ماجرای تشرف ملا قاسم رشتی خدمت امام زمان(عج)

ملّا قاسم رشتی (ره) نقل کرده است: به اصفهان رفتم و به مقبره ی تخت فولاد، روزی که پنجشنبه نبود، روانه شدم. چون در آن دیار غریب بودم، نمی دانستم که مردم آن شهر فقط شب های جمعه به زیارت اهل قبور می روند و در دیگر ایّام، مقبره خالی از مردم است و چیزی در آنجا یافت نمی شود.
يکشنبه، 23 آبان 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ماجرای تشرف ملا قاسم رشتی خدمت امام زمان(عج)

توسّل به حضرت فاطمه (س) نزد امام زمان (ع)
توسّل به حضرت فاطمه (س) نزد امام زمان (ع)


 





 
عالم بزرگوار، عراقی (ره) در کتاب «دارالسّلام» می نویسد:
ملّا قاسم رشتی (ره) نقل کرده است: به اصفهان رفتم و به مقبره ی تخت فولاد، روزی که پنجشنبه نبود، روانه شدم. چون در آن دیار غریب بودم، نمی دانستم که مردم آن شهر فقط شب های جمعه به زیارت اهل قبور می روند و در دیگر ایّام، مقبره خالی از مردم است و چیزی در آنجا یافت نمی شود.
وقتی در خیابان قدم بر می داشتم، میل داشتم که قلیانی بکشم. خادمی که همراه من بود گفت: در این اطراف جز شب های جمعه چیزی پیدا نمی شود.
من هم گفتم: زیارت اهل قبور را برای کشیدن قلیان ترک نمی کنم و داخل قبرستان شدم و شروع به قرائت فاتحه کردم. ناگاه مردی را در شکل و هیئت درویش ها مشاهده نمودم که در گوشه ی حیاط نشسته بود.
آن شخص گفت: «ملّا قاسم؛ چرا وقتی وارد شدی، طبق سنّت پیامبر (ص) سلام نکردی؟» شرمنده شدم و از او معذرت خواستم و گفتم: دور بودم و می خواستم وقتی نزدیک شدم سلام کنم.
فرمود: «نه، شما اهل علم ادب ندارید». هیبتش بر دلم افتاد و به او نزدیک شدم و سلامش نمودم. جوابم داد و نام والدین مرا برد. گفت: «آنها فرزند پسر نداشتند و پدرت نذر کرد که اگر خداوند به او فرزند پسری عنایت کند، او را از اهل حدیث و از نیکان قرار دهد. آنگاه خدا تو را به او عنایت کرد و او هم به نذرش وفا نمود».
گفتم: بلی؛ این را شنیده ام. سپس گفت: «اگر می خواهی قلیان بکشی در کیسه ی من موجود است، بردار و آماده کن تا با هم بکشیم».
قصد کردم که به خادمم دستور دهم، ولی به مجرّد این نیّت و همین که از دلم خطور کرد به من گفت: «نه، خودت آماده کن». گفتم: چشم و قلیان را آماده نمودم و کشیدم، سپس به او دادم، او هم کشید و به من بازگردانید، آنگاه چنین گفت: چند روز قبل به اینجا آمدم و هیچ میلی به اهل این شهر و به داخل شدن در این شهر نداشتم. در این مقبره ، قبور تعدادی از پیامبران است، برخیز و آن ها را همراه من زیارت کن.
پس برخاست و کیسه اش را برداشت و با هم رفتیم تا به جایی رسیدیم، گفت: «اینجا قبور انبیا است» و آنگاه زیارتی خواند که من هرگز در کتاب ها آن را ندیده بودم. به هر حال، همراه او خواندم، سپس از قبر ها دور شد و گفت: «من عازم مازندران هستم، می توانی از من چیزی بخواهی». از او خواستم که به من علم کیمیا را بیاموزد. گفت: «آن را به تو نمی آموزم»، اصرار ورزیدم. گفت: «رزق و روزی هر کس مقدّر و معیّن شده و آنچه می خواهی در اواخر عمرت به تو می رسد». گفتم: چه می شود اگر من از فقر و فلاکت نجات یابم؟
گفت: «دنیا ارزشی ندارد».
گفتم: به خاطر دوستی و حبّ دنیا این تقاضا را از تو نکردم.
گفت: «پس چرا فقط از امور دنیوی تقاضا نمودی؟» ولی من همچنان به خواسته ی خود پافشاری کردم.
گفت: «اگر در مسجد سهله مرا دیدی، خواسته ات را بر آورده می کنم». گفتم: پس دعایی به من تعلیم نما.
گفت: دو تا دعا به تو یاد می دهم؛ یکی به تو اختصاص دارد و دیگری برای همگان و اگر مؤمن گرفتاری آن را بخواند، حتماً مؤثّر واقع می شود، سپس آن دعا ها را برایم خواند.
گفتم: متأسفانه، قلمی ندارم تا دعا ها را بنویسم و قدرت حفظ کردن آن را هم ندارم.
گفت: در کیسه ی من قلم و کاغذ است، بردار.
دست در کیسه نمودم و با تعجّب دیدم که قلیان و دیگر وسایلی که قبلا بود در آن نیست و فقط دوات و قلم و کاغذی به اندازه ی نیاز و نوشتن آن دو دعا موجود بود.
مضطرب شدم و سر به طرف زمین نهاده، مهیّای نوشتن شدم. دعای اوّلی را املاء کرد و من نوشتم. به دعای دوّم که رسید این گونه قرائت کرد:
«یا محمّد و یا علیّ یا فاطمة یا صاحب الزّمان ادرکنی و لا تهلکنی؛ ای محمد، ای علی، ای فاطمه، ای صاحب زمان مرا دریاب و هلاکم نکن».
من در عبارت دعا تأملی کردم و او همین که دید به فکر فرو رفته ام، گفت: «آیا عبارت را غلط می دانی؟» گفتم: آری زیرا خطاب به چهار نفر است و فعل آن باید جمع باشد.
گفت: «اشتباه نمودی، اکنون نظم دهنده ی این عالم، امام زمان (ع) است و غیر از او در عالم تصرّف نمی کند و در دعا آن سه بزرگوار یعنی حضرت محمّد، علی و فاطمه (س) را شفیعان نزد امام عصر (ع) قرار می دهیم و فقط از او استمداد می کنیم».
دیدم سخن متینی می گوید، پس دعا را نوشتم ولی وقتی سر بلند کردم کسی را ندیدم. از خادم درباره ی او سؤال کردم.
گفت: من کسی را ندیدم، با حالتی که در من سابقه نداشت به شهر بازگشتم و وارد خانه ی حاجی کرباسی شدم.
او گفت: آیا تبی بر تو عارض گشته است؟ گفتم: خیر و ماجرا را برایش تعریف کردم.
او گفت: این دعا را شیخ محمّد بید آبادی به من یاد داد و من در پشت کتاب دعا آن را نوشتم. برخاست و کتاب را آورد، ولی در آن چنین بود: «أدرکونی و لا تهلکونی». آن را پاک کرد و نوشت: «أدرکنی و لا تهلکنی».
منبع:ماهنامه ی موعود شماره ی 100



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط