پادشاه ميداس و طلا

سالها پيش درسرزميني دور، يك پادشاه بسيار ثروتمند زندگي مي‌كرد كه طلا و ثروت زيادي داشت. او درتمام دنيا، طلا را بيشترازهمه‌چيز دوست داشت و حاضرنبود آن را با چيزي عوض كند. پادشاه ميداس، يك دختر داشته كه نام او را هم طلا گذاشته بود. او آن‌قدر غرق در جمع كردن طلا و نگهداري از آنها بود كه از يكدانه دخترش هم غافل شده بود و كمتر به او توجه مي‌كرد.
يکشنبه، 7 آذر 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پادشاه ميداس و طلا

پادشاه ميداس و طلا
پادشاه ميداس و طلا


 





 
سالها پيش درسرزميني دور، يك پادشاه بسيار ثروتمند زندگي مي‌كرد كه طلا و ثروت زيادي داشت. او درتمام دنيا، طلا را بيشترازهمه‌چيز دوست داشت و حاضرنبود آن را با چيزي عوض كند. پادشاه ميداس، يك دختر داشته كه نام او را هم طلا گذاشته بود. او آن‌قدر غرق در جمع كردن طلا و نگهداري از آنها بود كه از يكدانه دخترش هم غافل شده بود و كمتر به او توجه مي‌كرد.
روزي درحالي‌كه مشغول نگاه كردن به سكه‌هاي طلايش بود، پسري زيبا و نوراني او را به نام صدا كرد. پادشاه ابتدا ترسيده بود. پسر، بسيار زيبا و نوراني با بالهايي در پشتش مقابل او ايستاده بود:
- خب پادشاه ميداس، طبق محاسبات ما، تو ثروتمندترين پادشاه در تمام دنيا هستي. بنابراين بزرگترين آرزويت را بگو تا آن را برآورده كنم. پادشاه بسيار خوشحال شد. كمي فكر كرد و بعد گفت:
- آرزو مي‌كنم به هرچيزي كه دست مي‌زنم تبديل به طلا شود.
پسر به او قول داد، فردا صبح كه از خواب بيدار شود، به آرزويش خواهد رسيد. صبح كه پادشاه از خواب بيدار شد، خواست تا صبحانه‌ي كاملي بخورد. پشت ميز نشست. دست برد و نان تازه‌اي برداشت، ولي همين‌كه خواست آن را در دهان بگذارد، نان تبديل به يك تكه طلا شد. پادشاه متعجب و حيران دست برد تا ليوان شيري بخورد، ولي آن هم تبديل به طلا شد. پادشاه از داشتن آن همه طلا خوشحال شده بود، ولي ازطرفي گرسنگي آزارش مي‌داد. به باغ رفت تا از ميوه‌ي درختان بخورد. درهمان‌حال دخترش «طلا» كه مشغول بازي در باغ بود به سمت او دويد:
- پدر، پدر، سلام، صبح بخير.
قبل از اينكه پادشاه بتواند كاري بكند، دخترك در آغوش پدر پريد و بعد از لحظه يي تبديل به يك مجسمه‌ي طلا شد. پادشاه بسيار ناراحت شد. او ديگر طلا نمي‌خواست. حتي غذا و آب هم نمي‌خواست. او فقط دختر كوچولويش را مي‌خواست. گريه‌اش گرفت. درهمان‌حال پسر بالدار به او نزديك شد:
- خب پادشاه، چرا گريه مي‌كني؟ مگر به آرزويت نرسيدي؟
- چرا رسيدم، ولي اشتباه مي‌كردم. من چيزهاي باارزش‌تر از طلا داشتم و بي‌خبر بودم، من دخترم را مي‌خواهم.
پسر بالدار براي پادشا توضيح داد كه اودرتمام اين مدّت طلاهاي باارزش ديگر در اطرافش داشته و به آنها بي‌توجه بوده. سلامتي، غذا، فرزند و... حال پادشاه به اشتباه خود پي برده و پسر بالدار هم تصميم گرفت دختر كوچولوي او را به همان شكل به او برگرداند.
پادشاه، حالا آدم خوب و مهرباني شده بود.
منبع:مجله 7 روز زندگي شماره 78



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط