عشق الهي
تعريف عشق
عشق هم آتش است و هم آب، هم ظلمت است و هم آفتاب. عشق درد نيست ولي به درد آرد، بلا نيست و ليکن بلا آرد. هم چنان که موجب حيات است، سبب ممات است؛ و هر چند مايه راحت است پيرايه آفت است. محبّت، محب را سوزد نه محبوب را، و عشق هم طالب را سوزد و هم مطلوب را.
هر دل که طواف کرد در مجمرعشق
هم سوخته شود به آخر از اخگر(2) عشق
اين نکته نوشته اند بر دفتر عشق
سر دوست ندارد آنکه دارد سر عشق (3)
عشق حقيقي و مجازي
ترک عشق مجازي
نِگَرِستن گِرستن آرد بار (5)
اوّلت يک نظر نمايد خُرد
پساز ان لاشه (6) جَست و رشته بِبرد
تخم عشق از دوم نظر باشد
پس از ان رشگ و اشگي تَر باشد (7)
***
شاهد پيچ پيچ (8) را چه کني
اي کم از هيچ، هيچ را چه کني!
چه (9) کني باز چون وفاجويان
عمر خود هرزه با نکورويان
شاهدان زمانه خُرد و بزرگ
چشم را يوسفند و دل را گرگ (10)
دوستي عيمق با خدا
عاشقان سوي حضرتش سرمست
عقل در آستين و جان بر دست (12)
جان و دل در رهش نثار کنند
خويشتن را از آن شمار کنند(13)
طلب دوست
اي محبّ (15) جمال حضرت غيب
تا نجويي وصال طلعت غيب،(16)
نکِشي (17) شربت ملاقاتش
نچشي لذّت مناجاتش
چون تو را بارداد(18) بر درگاه
آرزو زو مخواه او را خواه (19)
دوست را با خواست چه کار
نيست در عشق حظّ (21) خود موجود
عاشقان را چه کار با مقصود؟
عشق و مقصود کافري باشد(22)
عاشق از کام خود بري (23) باشد
کردگار لطيف و خالق بار(24)
هست خود پاک و پاک خواهد کار
خطّه خاک،(25) لهو و بازي راست
عالم پاک پاکبازي راست
بيخودان(26) را ز عشق فايده است
عشق و مقصود خويش بيهده است
عاشقان سرنهند در شب تار(27)
تو بر آني که چون بري دستار (28)
راه عاشق شدن
چو دانستي که هستي جز او نيست بناز و به خويشتن هيچ مپرداز.
از صبح وجود بي خبر بود عدم
آنجا که من و عشقِ تو بوديم به هم
در روز اگر کسي نيابم محرم
شب هست وغمت هست مرا بيش چه غم
بيت
آتش اندر خرمن آل بني آدم زنيم
هر چه اسباب است آن را جملگي جمع آوريم
پس به حکم نيستي آن را همه (32) بر هم زنيم
نيستي را کعبه اي سازيم و خود مُحرم شويم
وز پس تجريد لبيکي بر اين عالَم (33) زنيم (34)
عشق با سر بريده گويد راز
زانکه داند که سر بود غمّار (35)
خير و بنماي عشق را قامت
که مؤذّن بگفت « قد قامت»
عشق هيچ آفريده را نبود
عاشقي جز رسيده (36) را نبود
اب آتش فروز،(37) عشق آمد
اتش آب سوز،(38) عشق آمد
عشق بي چار ميخ تن (39) باشد
مرغ دانا قفس شکن باشد (40)
نکته: محبّت خدا از معرفت حاصل مي شود. هر کس به خدا معرفت داشته باشد، به او محبّت هم مي ورزد. محبت خدا به اندازه معرفت به اوست. و اگر معرفت به کمال باشد محبت هم به کمال مي شود و هنگامي که محبّت به کمال باشد، لذّت و راحتي آخرت هم به کمال خواهد بود. (41)
بلاکشي؛ راه دوام عشق
يحيي معاذ رازي در مناجات خويش مي گفت: الهي چنان که تو به کسي مانند نيستي کارتو به کس مانند نيست، و کسي که کسي را دوست دارد، همه، راحتِ آن کس جويد، وتو چون کسي را دوست داري بلا بر سر او باران کني!(42)
عافيت گريزي
عاشق دروغين
دعوي منيت
چه حديث است اين مني و تويي!
نيست در شرط اتّحاد نکو
دعوي دوستي و پس من و تو(47)
ترک اختيار
نکته بزرگي چنين گفته است که همه جهان ادعاي عاشقي مي کنند، لکن چون باطن ايشان بازجويي، معشوقي طلب مي کنند نه عاشقي؛ يعني چون ادعاي محبت کردي، صدق ادعا آن است که مراد خويش را پسِ پشت اندازي، و همواره دوست در پيشِ روي خوش آري. اگر از دوست مرادِ خويش طلب کني محبوبي مي جويي نه محبي؛ و آنچه مي کني با آنچه مي گويي ناسازگار است. اين خود آنجا باشد که دعوي محبت مخلوقي کند. پس دعوي محبت خالق درست نباشد تا آن گاه که اين محب را در دو جهان يک ذره جز حق مراد نباشد. چون ذره اي خواسته، حقيقت محبت را تباه مي کند، آن گاه که هم همت او هواي نفس باشد، او را محبت کي باشد؟!
و اين خود حکم محبت است وحکم عبوديت از اين قوي تر است. عبوديت بي اختياري و بي مرادي است. چون بنده را اختيار ومراد فرا گيرد از عبوديت دوري مي کند و معبودي آرزو مي کند؛ و عبد معبود محال باشد.(49)
حکايت يکي از بزرگان را پرسيدند: چگونه مي گذراني؟ گفت: چنان که تدبير مي کند. پرسيدند: چگونه تدبير مي کند؟ گفت: چنان که مي خواهد. پرسيدند: چگونه مي خواهد ؟ گفت مرا با خواست او کاري نيست.(50)
حفظ اسرار الهي
تات (51) گويند خورده مردک دوغ 52)
تو اگر مِي خوري مده آواز
دوغ خواره نگاه دارد راز
چون بخوردي دو دُرد با صد درد
گويم احسنت اينت مردي مرد
گر نگويي تو صادقي باشي
ور بگويي منافقي باشي (53)
پی نوشت ها :
1ـ فتح: گشايش وپيروزمندي؛ فتح فتوح: سرآمد گشايش ها.
2ـ اخگر: آتش سرخ، زغال سرخ
3ـ مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاري، ج1، صص256و257
4ـ شرح التعرف، ج1، ص182
5ـ نگريستن گريستن در پي دارد
6ـ لاشه کنايه از معشوق مجازي است که در حقيقت چيزي جز لاشه نيست و اوست که رشته اختيار را از دست انسان در مي برد
7ـ خلاصه حديقه ( برگزيده حديقة الحقيقة)،ص136
8ـ پيچ پيچ: بسيار پيچيده
9ـ چه: چرا
10ـ چشم را کور مي کنند و دل را مي درند( مي ربايند). خلاصه حديقه (برگزيده حديقة الحقيقة)، ص137
11ـ انسان کامل ( بازنويسي الانسان الکامل)، صص128و129
12ـ عقل را کنار گذاشته اند و جان را براي نثار کردن در کف دست گرفته اند.
13ـ خويشتن را از ياران او به حساب مي آوردند. خلاصه حديقه (برگزيده حديقة الحقيقة)، ص41
14ـ پايبند او باش و در اختيار او باش. مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاري، ج1، ص38
15ـ محبّ: دوستدار
16ـ طلعت غيب: روي پنهان
17ـ نکِشي: ننوشي، سرنکشي
18ـ بار دادن: اجازة ملاقات دادن
19ـ خلاصه حديقه ( برگزيده حديقة الحقيقة)، ص42
20ـ کشف المحجوب، ص487
21ـ حظّ: بهره و نصيب.
22ـ عشق و خواسته مرا يکي ندهند و هر که بخواهد کافر است.
23ـ بري: دور، برکنار.
24ـ بار: مهربان.
25ـ خطه خاک: سرزمين خاکي، کنايه از دنيا .
26ـ بي خود: آن که با خود نباشد، مست.
27ـ عاشقان در شب تاريک بندگي خداي کنند.
28ـ تو به فکر آن هستي که چگونه سود ي ببري. خلاصة حديقه ( برگزيده حديقة الحقيقة)، ص111
29ـ از حکمِ تجريد ( بريدن ازعلايق) پيروي کن.
30ـ نفس (منيّت ) خود را نابود کن.
31ـ علم ظاهر را ترک کن.
32ـ آن را همه: همه آن را.
33ـ منظورعالم عشق است.
34ـ مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاري ، ج1، صص351و352.
35ـ غمّاز: سخن چين.
36ـ رسيده: به کمال رسيده .
37ـ از عشق کارهاي خارق عاد ت سر مي زند.
38ـ عشق منبع امور متضاد است.
39ـ عشق جسم ندارد و در محدوديت نمي گنجد.
40ـ خلاصه حديقه ( برگزيده حديقة الحقيقة) ،ص110.
41ـ انسان کامل (بازنويسي الانسان الکامل )، ص128
42ـ شرح التعرف، ج1، صص190-191
43ـ سرِ کاري داشتن: تصميم به کاري داشتن .
44ـ مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاري، ج1، صص178و179
45ـ سِلک سلوک، صص101و102
46ـ جهان عشق دو گانگي نمي پذيرد
47ـ اتحاد ( يکي شدن)، در ادعاي دوستي کردن و انگاه من و تويي کردن، نکونيست. خلاصه حديقه ( برگزيده حديقة الحقيقة)، ص42
48ـ نامه هاي عين القضات همداني، ج2، صص85و86.
49ـ شرح التعرف، ج3، صص1067و1068
50ـ همان، ص1192.
51ـ تات: تا تو را
52ـ چرا به دروغ لاف مستي مي زني تا مردم به تمسخر بگويند: شراب نخورده ،بلکه دوغ خورده است .
53ـ که از ازل در برابر عشق و همت و قدرت او مانند مور کمر بسته زاده شده اند. خلاصه حديقه ( برگزيده حديقة الحقيقة)،ص50