفوليت بر دوش مي کشد او را از انديشيدن عميق درباره هر موضوعي ناراضي و ناتوان مي کند.
براي انسان جامعه اُروِل ضرورت دارد که باور کند کار و بارش بهتر از نياکانش است و سطح متوسط رفاه مادّي دم به دم بالا مي رود. قضيه تنها در اين خلاصه نمي شود که سخنراني ها و آمارها و اسناد بايد دم به دم نو شوند تا نشان دهند که پيش بيني هاي حزب با برادر بزرگ در هر موردي راست بوده است؛ اگر در موردي واقعيات خلافِ پيش بيني ها را نشان مي دهد، بايد پيش بيني هاي اعلام شده در گذشته را اصلاح کرد و روزنامه هاي قبلي را بازنويسي و اصلاح کرد. به اين ترتيب تاريخ بي وقفه بازنويسي مي شود. جعلِ اسنادِ روز به روزِ گذشته، که وزارت حقيقت مجري آن است، به لحاظ تثبيت رژيم نيازمند انجام اموري است مانند اختناق و جاسوسي که به دست وزارت عشق به اجرا درمي آيد. اين است مفهوم اصل تغييرپذيري گذشته.
دوگانه باوري يعني قدرت نگه داشتن دو باور متناقض در ذهن، آن هم در آن واحد و پذيرفتن هر دوي آن ها. آدم ها با تمرين «دوگانه باوري» خود را اقناع مي کنند که واقعيت نقض نشده است. اين روند بايد آگاهانه باشد والاّ با دقت کافي انجام نمي گيرد. بايد ناآگاهانه هم باشد والاّ احساس جعل واقعيت را برمي انگيزد که به دنبال خود احساس گناه را با خود مي آورد. اين اصل در عمل يعني گفتن دروغ از روي عمد و در همان حال صميمانه به آن باور داشتن؛ به فراموشي سپردن هر واقعه اي که دست و پاگير شده است؛ آن گاه در صورت نياز بيرون کشيدن آن از وادي فراموشي: انکار کردن وجود واقعيتِ عيني و در احوال مناسب به حساب آوردن واقعيتِ انکار شده. حتي در به کار بردن واژه «دوگانه باوري» تمرين «دوگانه باوري» لازم است.
انديشه حاکم و ايدئولوژي رسمي هم مالامال از تناقض است. حتي اسامي چهار وزارتخانه اي که بر جامعه حکومت مي کند نشان دهنده نوعي بي شرمي در وارونه کردنِ عمدي واقعيات است.
وزارت صلح با جنگ سر و کار دارد، وزارت حقيقت با جعل و تحريف و دروغ، وزارت عشق با شکنجه، و وزارت فراواني با قحطي و جيره بنديِ مايحتاج عمومي.
به اين ترتيب «دوگانه باوري» يعني دانستن و ندانستن، آگاه بودن از حقيقت مطلق در عين حال گفتن دروغ هاي ساخته شده، داشتن دو عقيده متضاد در يک زمان از آگاهي از اين امر که با هم در تضادند و باورداشتن هر دوي آن ها، به کار گرفتن منطق عليه منطق، نقض کردن اخلاق و در عين حال ايمان داشتن به آن، باورداشتن به اينکه دموکراسي محال است و حزب پاسدار دموکراسي است؛ فراموش کردن هر آنچه لازم است؛ پس آن گاه دوباره بازگرداندن آن به حافظه در لحظه اي که مورد نياز است، سپس دوباره فراموش کردن آن به فوريت، و بالاتر از همه، منطبق ساختن همان روند به خود روند. جان مطلب همين است: آگاهانه القاي ناآگاهي کردن و آن گاه بار ديگر ناآگاه شدن از عملي که به انجام رسانده بودي. همان طوري که ذکر شد. حتي فهميدن واژه «دوگانه باوري» متضمنِ به کار گرفتن دوگانه باوري است.
در دنياي اُروِل اعضاي حزب و ديگر انسان ها بايد صبحگاهان در مقابل تله اسکرين قرار گيرند و به ورزش هاي لازم و فرمايشي بپردازند. چنانکه فردي از دستوري عدول کرد يا حرکتي را به شکل مطلوب انجام نداد، بلافاصله از طرف دستگاه مورد عتاب قرار مي گيرد و ملزم به اجراي دستورات مي گردد.
در اين دنيا واژه ها مفاهيم نو مي يابند و مرتباً از طرف حکومت به صورت جزواتي با نام گفتار جديد براي استفاده عموم انتشار مي يابند. يکي از مسئولان تنظيم گفتار جديد در اين باره به يکي از قهرمانان داستان مي گويد: «مگر متوجه نيستي که تمام هدفِ گفتار جديد، تنگ کردن حيطه انديشه است؟ در پايان مرحله، ارتکاب جرم انديشيدن را محال خواهيم ساخت، چون واژه اي براي بيان انديشه باقي نخواهد ماند. هر گونه مفهوم مورد نياز، دقيقاً با يک واژه بيان خواهد شد. معناي آن کاملاً مشخص شده و تمامي معناي فرعي حذف و به فراموشي سپرده خواهد شد. هر سال و با چاپ هر جلد از اين کتاب، واژه ها کمتر و کمتر دامنه آگاهي همواره کمي کوچک تر خواهد شد... زبان که کامل شد، انقلاب کامل خواهد شد... تا سال 2050 هيچ کس گفت و گوي کنوني ما را نخواهد فهميد... ادبيات گذشته ناپديد شده است. چاسر، شکسپير، ميلتون، بايرون... به شکلي کاملاً متفاوت، بلکه متضاد با آنچه در واقع بوده اند معرفي مي شوند و حتي ادبيات حزب هم تغيير خواهد يافت... حقيقت اين است که انديشه با تلقي اي که از آن داريم وجود نخواهد داشت. هم رنگي يعني نينديشيدن، بي نيازي از انديشيدن، يعني برابري و همساني.»
وي مي گويد: «...مثلاً در گفتار جديد واژه اي هست به نام «گفتار اردک»، قات قات کردن مانند اردک، که يکي از آن واژه هاي جالب است. اين واژه دو معناي متضاد دارد: به دشمن که اطلاق شود دشنام است؛ اما اطلاق آن به کسي که با او موافقي مدح است.
در دنياي اُروِل هدف حزب منحصر به اين نيست که مردان و زنان را از تشکيل کانون محبت (به اين دليل که مبادا نتوانند آن را در اختيار بگيرند و بر آن کنترل کامل داشته باشند) باز دارد، بلکه مقصود اصلي و بيان ناشده اش اين است که لذت را از زناشويي و آميزش جنسي زن و شوهر حذف کند. تمام ازدواج هاي ميان اعضاي حزب مي بايد به تأييد کميته اي که بدين منظور تشکيل شده است برسد، و هرگاه زوج مورد نظر اين شائبه را ايجاد کنند که به لحاظ جسمي مجذوب يکديگر شده اند اجازه ازدواج داده نمي شود. بايد نطفه تمام بچه ها با تلقيح مصنوعي بسته شود و بايد بچه ها پس از تولد در نهادهاي عمومي پرورش يابند. حزب البته بين زن و شوهر را پيوسته به جدايي از هم تشويق مي کند. علايق و ارتباط ميان انسان ها در اين دنيا به شدت زير نظر قرار دارد. نامه ها بدون استثنا و بدون هرگونه پرده پوشي باز و بررسي مي شوند. کليه مراسلات از صافيِ مراکز وزارت عشق و وزارت حقيقت عبور مي کنند. به همين دليل هم آدم هاي قليلي نامه مي نويسند: براي پيام هايي که فرستادن آن گاه و بيگاه ضروري است کارت پستال هاي چاپي وجود دارد که عبارت عريض و طويلي بر روي آن ها نوشته شده است؛ عبارت نامربوط را خط مي زنند و سپس کارت پستال را تحويل پست مي دهند.
مأموريت و وظايف «وزارت عشق» تنها در شناسايي و «تبخير کردن» کساني که جرأت انديشيدن را به خود راه داده اند يا در دل به «برادر بزرگ» مهر و علاقه اي ندارند خلاصه نمي شود. وزارت عشق گاه لازم مي داند فردي را که ممکن است لياقت هايي را در جهت انجام اهداف حزب داشته باشد اصلاح کند و به اصطلاح او را «همگرا» کند. اين کار در سه مرحله صورت مي گيرد: يادگيري، تفاهم، پذيرش.
از طريق اعمال شکنجه هاي حساب شده ابتدا اراده و شخصيت انسان را از او مي گيرند، سپس با روش هاي علمي جديد او را تابع خود مي سازند و سرانجام با تلقين هاي علمي و شوک هاي جانسوز و شکنجه هاي مدرن و برخاسته از روان شناسي نوين کم مهري يا کينه را از دل او مي زدايند و سرانجام او را بنده «برادر بزرگ» مي سازند.
اسارت در «وزارت عشق» چنان که گفته شد در مورد پاره اي افراد، خاصه رده هاي بالاي حزب، جهت اعتراف، مجازات، و نظاير آن ها نيست، بلکه انسان مرتکب جرم انديشه کردن را که به بيماري انديشيدن مبتلا شده است مي آورند تا او را درمان کنند. هيچ کس شفا نايافته از اين جا رها نمي شود – خواه يکسال طول بکشد خواه بيست سال. در اينجا به جرم هاي احمقانه و کردارهاي اين انسان علاقه اي ندارند. زيرا حزب علاقه اي به کردار آشکار ندارد. تنها و تنها به انديشه اهميت مي دهد.
اولين چيزي که در اين مرحله به او تفهيم مي شود اين است که در اين جا خبري از شهادت نيست. حزب معتقد است که اعدام هاي مذهبيِ گذشته، حتي محکمه تفتيش عقايد، افتضاح بود. هر رافضي را که در آن دوران مي کشتند و از خاکسترش هزاران رافضي ديگر پديد مي آمد. چرا چنين مي شد؟ زيرا به عقيده حزب، محکمه تفتيش عقايد دشمنانش را در جلوت مي کشت، آن هم توبه ناکرده، انسان ها مي مردند چون از عقايد واقعي شان دست برنمي داشتند. طبيعتاً افتخار از آنِ قرباني بود و ننگ از آنِ دژخيمي که او را مي سوزانيد. حزب خوب فهميده است که نبايد دست به شهيدپروري بزند. لذا بيش از آن که جرم قربانيان را در محاکمات علني افشا کنند، همّ و غمّ خود را صرف پايمال کردن غرور آن ها مي کنند. آن قدر زير شکنجه و انزوا نگهشان مي دارند که حقارت و فلاکت و خاکساري از سر و رويشان ببارد. به هر جرمي که به آن ها تحميل شود و دردها نشان گذاشته شود اعتراف مي کنند. هرچه دشنام است نثار خويش مي کنند و همديگر را لو مي دهند. اما براي آن که تجربه گذشته تکرار نشود و چنين افرادي چند سال بعد از آزادي دوباره همان راه قبلي را در پيش نگيرند، (زيرا بعد از فراموش کردن حقارت ها و آگاهي به اين که آن اعتراف ها از راه شکنجه گرفته شده و لذا غيرواقعي بوده اند، مجدداً هواي انديشيدن به سرشان مي زند) حزب اين نکته را دريافته است و از اشتباهات گذشتگان و تجربيات علوم جديد آموخته است که مأموران بايد به گونه اي اعتراف بگيرند که آدم ايمان پيدا کند که اتهام ها واقعي هستند.
شکنجه گران وزارت عشق با شکنجه گرانِ گذشته فرق دارند. اطاعت کورکورانه، حتي تسليم مذلت بار، آن ها را راضي نمي کند. وقتي عاقبت کسي تسليم شد، بايد از روي اختيار باشد. ذهنيات او را در اختيار مي گيرند، شکل دوباره اي به او مي دهند، و او را به جبهه خود مي کشانند. او نه به صورت ظاهر که از صميم قلب و با جان و دل هوادارشان مي شود.
براي حزب تحمل ناپذير است که جايي در دنيا، انديشه اي بر خطا، هر چند مخفي و عاجز، وجود داشته باشد. حتي در لحظه مرگ هم اجازه انحراف ذهن نمي دهند.
در گذشته، هنگامي که رافضي را به چوبه اعدام مي بستند، عقايد انحرافيش را با افتخار اعلام مي کرد. اما حزب، پيش از آن که مغز را با گلوله پريشان کند، کاملش مي سازد. با مجرمان کاري مي کند که در لحظه اعدام چيزي جز عشقِ به برادر بزرگ و حزب در وجودشان نيست و مرتب التماس مي کنند که زودتر تيرباران شوند تا با ذهني پاک بميرند.
مجرمي که با وزارت عشق سروکار پيدا مي کند بايد دريابد که علي رغم تسليم کامل، نمي تواند خويش را نجات دهد، حتي اگر آزاد شود هم هيچ گاه از چنگ حزب خارج نيست. آنچه بر سرش مي آيد هميشگي است. چنانش مي کوبند که نقطه عزيمتي در پي نداشته باشد؛ ديگر هيچ گاه گنجايش احساس معمولي انساني را نخواهد داشت. همه چيز در درونش خواهد مرد. ديگر هرگز گنجايش عشق، دوستي، لذت زندگي، خنده کنجکاوي، شهادت، همگرايي را نخواهد يافت. پوشالي خواهد بود. آن قدر فشارش مي دهند تا تهي شود؛ آن گاه او را از خود انباشته مي کنند.
يکي از ابزارهاي جراحي انديشه در اين وزارتخانه دو بالشتک نرم و تا اندازه اي نمناک است که به شقيقه هاي مجرم انديشه مي گذارند. در يک لحظه انفجاري وحشتناک، يا چيزي شبيه به انفجار، روي مي دهد. هر چند صدايي در کار نيست، اما شعاع نوري خيره کننده ديده مي شود. مجرم در حالي که بي اختيار در برابر بازجو به سجده مي افتد، احساس مي کند اتفاقي در درون سر و مغزش روي داده است. گويي تکه اي از مغزش را برداشته اند. هنگامي که بازجو از او مي پرسد «آيا دو بعلاوه دو مي شود پنج؟» بلادرنگ مي گويد بلي.
با تکرار اين اعمال و روش هاي مشابه است که بالاخره مجرمِ انديشه را به اين باور مي رسانند که هيچ راهي براي سرنگوني حزب وجود ندارد و سُلطه آن ابدي است. او حالا، در اين مرحله، مي داند که حزب چگونه خود را در اريکه قدرت نگه مي دارد، ولي اين را هم بايد بياموزد که چرا به قدرت مي چسبد و انگيزه او چيست؟ در گام هاي بعدي است که مي فهمد حزب فقط به خاطر خودش قدرت مي جويد و به خير و صلاح ديگران کاري ندارد. تنها و تنها به قدرت علاقمند است، نه ثروت يا تجمل يا طول عمر يا خوشبختي. فقط قدرت: قدرتِ محض.
زمامداري دنياي اُروِل، برخلاف نازي هاي آلماني، شهامت بازشناسيِ انگيزهايشان را دارند و وانمود نمي کنند که قدرت را براي انسان ها و آزادي و برادري و خير و صلاح آن ها مي خواهند.
زمامدران اين دنيا مي دانند که هيچ کس قدرت را به قصد واگذاري آن به دست نمي گيرد. قدرت وسيله نيست؛ هدف است. در اين دنيا، ديکتاتوري را به منظور حراست از نظام و انقلاب برپا نمي کنند؛ بلکه انقلاب مي کنند تا ديکتاتوري برپا کنند همان گونه که هدف اعدام اعدام است. هدف قدرت نيز قدرت است. و البته در نظام حزبيِ اُروِل فرد وقتي قدرت دارد که از فرد بودن مي رهد، زيرا اين قدرت، جمعي است. شعار حزب که «آزاديِ بردگي» است، يعني همين. اگر انسان بتواند در اين نظام خالصاً و مخلصاً تسليم جمع شود و از هويت خويش بگريزد و اگر بتواند چنان در حزب مستحيل شود که خود، حزب شود، آن گاه قَدَر قدرت و جاودانه است.
نکته مهمي که مجرمِ انديشه اينک بايد دريابد اين است که قدرت يعني اعمال قدرت بر روي انسان ها؛ بر روي جسم و بالاتر از آن بر روي ذهن. نظريه و تئوري حزب اين است که با رنج دادن به انسان نمي توان مطمئن شد که از اراده حزب تبعيت مي کند نه از اراده خويش. قدرت در وارد آوردن درد و خواري نهفته است. قدرت در تکه تکه کردن ذهن ها و پيوند دادن آن ها در شکلي تازه به اختيار خود انسان ها، نهفته است. از همين جا معلوم مي شود که حزب درصدِ ساختنِ چگونه دنيايي است.
اين دنيا درست نقطه مقابل ناکجا آبادهاي لذت گرايانه اي است که در تصور مصلحين قديم بود. اين دنيا، دنيايي است از ترس و خيانت و شکنجه، دنيايي است از لگدکوب کردن و لگدکوب شدن، دنيايي است که با پالوده کردن خويش بي رحم تر مي شود.
پيشرفت در اين دنيا پيشرفت به جانب درد خواهد بود. برخلاف تمدن هاي کهن که ادعا داشتند بر روي عشق و عدالت بنا شده اند، دنياي اُروِل بر روي نفرت بنا شده است. در اين دنيا عواطفي جز ترس و خشم و پيروي ذلت نخواهد بود. چيزهاي ديگر همه از بين مي روند. عادت به انديشه را که يادگار روزگاران پيش از اين دوران است از بين مي برند. پيوند ميان فرزند و والدين، ميان مرد و مرد، ميان مرد و زن و ميان زن و زن را بريده اند. هيچ کس ديگر جرأت اعتماد کردن به زن و فرزند و دوست را ندارد.
در آينده اي نه چندان دور زن و دوستي نخواهد بود. بچه ها در هنگام تولد از مادرانشان گرفته مي شوند. غريزه جنسي نابود خواهد شد. زاد و ولد مانند تجديد کارت جيره بندي، تشريفاتي سالانه خواهد شد. ميل شهوت را متخصصان و کارشناسانِ اعصابِ اين دنيا از بين مي برند. وفاداري جز وفاداري به حزب در ميان نخواهد بود. عشق، جز عشق به برادر بزرگ يا ناظر کبير وجود نخواهد داشت. هنر و ادب و علم هم ديگر در ميان نخواهد بود. تمايزي ميان زشتي و زيبايي برجا نمي ماند. کنجکاوي نخواهد بود. تمام لذت هاي رقابت زا از ميان برداشته خواهد شد. اما سرمستي از باده قدرت مرتب افزايش مي يابد و ظريف تر مي شود. تصوير آينده جهان در اين دنيا عبارت است از پوتيني که جاودانه چهره انسان را لگدمال مي کند. قدرت جاويد و ابدي و قهاريت يعني اين.
مجرم انديشه بعد از اين آموختن و دريافتن معني و هدف قدرت، يکي از اين دو راه را انتخاب مي کند: يا پا را فراتر مي گذارد و به استقبال آن مي رود؛ آن هم با ميل و اراده خويش؛ يا آن قدر در اين وادي مي ماند تا بپذيرد و سرانجام بدان عشق بورزد. و آخرالامر هم به شکنجه گرِ خودْ عشق مي ورزد.
اين هم يعني هدم انسانيت و نابودي انديشه و زوال فرهنگ بر اثر نفرت و قلدري و اطاعت محض از ديکتاتور جبّار و در عين حال دوست داشتن او.
منبع:نشريه پايگاه نور شماره 11
/ن